بریدههایی از کتاب فرزندان ایرانیم
۴٫۴
(۳۵۵)
نمیدانم چه خوابی دیدم، اما وقتی بیدار شدم با تعجب و حیرت متوجه شدم که دیگر تشنه نیستم. انگار یک پارچ آب خنک خورده بودم. برای یک لحظه حس و حالی عرفانی بر وجودم مستولی شد. عشق کردم. قیافه گرفتم و پیش خودم گفتم که بابا دمت گرم، بفرما. اینهم اجر و ثوابت، تشنگی را طاقت آوردی و خدا در خواب سیرابت کرد. دیگر لبهایم نمیسوخت. نگاهی به آسمان کردم و سعی کردم بغض کنم و چشمانم کاسۀ آب شود؛ اما چشمانم اشک نداشت و نتوانستم قیافۀ عارفانه بگیرم. در اتاق باز شد و کبری آمد تو. همین که مرا دید، زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند. کم مانده بود غش کند. تشر زدم که دختر چه مرگته. مگر دلقک دیدی که میخندی؟
یا فاطمه زهرا (س)
هوا سرد بود و ما هی دستور میگرفتیم که پاشتری، گربهای، پامرغی و سینهخیز و چهارچنگولی حرکت کنیم.
یا فاطمه زهرا (س)
در مرخصی بعدی، خواهرانم تعریف کردند که مرا در تلویزیون دیدهاند و اینکه از شدت تأثر سر پایین انداختهام. مادرم قربانصدقهام رفت و من تو دلم حسابی خندیدم؛ اما آمنه اصرار میکرد با چشمان خودش دیده که چند نفر از بسیجیها انگار چرت میزدند و حتی من هم به یقین خواب بودهام. مادرم به او تشر زد و من قیافه گرفتم. اما آمنه هی اصرار میکرد و قسم و آیه میخورد که مطمئن است من و دوستانم خواب بودهایم.
یا فاطمه زهرا (س)
تو دلم به رحیم بد و بیراه میگفتم. رحیم سعی میکرد خونسرد باشد، اما اضطراب و نگرانی از چهرهاش میبارید.
فرمانده کلی مؤاخذهمان کرد، تهدیدمان کرد و برگههای اخراجمان را امضا کرد. ما هم افتادیم به خواهش و التماس. آلوچهآلوچه اشک ریختیم و توبه کردیم و او را به مقدسات عالم سوگند دادیم که از خطایمان بگذرد. سرانجام صابری که مسئول ارزیابی پادگان بود، وساطت کرد و محکوم شدیم که تا اذان صبح خیابانها را جارو بزنیم و استغفار کنیم و صلوات بفرستیم. از خوشحالی کم مانده بود بپرم و صورت پشمالوی صابری را گاز بگیرم.
یا فاطمه زهرا (س)
ناگهان یونس نشست. با چشمان بسته، دستانش را به حالت شلیک به چپ و راست چرخاند و دهانش شروع کرد به تیراندازی. اول ترسیدم. اما بعد خندهام گرفت. یونس رگبار را برید و فریاد زد: تسلیم شید نامردا. میکشمتان!
دست یونس را کشیدم و او مثل بچهای مطیع دراز کشید. گفتم: بخواب یونس جان، دشمن فرار کرده!
یونس چشمبسته گفت: دمت گرم. مواظبشون باش!
آخرین کلمهاش کش آمد و دوباره خُرخُرش بلند شد.
یا فاطمه زهرا (س)
اولین کلاسمان آموزش اسلحه بود. مربیمان «طالبی» بود. نسخۀ دوم ریشقرمز. اما نه در شباهت، بلکه در ابهت و البته کمی خشنتر و بداخلاقتر از او.
یا فاطمه زهرا (س)
آخر دفتر شعری بود که اشکم را درآورد. سریع این شعر را یادداشت کردم.
خوش باد که از بهار خوشتر باشیم
سرسبزتر از سرو و صنوبر باشیم
آن روز مباد تا در این بقع وجود
شرمندۀ لالههای پرپر باشیم.
یا فاطمه زهرا (س)
مرتضی و حسین هنوز زیر پتو کز کرده بودند. رفتیم و به زور هردو را بیرون کشیدیم. هردو ناز میکردند. با هزار زور و من بمیرم تو بمیری به هم نزدیکشان کردیم. هردو اول با خجالت به هم نگاه کردند و بعد همدیگر را بغل کردند. هردو گریه کردند. من که پاک دچار احساسات شدم. انگار یک فیلم پراحساس و رمانتیک نگاه میکردم. رحیم ادای گریه کردن درآورد و بعد صدای بزغاله تو سالن پیچید و تئاتر تکمیل شد!
یا فاطمه زهرا (س)
یونس جعفری جوکهای جدید یادش آمد و ما را به عذاب روحی روانی مبتلا کرد.
یا فاطمه زهرا (س)
بچهها شروع کردند به گذشتن از پل. رضا گفت: پسر، مثل پل صراط میمونه.
قصدش شوخی بود، اما من یکی از حرفش خیلی خوشم آمد.
یا فاطمه زهرا (س)
رحیم نعرهزنان مثل سرخپوستها چند بار بالا و پایین پرید و سلاحش را دور سر چرخاند و بعد از شدت هیجان با کلّه رفت تو دل دیوار. کلاهخودش صدایی کرد و رحیم رو کفپوش موزاییکی زمین ولو شد. روی تخت ریسه رفتم.
یا فاطمه زهرا (س)
یونس، آهای یونس، فرهاد سلام. منم رحیم!
جا خوردیم. دو بسیجی که قاطی گروهان در حال حرکت بودند، برای رحیم دست تکان دادند. رحیم برگشت و شادمان رو به من گفت: یونس و فرهاد بودند.
از ترس حرفی نزدم.
- گروهان پا بچسبون!
ایستادیم.
- برادر احساساتی بیرون!
یا فاطمه زهرا (س)
شنیده بودم در جهنم مارهایی هست که آدم از دستشان به اژدها پناه میبرد. آنجا بود که این سخن حکیمانه را تا مغز استخوان فهمیدم.
یا فاطمه زهرا (س)
اول کمی راه رفتیم. بعد فرمانده گفت: نهار چی بود؟
همه راضی و خشنود فریاد زدیم: چلومرغ!
- پا بچسبون!
پا چسباندیم!
- نوش جانتان. پس پامرغی میچسبه!
یا فاطمه زهرا (س)
آقا الاغه چنان عرعری میکرد که گوش آدم پاره میشد. البته چند نفر کنار کشیده بودند و فقط میخندیدند.
رحیم با احساس سوت قطار میکشید، بزغاله مادرش را صدا میکرد، گاو سر میجنباند و الاغ جفتک میانداخت.
ناگهان در آسایشگاه بهشدت باز شد و به دیوار خورد. سمفونی حیوانات قطع شد. حسنزاده مثل دیوانهها تو آمد. چهرهاش کبود و چشمانش به خون نشسته بود.
هنوز جیغ نکشیده بود که همه تکلیف خود را فهمیدند و فلنگ را بستند به خیابان کناری ساختمان.
یا فاطمه زهرا (س)
یکهو صدای عجیبی تو آسایشگاه پیچید.
- بعع. بعع. بع بع!
همه سکوت کردند. صدای بزغاله میآمد! بزغالهای که مادر گم کرده و از ته دل فریاد میزد. شلیک خنده بلند شد. آشنا بود. صدای خندۀ رحیم. پشت سر ابراهیمی و آل حسینی، رفتم طرف صدا. رحیم دوباره بساط راه انداخته بود. الیاس فرهاد کیایی با صورتی کممو و موهای مجعد و چهرهای که معلوم بود روستایی است، به زیبایی صدای بزغاله درمیآورد و رحیم ریسه میرفت. همه میخندیدند. رحیم دو دست جلوی دهان کاسه کرد. انگشتانش را درهم گره کرد و صدای سوت قطار در آسایشگاه پیچید.
طولی نکشید که همه شروع کردند به هنرنمایی. صدای سگ و مرغ و خروس و گاو و در آخر الاغ بلند شد
یا فاطمه زهرا (س)
از تختهای جلویی سر و صدای دعوا مرافعه بلند شد. دو نفر کم مانده بود به سر و کول هم بپرند. البته هنوز مشغول رجزخوانی بودند و من آنم که رستم بود پهلوان... هردو تقریباً همقد بودند، یکی مو فرفری و چشم سیاه، دیگری موبور و چشم زاغ.
یا فاطمه زهرا (س)
مثل گردان دست و پا شکستهها با حرکات موزون میدویدیم.
یا فاطمه زهرا (س)
رحیم دست تو جیبش کرد، کبریت درآورد و سریع یکی از بستهها را روشن کرد و تو دستشویی انداخت. جا خالی کردم و رحیم افتاد. دویدم و ده، دوازده متر آنطرفتر ایستادم. لحظهای بعد سر و صدا از دستشویی بلند شد. باران مشت و لگد به در اصلی دستشویی که بسته بود، میخورد و صدای سرفه و بد و بیراه میآمد. من و رحیم ریسه رفتیم. سیدمنصور و مجید شرفی هم آمدند و روی چمنها ولو شدیم. یکی از شیشهها شکست و یک آفتابه پرت شد بیرون. مجید دوید و در را باز کرد. دود زد بیرون و بعد دهها نفر بیرون دویدند. بعضی هنوز شلوارشان را بالا نکشیده و چند نفر فقط فرصت کرده بودند بند شلوارشان را بگیرند و سرفه میکردند. ما چهار نفر داشتیم منفجر میشدیم. یکی از آنها اینطرف و آنطرف میدوید و جیغ میکشید.
رحیم گفت: طفلی داره میسوزه!
چند نفر هم هولهولکی نظافت کرده بودند و پاچه شلوارشان خیس بود. بازار شام شده بود و صدای سرفه قطع نمیشد.
شکوفه ▪︎
سریع این شعر را یادداشت کردم.
خوش باد که از بهار خوشتر باشیم
سرسبزتر از سرو و صنوبر باشیم
آن روز مباد تا در این بقع وجود
شرمندۀ لالههای پرپر باشیم.
ساعتی بعد وجدانی کلی برایم از دوستان جنس مخالفش و بعد دلسرد شدن و بریدن از آنها و سرانجام تصمیم برای رفتن به جبهه حرف زد. از او خیلی خوشم آمد. جانماز آب نکشید و بیریا حرف دلش را زد.
شکوفه ▪︎
حجم
۵۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۸۵ صفحه
حجم
۵۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۸۵ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان