بریدههایی از کتاب فرزندان ایرانیم
۴٫۴
(۳۵۵)
همان شب خلیل در مسجد محله راز جبهه رفتن یا به قول خودمان «راز بزرگ» را گفت: از من نشنیده بگیر. منم اینو از کس دیگه شنفتم و یاد گرفتم. از پسرعمهام «محسن غلامی». ببین! اول یه فتوکپی از شناسنامهات برمیداری. یک تیغ خودتراش هم ردیف میکنی. مواظب باش که دستتو نبری، نخند! بعد آهسته و با دقت روی تاریخ تولد را - چه حروفی و چه عددی - با تیغ خراش میدی تا پاک بشه. بعد مثل دستخط شناسنامهات تاریخ تولد را دو سه سال بزرگتر میکنی. بعد یک فتوکپی از روش میگیری و میری به پایگاه و بقیهاش با خودته.
شاید ده بیست بار صورت خندان خلیل را از خوشحالی بوسیدم.
شکوفه ▪︎
پسر چاقی که پشت سرمان بود و موهای فرفری داشت، گفت: راست میگه. یکی از دوستام میگفت اگر پاتون به پادگان آموزشی برسه، سالم برگشتنتون با خداست. انگار تو صحرای محشر پا گذاشتید. هر چی بلا مَلاست، سرتون هوار میشه. صبح تا شب پابرهنه و گشنه و تشنه رو خاک و خار باید بدویید و لخت و با یه تا شلوار شیرجه بزنید تو شن و ماسه.
کاربر ۳۵۸۸۴۳۲
سر یک چهارراه نزدیک نازیآباد چشمم به یک پیرمرد افتاد. او لباس رزم به تن و پمپ گلاب به دوش داشت و به سر و صورت مردم گلاب میپاشید. اتوبوسها ایستادند. چند زن گریه میکردند. دهها کودک از اتوبوس آویزان شدند و ما به آنها سربند دادیم. پیرمرد که ریش سفید و بلندی داشت، شعار میداد و مردم تکرار میکردند.
- ماشااللّه
- حزباللّه
کاربر ۳۵۸۸۴۳۲
لباس و پوتین گرفتم و همراه رحیم شدم. با هم به پشت ساختمان اصلی رفتیم. یک تویوتاوانت آنجا پارک بود. هردو جَلدی دور از چشم هم لباس شخصی را کندیم و لباس نظامی به تن کردیم. لباس به تنم زار میزد. رحیم با دیدنم غشغش خندید. دیدم چه دهان گشادی دارد. اما او حق داشت. آستین بلوزم را سهلا بالا زده بودم تا به مچ دستم برسد. اما بلوزم بس که بلند بود، تا نزدیکی جیبش زیر کمر شلوارم رفته بود و شلوار را که نگو. انگار تنبان لری به پا کرده بودم. رحیم دیگر حسابی ریسه رفته بود. لباس او مُک مُک تنش بود. خیلی حرص خوردم. رحیم آب چشمانش را گرفت و گفت: زود باش، برو درش بیار، برم عوضش کنم.
پشت ماشین رفتم و لباسها را براش پرتاب کردم. رحیم لباسها را گرفت. لباس شخصی پوشیدم. رحیم به پوتینهایم نگاه کرد و گفت: شمارۀ پات چنده؟
- فکر کنم حدود ۳۸ باشه.
رحیم بار دیگر ریسه رفت.
- اینکه شمارۀ چهل و چهاره!
رحیم لباس و پوتینم را برداشت و رفت. بلاتکلیف روی جدول کنار جو نشستم و با انگشتانم بازی کردم. رحیم آمد. سرش را میمالید. لباس و پوتین را داد. گفتم: چرا سرت را میمالی؟
- طرف خیلی عصبانی بود. بس که پاپیاش شدم، همچین پوتین را تو سرم کوبید که برق از چشمام پرید.
Tasnim
به خود آمدم. مشهدی محرم ماستبند دم در لبنیاتیاش ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد. رفتم به طرف خانه.
مادرم وقتی حال و روزم را دید، جا خورد. سرم را بغل کرد. موهایم را نوازش داد و گفت: غصه نخور پسرم! انشاءاللّه دفعۀ بعد قبولت میکنند.
به صورت مهربانش نگاه کردم و گفتم: نه. دیگه تمام شد. قبول شدم!
سایهای از ترس و نگرانی در چشمان سبزش افتاد. میدانستم که ناراحت شده است. پرسید: کی اعزام میشی؟
- بعد از عید. در اولین اعزام.
نفس راحتی کشید.
- پس تا بعد از سیزده هستی.
- شاید.
راستش خودم هم کمی ترس و دلشوره داشتم. رفتن به جایی که تا به حال پا به آنجا نگذاشتهای و هیچ چیز دربارهاش نمیدانی، خیلی دلخالیکن است. چه خوب و چه بد. اما به قول معروف هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد.
Tasnim
آن یک هفته به اندازه صد سال گذشت. هفتۀ بعد خلیل و سیدامیر خسته، اما با روحیه آمدند. همان شب خلیل در مسجد محله راز جبهه رفتن یا به قول خودمان «راز بزرگ» را گفت: از من نشنیده بگیر. منم اینو از کس دیگه شنفتم و یاد گرفتم. از پسرعمهام «محسن غلامی». ببین! اول یه فتوکپی از شناسنامهات برمیداری. یک تیغ خودتراش هم ردیف میکنی. مواظب باش که دستتو نبری، نخند! بعد آهسته و با دقت روی تاریخ تولد را - چه حروفی و چه عددی - با تیغ خراش میدی تا پاک بشه. بعد مثل دستخط شناسنامهات تاریخ تولد را دو سه سال بزرگتر میکنی. بعد یک فتوکپی از روش میگیری و میری به پایگاه و بقیهاش با خودته.
شاید ده بیست بار صورت خندان خلیل را از خوشحالی بوسیدم.
شب بود که با یک تیغ افتادم روی فتوکپی شناسنامهام. با دستخطم که زبانزد خاص و عام در نزدیکی به خط هیروگلیف و میخی بود، تاریخ تولدم را درست کردم. صبح روز بعد وضو گرفتم، هرچه دعا و آیه بلد بودم خواندم و تا رسیدن به پایگاه «ابوذر» فکر کنم چند کیلو لاغر شدم.
رسیدم به پایگاه. دژبان دم در حواسش به کس دیگری بود که از لابهلای جمعیت چپیدم تو.
Tasnim
سلام کردم و گفتم: خیر باشد، کجا انشاءاللّه؟ خلیل و سیدامیر یکصدا گفتند: جبهه!
وا رفتم.
- چی؟ جبهه!
- بله. با اجازه داریم میریم. خُب حلالمون کن. اگر خوبی دیدی، اشتباه شده و اگر بدی دیدی حقت بوده.
Tasnim
همانطور که پلنگ صورتی موقع تیر و تفنگ خوردن فقط لباسش سیاه و پارهپوره میشود، اگر تانکی هم روی من برود، تانکه شیشکی میبندد
niki
سرانجام صابری که مسئول ارزیابی پادگان بود، وساطت کرد و محکوم شدیم که تا اذان صبح خیابانها را جارو بزنیم و استغفار کنیم و صلوات بفرستیم. از خوشحالی کم مانده بود بپرم و صورت پشمالوی صابری را گاز بگیرم.
آن شب تا نزدیک اذان صبح خشخش جارو از خیابانهای پادگان به گوش میرسید و باران ریزی میبارید و ما صلوات میفرستادیم.
najibeh1391
اصلیتی میاندوآبی دارد و بزرگشدۀ یکی از روستاهای اطراف ابهر به نام «قروه» است.
بهمن از مریمسادات خواستگاری میکند و علیرغم مخالفت
ثنا
برادر بزرگترم حسین به جبهه رفت. خانوادهام در پاییز ۱۳۶۱ به تهران کوچ کردند؛ به محلۀ جوادیه. اما چون وسط سال تحصیلی بود تا خرداد سال بعد در خانۀ داییام ماندم.
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️
من بعد از شش فرزند به دنیا آمدم، اما از آن شش نوزاد فقط سه نفر جان سالم به در برده بودند: دو خواهر و یک برادر بودند، دو خواهر و یک برادر نبودند! قبل از من ابوالفضل بوده که در هجده ماهگی بر اثر بیماری فوت میکند. وقتی من در بندرعباس به دنیا آمدم، آنطور که مادر میگوید خیلی نحیف و بیمار بودهام.
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️
اصلیتی میاندوآبی دارد و بزرگشدۀ یکی از روستاهای اطراف ابهر به نام «قروه» است.
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️
در شناسنامه به شمارۀ ۲۵۶۷ صادره از کرمان آمده که من در تاریخ پنجم فروردین هزار و سیصد و چهل و نه در کرمان به دنیا آمدهام؛ اما چرا کرمان؟
پدرم بهمن، تبریزی است
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️
کم مانده بود پرده گوشم پاره شود.
قاتل کتاب
راستش من کمی به لیلا حسودیم میشه. آخر چون خواهر شهیده همه بهش احترام میذارن. میدونی داداشی اگر تو هم شهید بشی منم مثل لیلا قیافه میگیرم و میشم خواهر شهید!
از شدت خنده نخود و لوبیا از دهنم زد بیرون.
مادرم دنبال آمنه کرد:
- ذلیلمرده، میخوام صد سال سیاه خواهر شهید نشی!
کاربر ۱۵۰۷۶۲۶
ضریح امام رضا (ع) بریزد.
M_V
طالبی با لگد دنبال بچهها کرد و پشت پا میانداخت و با ته کلاشش به پک و پهلویمان میکوبید. ضربهاش چنان به کمرم خورد که نفسم بند آمد.
ملیکا
آخر کار بالاترین امتیاز را علی اکبری و داوود قرهگوزلو آوردند.
فرناز محسنی
سیبل مقابل، نوک مگسک زیر خال سیاه، لقی ماشه را بگیرید... آتش!
فرناز محسنی
حجم
۵۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۸۵ صفحه
حجم
۵۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۸۵ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان