بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فرزندان ایرانیم | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب فرزندان ایرانیم

بریده‌هایی از کتاب فرزندان ایرانیم

امتیاز:
۴.۴از ۳۵۵ رأی
۴٫۴
(۳۵۵)
چشمانش‌ نگاه‌ کردم‌. کم‌ مانده‌ بود بهاری‌ شود. دلم‌ سوخت‌ و سر بچه‌ها فریاد زدم‌: بس‌ کنید دیگه‌. مسخره‌‌بازی‌ هم‌ حدی‌ داره‌. چیه‌ همتون‌ ریختید سر رضا. غریب‌ گیر آوردید؟
فرناز محسنی
یکی‌ از مجریها حراف‌ و مثلاً خوش‌زبان‌ بود که‌ صد رحمت‌ به‌ ورورجادو.
فرناز محسنی
مرتضی‌ با مشت‌ زد و خون‌ از لب‌ و لوچۀ‌ حسین‌ بیرون‌ زد.
فرناز محسنی
کمی‌ ترس‌ و دلشوره‌ داشتم‌. رفتن‌ به‌ جایی‌ که‌ تا به‌ حال‌ پا به‌ آنجا نگذاشته‌ای‌ و هیچ‌ چیز درباره‌اش‌ نمی‌دانی‌، خیلی‌ دل‌خالی‌کن‌ است‌. چه‌ خوب‌ و چه‌ بد. اما به‌ قول‌ معروف‌ هر که‌ طاووس‌ خواهد، جور هندوستان‌ کشد.
hooman
من‌ جنگ‌ را با تاریکی‌ شبها و دود گردسوز و آژیر خطر شناختم‌.
Zeinab
دیگر گریه‌ام‌ گرفته‌ بود. چهار بار تشکم‌ را آنکارد کردم‌، اما باز فرمانده‌ راضی‌ نشد. بار پنجم‌ سرانجام‌ فرمانده‌ مثل‌ نوعروس‌ پای‌ سفرۀ‌ عقد «بله‌» را گفت‌ و خیالم‌ را راحت‌ کرد
azar
پیرمرد که‌ ریش‌ سفید و بلندی‌ داشت‌، شعار می‌داد و مردم‌ تکرار می‌کردند. - ماشااللّه‌ - حزب‌اللّه‌ - رهبر ما - روح‌اللّه‌ - کجا می‌رید؟ - کربلا. پیرمرد به‌ سوی‌ ما برگشت‌. حداقل‌ از خدا هفتاد سال‌ سن‌ گرفته‌ بود. - منم‌ ببرید! رحیم‌ به‌ زور و تقلا سر از پنجره‌ کناری‌ من‌ بیرون‌ برد و فریاد زد: جا نداریم‌!
azar
- تنها ره‌ سعادت‌! - ایمان‌، جهاد، شهادت‌. بسم‌اللّه‌الرحمن‌الرحیم‌. والعصر...
فرناز محسنی
- اللّه‌. قدمها با صلابت‌ و محکم‌ برداشته‌ می‌شد. - گروهان‌ بشمار. یک‌صدا و موزون‌ فریاد زدیم‌: یک‌... سه‌ قدم‌ برداشتیم‌. - دو! دوباره‌ سه‌ قدم‌ برداشتیم‌. - سه‌! سه‌ قدم‌ دیگر. - چهار!
فرناز محسنی
قزوین‌ اصلاً بهم‌ خوش‌ نگذشت‌.
ملیکا
آه‌ و واویلا، صد آه‌ و واویلا تشنه‌لب‌ زینب‌، بی‌پسر لیلا آخر ای‌ لشکر، من‌ مسلمانم‌ مصطفی‌ جدم‌، باب‌ من‌ حیدر
یا فاطمه زهرا (س)
ایستادیم‌ رو به‌ قبله‌. فرمانده‌ فریاد زد: تنها ره‌ سعادت‌! و ما جواب‌ دادیم‌: ایمان‌، جهاد، شهادت‌!
یا فاطمه زهرا (س)
بهمن‌ از شهری‌ به‌ شهری‌ می‌رود. پارچه‌ و کریستال‌ و فرش‌، خلاصه‌ از شیر مرغ‌ گرفته‌ تا جان‌ آدمیزاد می‌خرد و می‌فروشد و خانواده‌ را هم‌ پشت‌ سر راه‌ می‌اندازد و می‌برد. به‌ خاطر همین‌ مسافرتها شناسنامۀ‌ هرکدام‌ از پنج‌ فرزند خانواده‌، صادره‌ از شهری‌ است‌: تبریز، قم‌، قزوین‌، کرمان‌ و تهران‌. پس‌ ما فرزندان‌ ایرانیم‌!
M110
هر کس‌ روحش‌ صیقل‌ بخوره‌، پخته‌ بشه‌ و در این‌ تنور دنیا نسوزه‌ و برشته‌ بشه‌، برده‌. اما اگر خام‌ و نپخته‌ سفر کنیم‌ باختیم‌.
نگین
رحیم‌ نعره‌زنان‌ مثل‌ سرخ‌پوستها چند بار بالا و پایین‌ پرید و سلاحش‌ را دور سر چرخاند و بعد از شدت‌ هیجان‌ با کلّه‌ رفت‌ تو دل‌ دیوار. کلاهخودش‌ صدایی‌ کرد و رحیم‌ رو کفپوش‌ موزاییکی‌ زمین‌ ولو شد. روی‌ تخت‌ ریسه‌ رفتم‌. علی‌ اکبری‌ از بالای‌ تختش‌ جفت‌پا پایین‌ پرید و گفت‌: اینا رو از کجا کش‌ رفتی‌ ناقلا؟
شکوفه ▪︎
آتش‌ جنگ‌ هر روز شعله‌ورتر می‌شد و من‌ که‌ برادر و دو خواهرم‌ جبهه‌ را دیده‌ و با خاطرات‌ زیبایشان‌ دلم‌ را به‌ تپش‌ انداخته‌ بودند، مصمم‌ شدم‌ که‌ اِلاّ و بِاللّه‌ هرطور شده‌ به‌ جبهه‌ بروم‌. می‌ترسیدم‌ جنگ‌ تمام‌ بشود و من‌ به‌ آن‌ نرسم‌. یکی‌ نبود بگوید آخر پدرآمرزیده‌، حالا تو بروی‌ جبهه‌ مثلاً می‌خواهی‌ کدام‌ گوشۀ‌ گلیم‌ جنگ‌ را بتکانی‌؟ هان‌؟! هر وقت‌ می‌رفتم‌ دم‌ در پایگاه‌ اعزام‌ به‌ جبهه‌، با دژبان‌ در سینه‌به‌سینه‌ می‌شدم‌. طرف‌ تا مرا می‌دید نعرۀ‌ جانانه‌ای‌ می‌‌زد که‌: بچه‌ برو پی‌ کارت‌! اگر یک‌بار دیگر بیایی‌ اینجا، می‌فرستمت‌ جایی‌ که‌ عرب‌ نی‌ انداخت‌!
شکوفه ▪︎
بهمن‌ از شهری‌ به‌ شهری‌ می‌رود. پارچه‌ و کریستال‌ و فرش‌، خلاصه‌ از شیر مرغ‌ گرفته‌ تا جان‌ آدمیزاد می‌خرد و می‌فروشد و خانواده‌ را هم‌ پشت‌ سر راه‌ می‌اندازد و می‌برد. به‌ خاطر همین‌ مسافرتها شناسنامۀ‌ هرکدام‌ از پنج‌ فرزند خانواده‌، صادره‌ از شهری‌ است‌: تبریز، قم‌، قزوین‌، کرمان‌ و تهران‌. پس‌ ما فرزندان‌ ایرانیم‌!
شکوفه ▪︎
قول‌ یکی‌ از فرماندهان‌، در پادگانها باید عرق‌ ریخته‌ شود تا در صحنۀ‌ نبرد خون‌ کمتری‌ ریخته‌ شود.
زینب هاشم‌زاده
طرفدار بچه‌ها شدم‌. سرانجام‌ برادرم‌ گفت‌: باشه‌. می‌ریم‌، اما به‌ شرطی‌ که‌ تو هم‌ بیایی‌! همین‌ مانده‌ بود که‌ با تن‌ خسته‌ بروم‌ تاب‌‌بازی‌ و ماشین‌ برقی‌ سوار شوم‌ و تفریح‌ کنم‌. سریع‌ رنگ‌ عوض‌ کردم‌ و گفتم‌: اصلاً شهر بازی‌ چیه‌؟ الان‌ شبه‌ و اونجا بسته‌اس‌. برید پارک‌ راه‌آهن‌. اما بچه‌ها مگر ول‌کن‌ بودند.
✌︎𝓗𝓽✌︎
اون‌ نوشته‌ را می‌بینی‌؟ بچه‌محلمون‌ می‌گفت‌ شهید میثم‌ فرماندۀ‌ آموزش‌ تو همین‌ پادگان‌ بوده‌. به‌ قدری‌ نیروهاشو می‌دوونده‌ و خسته‌ می‌کرده‌ که‌ اونا غش‌ می‌کردن‌. وقتی‌ شبا اونا از خستگی‌ پوتین‌ به‌ پا می‌خوابیدند، شهید میثم‌ موقع‌ سرکشی‌ پوتین‌ اونا رو درمی‌آورده‌، گریه‌ می‌کرده‌ و کف‌ پاشونو می‌بوسیده‌.
کاربر ۳۵۸۸۴۳۲

حجم

۵۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۸۵ صفحه

حجم

۵۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۸۵ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان