بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فرزندان ایرانیم | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب فرزندان ایرانیم

بریده‌هایی از کتاب فرزندان ایرانیم

امتیاز:
۴.۴از ۳۵۵ رأی
۴٫۴
(۳۵۵)
مقدم‌ بیرون‌ رفت‌. فرمانده‌ با مهربانی‌ نگاهمان‌ کرد و گفت‌: برادران‌ خوبم‌. آموزش‌ تمام‌ شد و شماها سربلند و روسفید از این‌ امتحان‌ بیرون‌ آمدید. یکهو هق‌هق‌ گریۀ‌ چند نفر بلند شد. فرمانده‌ لب‌ گزید. چشمانش‌ خیس‌ شد و گفت‌: از دست‌ ما هم‌ راحت‌ شدید! این‌بار همه‌ بی‌استثنا هق‌هق‌ گریه‌شان‌ بلند شد. حتی‌ نقی‌ قزلباشِ همیشه‌ ناراضی‌ و غرغرو هم‌ گریه‌ می‌کرد. - حلالم‌ کنید. من‌ خادم‌ شما بودم‌. از هفتاد و پنج‌ نفر، فقط‌ شما سی‌ و نه‌ نفر موندید. شماهایی‌ که‌ می‌خواهید به‌ یاری‌ حسین‌ زمان‌ برید. اگه‌ از بین‌ شما کسی‌ شهید شد و به‌ زیارت‌ آقا امام‌ حسین‌ (ع‌) رفت‌، شفاعت‌ دیگران‌ یادش‌ نره‌.
یا فاطمه زهرا (س)
در سنگرها پخش‌ شدیم‌. از خستگی‌ تکیه‌ دادم‌ به‌ دیواره‌ سنگر که‌ با گونیهای‌ پر از شن‌ بالا رفته‌ بود. یکهو نوک‌ اسلحه‌ای‌ از بغل‌ گوشم‌ از دیوار بیرون‌ آمد و تا آمدم‌ بجنبم‌، صدای‌ وحشتناکی‌ بلند شد. دیگر هیچی‌ نفهمیدم‌. بچه‌ها بعدها گفتند که‌ من‌ تا نیم‌ ساعت‌ داد و هوار می‌کشیدم‌ و این‌طرف‌ و آن‌طرف‌ می‌دویده‌ام‌. کم‌ مانده‌ بود به‌ رودخانه‌ پرت‌ شوم‌ که‌ مقدم‌ رسیده‌ و نجاتم‌ داده‌ بود. ظرف‌ چند لحظه‌، مشخص‌ شد که‌ علی‌ اکبری‌ برای‌ خودشیرینی‌ تیر گازی‌ کنار گوشم‌ شلیک‌ کرده‌ است‌. آن‌ شب‌ تا صبح‌ من‌ تخته‌گاز خوابیدم‌ و علی‌ اکبری‌ بیدار ماند و نگهبانی‌ داد!
یا فاطمه زهرا (س)
پیرمرد به‌ سوی‌ ما برگشت‌. حداقل‌ از خدا هفتاد سال‌ سن‌ گرفته‌ بود. - منم‌ ببرید! رحیم‌ به‌ زور و تقلا سر از پنجره‌ کناری‌ من‌ بیرون‌ برد و فریاد زد: جا نداریم‌! مردم‌ خندیدند. حتی‌ آن‌ چند زن‌ گریان‌. ما هم‌ ریسه‌ رفتیم‌. پیرمرد که‌ جا خورده‌ بود، خندید و به‌ صورت‌ رحیم‌ گلاب‌ پاشید. وقتی‌ رحیم‌ سر تو آورد، صورتش‌ خیس‌ و از چانۀ‌ بی‌مویش‌ گلاب‌ خوش‌بویی‌ چکه‌ می‌کرد. رحیم‌ خندید و گفت‌: باز خدا پدر و مادرش‌ را بیامرزه‌، نزد سر و کله‌مو بشکونه‌!
یا فاطمه زهرا (س)
علقهایمان‌ را یک‌کاسه‌ کردیم‌ و دیدیم‌ بهتر است‌ اول‌ به‌ پایگاه‌ بسیج‌ محل‌ برویم‌ و بعد که‌ جا افتادیم‌، راهی‌ جبهه‌ شویم‌. با هزار مکافات‌ و پارتی‌بازی‌ تو بسیج‌ محل‌ به‌عنوان‌ نیروی‌ «نخودی‌» عضو شدیم‌. اسلحۀ‌ ژ. ث‌ فقط‌ یک‌وجب‌ قدش‌ از من‌ کوتاه‌تر بود. وقتی‌ توی‌ دست‌ می‌گرفتمش‌، پاهام‌ تا می‌خورد و شروع‌ می‌کردم‌ به‌ تلوتلو خوردن‌.
شکوفه ▪︎
بعد هرسه‌ با هم‌ شروع‌ کردند به‌ تعریف‌ کردن‌ عملیات‌ کماندویی‌شان‌. - دلم‌ برای‌ طفلکیها سوخت‌. مثل‌ اینکه‌ جشن‌ پایان‌ دوره‌شون‌ بود. نمی‌دونی‌ چه‌ خبر بود. دور هم‌ تو آسایشگاه‌ جمع‌ شده‌ بودند و یه‌ نفر شورتی‌ وسط‌ می‌رقصید. - آسایشگاه‌ نگو، بگو کاباره‌. افتاده‌ بودن‌ وسط‌ و می‌رقصیدند. هر رقصی‌ که‌ بخواهی‌. باباکرم‌، بندری‌، عربی‌... - به‌ مجید گفتم‌ بره‌ سر و گوشی‌ آب‌ بده‌ کسی‌ بیرون‌ نباشه‌. بعد سه‌ نفری‌ بسته‌های‌ گاز اشک‌آورو روشن‌ کردیم‌ و از پنجره‌ انداختیم‌ تو. دوباره‌ هر سه‌ ریسه‌ رفتند. - نمی‌دونی‌ چی‌ شد؟ بدبختها می‌خواستند فرار کنن‌، اما هیچ‌جا رو نمی‌دیدن‌. از سر و کول‌ هم‌ بالا می‌رفتند. چند نفر غش‌ کردند. یکی‌شون‌ که‌ فقط‌ شورت‌ پاش‌ بود، هی‌ داد می‌زد: سوختم‌ سوختم‌! بعد ما در رفتیم‌ و اومدیم‌.
✌︎𝓗𝓽✌︎
خُب‌ حلالمون‌ کن‌. اگر خوبی‌ دیدی‌، اشتباه‌ شده‌ و اگر بدی‌ دیدی‌ حقت‌ بوده‌.
یا فارس الحجاز ادرکنی
برای‌ هر کس‌ اسمی‌ گذاشته‌ بود. به‌ ظفرقندی‌ می‌گفت‌ خروس‌قندی‌! سعید هم‌ که‌ نامگذاری‌ شده‌ بود؛ به‌خاطر قضیۀ‌ سربازان‌ امام‌ زمان‌ و افتخار مجید و یونس‌ و سیدمنصور به‌ اول‌ اسم‌ آنها یک‌ شابدالعظیمی‌ چسبانده‌ بود. شابدالعظیمی‌ یونس‌ و... الیاس‌ فرهادکیایی‌ شد: بزغاله‌، مرتضی‌ حیدری‌: برادر خشونت‌، رضا دادگر: آقای‌ برادر، کریم‌ پورالهیاری‌: کریم‌ جیم‌فنگی‌، جعفر وجدانی‌: بی‌وجدان‌
shiraskarpour
نام‌ شهید                  محل‌ شهادت‌            تاریخ‌ شهادت‌ ۱- اصغر حیدری‌            حاج‌ عمران‌. کربلای‌ (۲)        ۱۳۶۵/۶/۱۱ ۲- اصغر دادگر            شلمچه‌. کربلای‌ (۵)        دی‌ یا بهمن‌ ۶۵ ۳- جعفری‌پناه‌             شلمچه‌. کربلای‌ (۵)       دی‌ ماه‌ ۱۳۶۵ ۴- مرتضی‌ حیدری‌             شلمچه‌. کربلای‌ (۵)        دی‌ ماه‌ ۱۳۶۵
قاتل کتاب
طرف‌ تا مرا می‌دید نعرۀ‌ جانانه‌ای‌ می‌‌زد که‌: بچه‌ برو پی‌ کارت‌! اگر یک‌بار دیگر بیایی‌ اینجا، می‌فرستمت‌ جایی‌ که‌ عرب‌ نی‌ انداخت‌! و اتفاقاً من‌ همین‌ را می‌خواستم‌. چون‌ معلوم‌ بود که‌ آن‌ عرب‌ در عراق‌ زندگی‌ می‌کند و من‌ هم‌ می‌خواستم‌ به‌ جنگ‌ عراقیها بروم‌. دژبان‌ وقتی‌ می‌دید که‌ من‌ بِر و بِر نگاهش‌ می‌کنم‌، پایش‌ را می‌کوبید زمین‌ و من‌ فرار می‌کردم‌.
🧚‍♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚‍♂️
اگه‌ از بین‌ شما کسی‌ شهید شد و به‌ زیارت‌ آقا امام‌ حسین‌ (ع‌) رفت‌، شفاعت‌ دیگران‌ یادش‌ نره‌.
فاطمه
نثار خودم‌ و آنها کردم‌ و لباس‌ شخصی‌ پوشیدم‌؛ اما شلوارم‌ کوتاه‌ شده‌ بود. مجبور شدم‌ کمر شلوار را کمی‌ پایین‌تر ببندم‌
فرناز محسنی
گودرزی‌ در وزن‌ و هیکل‌ رو دست‌ همۀ‌ ما بود. ابعاد بدنش‌ یک‌ مکعب‌ کامل‌ و بی‌نقص‌ بود. کله‌ کوچکش‌ روی‌ بدن‌ چاق‌ و گردن‌ قطورش‌ مثل‌ تخم‌ مرغ‌ روی‌ یک‌ خمره‌ می‌ماند. گودرزی‌ بالا و پایین‌ می‌شد و من‌ بدبخت‌ هم‌ به‌ او رسیده‌ بودم‌ و همراه‌ او بالا و پایین‌ می‌شدم‌. یک‌ آن‌ گودرزی‌ برگشت‌. دست‌ انداخت‌ به‌ یقۀ‌ من‌ و بعد هردو مثل‌ دو دلداده‌ ولو شدم‌ توی‌ گل‌ و لای‌ چاله‌
seyyedbazdar
یکی‌ از تختها را جلو کشید. اول‌ لحاف‌ را روی‌ تشک‌ ابری‌ پهن‌ کرد و بعد پتویی‌ روی‌ لحاف‌. لبۀ‌ اضافی‌ بالای‌ لحاف‌ را تا سی‌ سانت‌ روی‌ پتو کشید. بعد دو طرف‌ پتو و لحاف‌ را زیر تشک‌ کرد. لبۀ‌ پایین‌ پتو و لحاف‌ را هم‌ به‌ طرز زیبایی‌ مثل‌ لبۀ‌ پاکت‌ زیر تشک‌ فرو برد و متکا هم‌ مشت‌خورده‌ و پف‌کرده‌ سر جایش‌ قرار گرفت‌.
فرناز محسنی
آه‌ و واویلا، صد آه‌ و واویلا تشنه‌لب‌ زینب‌، بی‌پسر لیلا آخر ای‌ لشکر، من‌ مسلمانم‌ مصطفی‌ جدم‌، باب‌ من‌ حیدر
یا فاطمه زهرا (س)
در آسایشگاه‌ بودم‌ که‌ یکهو در باز شد و رحیم‌ کلاهخود به‌سر و «ام‌ - یک‌» به‌دست‌ نعره‌زنان‌ پرید تو. بند دلم‌ پاره‌ شد. بعضیها ناخواسته‌ از خواب‌ پریدند و دویدند به‌ محوطۀ‌ باز آسایشگاه‌. رحیم‌ نعره‌زنان‌ مثل‌ سرخ‌پوستها چند بار بالا و پایین‌ پرید و سلاحش‌ را دور سر چرخاند و بعد از شدت‌ هیجان‌ با کلّه‌ رفت‌ تو دل‌ دیوار. کلاهخودش‌ صدایی‌ کرد و رحیم‌ رو کفپوش‌ موزاییکی‌ زمین‌ ولو شد.
یاس‌‌ِنرگس(Yasna)
- از اون‌ دورا می‌آد یه‌ دسته‌ حوری‌ همه‌ چادر به‌ سر گوگوری‌ مگوری‌!
niki
- آقا نصراللّه‌ شهید شد! وا رفتم‌. بعد هردو دویدیم. جلوی‌ خانۀ‌ آنها شلوغ‌ بود. مردم‌ انگار خود عزادار بودند. پیر و جوان‌ گریه‌ می‌کردند. انگار که‌ برادرم‌ شهید شده‌ بود. دست‌ روی‌ صورتم‌ گذاشتم‌ و بی‌خجالت‌ ضجه‌ زدم‌. نصراللّه‌ خوبمان‌ با پای‌ مجروح‌ در شهر آزادشدۀ‌ فاو به‌ شهادت‌ رسیده‌ بود. به‌ خود آمدم‌. مشهدی‌ محرم‌ ماست‌بند دم‌ در لبنیاتی‌اش‌ ایستاده‌ بود و بر و بر نگاهم‌ می‌کرد.
امیررضا میرزائیان
آتش‌ جنگ‌ هر روز شعله‌ورتر می‌شد و من‌ که‌ برادر و دو خواهرم‌ جبهه‌ را دیده‌ و با خاطرات‌ زیبایشان‌ دلم‌ را به‌ تپش‌ انداخته‌ بودند، مصمم‌ شدم‌ که‌ اِلاّ و بِاللّه‌ هرطور شده‌ به‌ جبهه‌ بروم‌. می‌ترسیدم‌ جنگ‌ تمام‌ بشود و من‌ به‌ آن‌ نرسم‌. یکی‌ نبود بگوید آخر پدرآمرزیده‌، حالا تو بروی‌ جبهه‌ مثلاً می‌خواهی‌ کدام‌ گوشۀ‌ گلیم‌ جنگ‌ را بتکانی‌؟ هان‌؟! هر وقت‌ می‌رفتم‌ دم‌ در پایگاه‌ اعزام‌ به‌ جبهه‌، با دژبان‌ در سینه‌به‌سینه‌ می‌شدم‌.
🧚‍♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚‍♂️
راستش‌ من‌ کمی‌ به‌ لیلا حسودیم‌ می‌شه‌. آخر چون‌ خواهر‌ شهیده‌ همه‌ بهش‌ احترام‌ می‌ذارن‌. می‌دونی‌ داداشی‌ اگر تو هم‌ شهید بشی‌ منم‌ مثل‌ لیلا قیافه‌ می‌گیرم‌ و می‌شم‌ خواهر شهید! از شدت‌ خنده‌ نخود و لوبیا از دهنم‌ زد بیرون‌. مادرم‌ دنبال‌ آمنه‌ کرد: - ذلیل‌مرده‌، می‌خوام‌ صد سال‌ سیاه‌ خواهر شهید نشی‌!
کاربر ۱۵۰۷۶۲۶
خوش‌ باد که‌ از بهار خوش‌تر باشیم‌ سرسبزتر از سرو و صنوبر باشیم‌ آن‌ روز مباد تا در این‌ بقع‌ وجود شرمندۀ‌ لاله‌های‌ پرپر باشیم‌
🌸📚💖Shamim💖📚🌸

حجم

۵۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۸۵ صفحه

حجم

۵۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۸۵ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان