بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عصرهای کریسکان: خاطرات امیر سعیدزاده | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب عصرهای کریسکان: خاطرات امیر سعیدزاده

بریده‌هایی از کتاب عصرهای کریسکان: خاطرات امیر سعیدزاده

۴٫۷
(۲۵۶)
گفتند: «‌درود بر قاسملو بگو تا آزادت کنیم. » باز هم نپذیرفت. مدتی بود مریض‌احوال شده و آن‌قدر درمان نشده بود که هر روز حالش بدتر می‌شد. آن‌قدر اوضاعش وخیم شد که نمی‌توانست از جایش بلند شود. از خورد و خوراک افتاده و نمی‌توانست دستشویی برود. ما زیرش را تمیز می‌کردیم و غذا دهانش می‌گذاشتیم. او را به طرف قبری که کنده بودم می‌آورند و دستور می‌دهند کمکشان کنم. از پشت تراکتور پیاده‌اش می‌کنند و چهار دست و پایش را گرفته و کشان کشان به طرف قبر می‌برند. نمی‌تواند از جایش بلند شود و بایستد. خودم را کنار می‌کشم و نمی‌خواهم صحنه جنایت را ببینم. با توهین و تحقیر گوشه پتو را گرفته و به طرف قبر می‌برند و دورن گودال می‌اندازند. دراز کش و زنده زنده داخل قبر افتاده و نگاه می‌کند. با یک رگبار پرونده عمر محمد لطیف امرایی بسته می‌شود و زنده در گور اعدامش می‌کنند.
العبد
بعد از چای عصرانه اعدامی ‌رو می‌آرن اینجا و اعدام می‌کنن. نحوه اعدام این جوریه که بچه‌ها‌ را صدا می‌زنن و می‌گن برین چوب بیارین. بعد همان‌جا تیربارانشان‌ می‌کنن و تو قبر می‌ذارن. تا عصر قبرها را می‌کنیم و به زندان برمی‌گردیم. نیروهای دموکرات توی محوطه نشسته‌اند‌ و چای می‌خورند. بعد از صرف چای عصرانه، هیرش بهره‌مند رئیس زندان می‌آید و اسم اسعد اشنویه‌ای‌، سید محمد کامیارانی و یک نفر دیگر را می‌خواند و می‌گوید: «‌بیاین بریم چوب بیاریم. » آن‌ها‌ را می‌برند و دقایقی بعد صدای شلیک گلوله می‌آید و عمرشان پایان می‌یابد و همان‌جا خاکشان‌ می‌کنند. روز بعد، نگهبانان می‌آیند و لباس و اثاثیه و پتوی اعدامی‌ها را بین خودشان تقسیم می‌کنند. به محمد می‌گویم: «‌به این راحتی اعدام شدن؟ » ـ از آب خوردنم راحت تر. ـ پس دادگاه چی، حکمی، دفاعی!
العبد
پاسگاه ربط مجبور شده بود ریش و سبیل صدام را بتراشد و چهره و اندامش را با آرایشی زنانه به شکل زنی حامله درآورده و با آمبولانس، از پاسگاه خارج کند تا نجاتش دهد. غائله می‌خوابد. ولی حقارت و رسوایی حادثه در ذهن صدام نقش بسته و کینه و نفرتی تمام‌نشدنی از مردم سردشت به دل گرفته بود. حالا قصد جبران مافات دارد و عقده‌ها‌یش را با شلیک‌ها‌ی کور توپ کوره و بمباران بی‌رحمانه بر سر مردم سردشت خالی می‌کند.
العبد
وقتی هلی‌کوپترهای ایرانی به مواضع ضد انقلاب حمله کرده و ماشین‌ها‌یشان‌ را می‌زنند، نیروهای بی سنگر ضد انقلاب در بین گله‌ها‌ و گاوها و گوسفندهای مردم پناه گرفته و قایم می‌شوند و همانند گوسفندان چهار دست و پا و دولا دولا راه می‌روند تا شناسایی نشوند. خلبانان هم که این تاکتیک ضد انقلاب را شناخته‌اند‌، دام‌ها‌ و احشام را به رگبار بسته و ضد انقلاب و گاو و گوسفند را با هم می‌کشند. بعد گروهک‌ها‌ بین مردم تبلیغ کرده و می‌گویند: «‌جمهوری اسلامی ‌راضی نیس گاوها و گوسفندای مردم کردستان زنده باشن، چه برسه به آدما. همه رو می‌کشن. آخه بگو گاو و گوسفند مردم فقیر و بیچاره چه گناهی کردن. همش کار این خلبانای نامرده. نمی‌خوان شما راحت زندگی کنین. می‌خوان با فقر و تنگدستی شما رو از پا دربیارن و بمیرین. برا همین گاوها و گله‌ها‌تون رو می‌زنن تا از گشنگی بمیرین. به حیوانام رحم نمی‌کنن. می‌خوان خلق کُرد رو نابود کنن. آی مردم کردستان، تنها راه زنده ماندن پیوستن به سازمان کومله‌س! »
العبد
سری به بانه می‌زنم و در شهر می‌چرخم. در همین لحظه انفجار مهیبی در میدان اسلحه‌فروشی بانه، که توسط فرصت‌طلبان دایر شده، رخ می‌دهد و بانه را می‌لرزاند. با عجله به آنجا می‌روم و می‌بینم گونی‌ها‌ی انباشته از تی ان تی کنار میدان که برای فروش گذاشته‌اند‌، منفجر شده و اجزای تکه پاره بدن افراد را روی شاخه درختان انداخته و خونشان‌ بر زمین می‌چکد. سپاه در صدد ورود به بانه است. تبلیغات منفی ضد انقلاب باعث ترس و وحشت عمومی ‌مردم از سپاه می‌شود.
leila
مهدی باکری را پیدا می‌کنم. کلی تحویلم می‌گیرد و بعد از احوالپرسی می‌گوید: «‌باید کمک کنی اوضاع سردشت رو سر و سامان بدیم. » به شوخی می‌گویم: «‌همین قدر که فعالیت کردم بسه. همه چی سر و سامان گرفته. تو می‌گفتی انقلاب کنیم همه چی درست می‌شه. ولی همه چی خراب‌تر شده، نه آب داریم، نه برق داریم، نه نفت و سوخت و غذا و دارو داریم. کمونیست‌ها‌ توی شهر حکومت می‌کنن و خدا رو از ما گرفتن. این چه انقلابی بود که برامون آرزو کردی؟ »
leila
روز چهارشنبه که قرار بود به خواستگاری افسانه برویم، حجله شهادت علی برپا شد. افسانه سیاهپوش دور حجله می‌چرخید و بیهوش می‌شد. داشت دق می‌کرد. بارها التماس کرد تا خاله غنچه ساعت علی را به عنوان یادگاری به او بدهد.
ashahadati
علی راننده شرکت راه قدس اداره راه سردشت بود و جاده‌ها‌ی روستایی را آسفالت می‌کردند. صبح کارگرها را به محل کار می‌رساند و عصر برمی‌گرداند. ماشینش تویوتا و همرنگ تویوتای سعید بود. وقتی تردّدش در این مسیر زیاد شده بود، به ضد انقلاب گزارش داده بودند که سعید سردشتی هر روز در این مسیر تردّد دارد. غروب آن روز غمگین کارگرها را سوار ماشین می‌کند تا از جاده بانه، سردشت به خانه برگرداند، نرسیده به پُل بریسوه روستای مکل‌آباد به کمین نیروهای دموکرات می‌افتد و ماشینش را به رگبار می‌بندند.
ashahadati
روز دوشنبه چهاردهم شهریور سال ۱۳۶۸ دو تا پیراهن خوشگل ‌و خوشرنگ برای من و مادرش خرید و گفت: «‌این پیرهن‌ها‌ رو براتان خریدم تا روز چهارشنبه بپوشین و بریم خواستگاری افسانه! » پیراهن من صورتی و گل‌بهی بود. پیراهن مادرش سورمه‌ای‌ با گل‌ها‌ی سفید و برگ‌ها‌ی آبی، هر شالی رویش می‌بستیم هماهنگ می‌شد. خاله غنچه چمدانی از لوازم بهداشتی و آرایشی و لباس‌ها‌ی خوشرنگ آماده کرد تا چهارشنبه به خواستگاری افسانه برویم.
ashahadati
افسانه پدر نداشت و قد متوسطی داشت. عاقبت علی علاقه‌اش به افسانه ‌را علنی کرد و گفت: «‌می‌خوام باهاش ازدواج کنم. » تا بهار در مهاباد ماندیم و بعد به سردشت برگشتیم. خانواده افسانه هم به سردشت بازگشتند. علی قرص و محکم روی عشقش ایستاد و از مادرش خواست به خواستگاری افسانه برود. بعد از چند بار رفت و آمد، مادر افسانه موافقتش را با ازدواج آنها اعلام کرد.
ashahadati
در مهاباد توی مدرسه شهید شهرکندی اسکان یافتیم. سه اتاق دادند و مستقر شدیم. خانواده‌ها‌ی زیادی در آنجا اسکان یافته بودند. بعد از مدتی دیدم علی سرش می‌جنبد و دائم پنجره روبه‌رو‌ را دید می‌زند. چند روز زیر نظرش گرفتم، دیدم با افسانه دختر یکی از جنگ‌زدگان سردشتی ساکن در ساختمان روبه‌رو‌ سر و سری پیدا کرده. اول خنده‌ام‌ گرفت. ولی بعد از یکی دو ماه دیدم قضیه جدی است و رفت و آمد افسانه به اتاقمان بیشتر شد.
ashahadati
و دل میدان مین دشمن، بدون آموزش نظامی ‌و داشتن هیچ امکاناتی تا اینجا پیشروی کرده‌ایم‌. فقط خدا راهنمای ماست. امام می‌فرماید «امداد غیبی است» و ما هم باور داریم. از مین می‌ترسم ولی انگیزه‌ای‌ قوی دارم.
neshat
خواب می‌بینم لب رودخانه پر آب زاب نشسته و به وسعت رودخانه خیره شده‌ام‌. روی امواج رودخانه، با خط زیبایی آیات قرآنی نوشته شده و پیرمردی روحانی با لباسی سفید مانند ملائک روبه‌رو‌یم ظاهر می‌شود و می‌گوید: «‌می‌خوای از این رودخانه عبور کنی؟ » با احترام می‌گویم: «‌بلی می‌خواهم. ولی شما کی هستید؟ » ـ من خمینی هستم. می‌خواهی تو را به آن طرف رودخانه ببرم؟ ـ بلی می‌خواهم! دستم را گرفته و به آرامی ‌به آن طرف رودخانه پرت می‌کند. رها و سبکبال داخل جنگل آن طرف رودخانه می‌افتم. ریشه درختان از خاک بیرون زده و با شاخه‌ها‌ ‌درهم تنیده و به شکل آیات قرآنی تزئین شده‌اند‌. از خواب می‌پرم و دلم قرص می‌شود فرارمان موفقیت‌آمیز است.
neshat
«‌شایع کرده بودن پاسدارا اومدن بانه و هر کس رو دیدن کشتن. گفتن شهر رو آتش زدن و همه جا رو نابود کردن. منم دلواپس شدم و سوار یه جیپ توپدار دموکرات شدم و به طرف بانه راه افتادم. وسط راه، راننده از ترس حمله پاسدارا هول کرد و جیپ چپ شد. لوله توپ خورد توی دماغم و بیهوش شدم. » پدرم را دلداری می‌دهم و می‌گویم: «‌در بانه خبری نیس. اینا همش شایعه اس. پاسدارا اومدن و مردم با گل و شیرینی ازشون استقبال کردن. اونا مهربون و جونمردن. »
neshat
چون اولین بار است طرف می‌آید اسلحه بخرد و نحوه استفاده‌اش را هم بلد نیست، ناخواسته انگشتش روی ماشه تفنگ مسلح می‌رود و با شلیک گلوله اطرافیانش را می‌کشد! بعد هم ناباورانه می‌گوید: «‌ببخشین ندونستم. از دستم در رفت! » به همین راحتی عدّه‌ای‌ کشته می‌شوند و هرج و مرج گسترش می‌یابد. مردم برای حفظ امنیت خانواده‌شان‌ مجبورند به احزاب پناه ببرند. خانم‌ها‌ عضو حزب و سازمان‌ها‌ شده و مسلح با لباس مردانه و بی حجاب وارد مقرهای مشترک با مردان می‌شوند.
neshat
چون اولین بار است طرف می‌آید اسلحه بخرد و نحوه استفاده‌اش را هم بلد نیست، ناخواسته انگشتش روی ماشه تفنگ مسلح می‌رود و با شلیک گلوله اطرافیانش را می‌کشد! بعد هم ناباورانه می‌گوید: «‌ببخشین ندونستم. از دستم در رفت! » به همین راحتی عدّه‌ای‌ کشته می‌شوند و هرج و مرج گسترش می‌یابد.
neshat
شما فکر کردین تحت تأثیر افکار دموکرات قرار گرفتم. اگه می‌خواستم به کشورم خیانت کنم دو سال اسارت کومله و چهار سال اسارت دموکرات رو تحمل نمی‌کردم. در تمام عملیات‌های کردستان همراه شهدا بودم و بهترین دوستانم شهید شدن. دو برادرم شهید شده. خواستم ثابت کنم تا آخر پای آرمان‌ها‌ی نظام جمهوری اسلامی ‌وایسادم و برای عقیده‌ام‌ احترام قائلم.
منصوره جعفری
اطلاعات دلداری‌مان داد و گفت: «‌هر کاری لازم باشه برای آزادیش انجام می‌دیم. هر کسی رو بخوان می‌دیم تا مبادله انجام بگیره. چندین زندانی داریم که می‌تونیم با سعید مبادله کنیم. غصه نخورین. این جوری می‌خوان روحیه شما را بشکنن. »
منصوره جعفری
عوامل جمهوری اسلامی‌ مردم بخمه را تحریک می‌کنند و مانع استقرار دائمی‌ دموکرات می‌شوند
منصوره جعفری
نقشه دموکرات بود که مرا هرزه و هرجایی معرفی کند و به اعتبارم لطمه بزند.
منصوره جعفری

حجم

۱٫۷ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

حجم

۱٫۷ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

قیمت:
۸۴,۰۰۰
۴۲,۰۰۰
۵۰%
تومان