کتاب عزیز جان
معرفی کتاب عزیز جان
عزیزجان رمانی اجتماعی دربارهی وضعیت زنان و دختران به قلم ناهید گلکار، نویسنده معاصر ایرانی است. ناهید گلکار در کتاب عزیزجان، ماجرای زنی را نوشته است که رنجهای بیشمار زندگی او را قوی کرده.حالا چیزی وجود ندارد که او را از پا بیندازد.
دربارهی کتاب عزیزجان
کتاب عزیزجان، سرگذشت واقعی زنی رنجدیده است که سختیهای زندگی نه تنها او را از پا نینداخته است بلکه هر روز و هر روز او را قویتر کرده است. در کتاب عزیزجان ما داستان نرگس را میخوانیم. دختر کوچکی که به خاطر فقر پدرش در بازی مسخره و احمقانهی پول و قدرت میافتد و همسر پیرمردی میشود که به جز آزار و اذیت او، چیز دیگری بلد نیست. نرگس کوچک است و از ازدواج و ازدواج کردن به جز پوشیدن لباس عروس و رقص و شادی چیزی نمیداند. و زمانی که او با مفهوم ازدواج آشنا میشود یاد میگیرد که چطور باید قوی باشد و به زندگیاش، هرچند سخت و دردناک ادامه دهد.
داستان عزیزجان، داستان بسیاری از زنان و دختران این نسل و سرزمین ما است. خواندن داستان عزیزجان و گوش سپردن به روایتهای دردمندانهی او از زندگیش، به جز لذت شنیدن داستانی زیبا، به ما کمک میکند و به یادمان میآورد که چقدر میتوانیم در زندگی اطرافیانمان تاثیرگذار باشیم.
کتاب عزیزجان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب عزیزجان برای افرادی که دوست دارند داستانهای عاشقانه بخوانند، جذاب است. خواندن کتاب عزیزجان همچنین دیدگاه عمیق و روشنی، دربارهی وضعیت زندگی زنان به خواننده، میدهد.
جملاتی از کتاب عزیزجان
وقتی یازده سالم بود، منو به مردی هفتاد ساله که زنش مُرده بود، شوهر دادند؛ به همین سادگی.
نه کسی نظر منو پرسید، نه صلاحم رو در نظر گرفت. آقام کارگری ساده بود و درآمد کمی داشت. پس وقتی زنهای محلی، منو برای اون پیرمرد پولدار در نظر گرفتند، نه نگفت. نمیدونم شاید ته دلش راضی نبود؛ چون اون منو خیلی دوست داشت و همیشه به من میگفت: تو نمک زندگی منی.
آقام از وقتی مادرم مُرد، دیگه نه کسی خندهاش رو دید، نه حرف خوبی از دهنش دراومد و نه درست و حسابی سر کار میرفت. حالا با این وصلت، هم یه پولی گیرش میاومد، هم یه نونخور از سفرهاش کم میشد. از اینکه از خونهی پدریم با همهی بدبختیهاش میرفتم، راضی نبودم. شاید در اون شرایط دلم برای خواهرهام میسوخت که با همان سن کمی که داشتم، از اونا مراقبت میکردم. بیخیالی آقام، که جز غصه خوردن برای زنش، که روی دستش مُرده بود کاری نمیکرد، بیشتر از هر چیز آزارم میداد. اون روزها من و دو خواهرم رقیه و ربابه کارمان صبح تا شب خاله بازی بود؛ عروسی میگرفتیم و بچه میزاییدیم. بچههای ما عروسکهایی پارچهای بودن که مادرم دوخته بود و حالا بسیار کهنه و بدشکل شده بودن. ولی ما اونا رو با علاقه بغل میگرفتیم و به خونهی هم میرفتیم و نقش یک زن خونهدار و مادری مهربان رو بازی میکردیم و این تمام تصور من از شوهر کردن بود و بس!
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۷۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۷۴ صفحه