
کتاب وزیر قلابی
معرفی کتاب وزیر قلابی
کتاب وزیر قلابی؛ روایتی از یک نفوذ نوشتهٔ محمدعلی جعفری و زهرا جعفری و ویراستهٔ فهیمه اسماعیلی است و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب وزیر قلابی
وقتی صحبت از شهدا و رزمندگان مدافع حرم به میان میآید زبان قاصر میشود از بیان ایثار، فداکاری، دلاوری، شهامت و شهادت طلبی مردانی که شجاعانه و غیرتمندانه برای دفاع از حریم اسلام ناب محمدی(ص) پای در رکاب جهاد کردند و صبورانه اذن رفتن گرفتند. رفتن در مسیری که حقیقت را معنا و شهادت را به ارمغان داشتند. کتاب وزیر قلابی از آن دست کتاب هایی است که رنج و سختی یک بسیجی را روایت میکند که نامش در اوج گمنامی در لیست مدافعین حرم عقیله بنی هاشم نوشته شد. وزیر قلابی روایت یک نفوذ است؛ شاید هم روایت رسیدن. راوی این ماجرای واقعی؛ خودش نیست، وزیر بودن را از رفیقش قرض گرفته تا با آن زندگی کند و به خواستهاش برسد. رفتن به کمپ مهاجران، انکار ایرانیبودن، تغییر زبان و لهجه و قیافه، همه و همه این شگردها برایش میارزد تا وزیر شود و وزیر بماند. و تازه، این اول دردسرهایش است در این مسیر پر تلاطم، پیش از آنکه حقیقت ماجرا برملا شود...
محمدعلی جعفری پیشتر با آثاری چون عمار حلب، سربلند، آرام جان، قصه دلبری، جاده یوتیوب و... به جامعهٔ کتابخوان معرفی شده و به عنوان یک نویسنده جوان خوشذوق انقلابی، آثارش مورد استقبال مخاطبین قرار گرفته است.
خواندن کتاب وزیر قلابی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران کتابهایی در حوزهٔ دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب وزیر قلابی
«تابستان شلوغ و پر حرارتی بود، وسط اغتشاشات ۸۸. جار و جنجال سرانجام دامن خدمت ما را هم گرفت. نیمه شب های پادگان پر بود از همهمه زیرجلکی تختهای بغلی. دیوارهای خوابگاه پر بود از رد پوسترهای کنده شده. صبح ها نوبتی با سطل آب و کف، باید به جان آیینهٔ دستشویی می افتادیم و اسم کاندیدا ها را پاک میکردیم. دعوای اصلی بین ریشو جماعت و سه تیغ کرده ها بود. تا چشم فرمانده و مربی ها را دور میدیدند، داد و هوارشان بلند میشد و پای چشم هم بادمجان میکاشتند. کسی جرئت نمیکرد جلوی مسئول پادگان، شیطنتی نشان بدهد، دست از پا خطا میکردیم اخراجمان حتمی بود. به شانس چپ اندر چهار خودم لعنت میفرستادم، آخر چرا باید وسط این همه درگیری و زد و خورد قرعه به نام من بیفتد و بیفتم وسط ماجرا؟
تازه داشتم با سرنوشت پر دردسرم کنار میآمدم که سه ماه آموزشی تمام شد و اسمم را رد کردند برای سیستان و بلوچستان. دنیا روی سرم آوار شد.
توی آن وضعیت قرمز، فقط کافی بود اسم سیستان و بلوچستان را جلوی یکی از سرباز ها بیاوری تا از ترس زهره اش بترکد و برود هوا.
اگر کف خیابان های تهران دخل بسیجی جماعت را میآوردند؛ توی جاده های سیستان، سپاهی و سرباز را زنده زنده پوست میکندند. ریگی و دار و دسته اش مثل سبزیهای تهران نبودند؛ تفنگ و دوشکا برای گروهک عبدالمالک، حکم اسباببازی را داشت.
شاید کله ام داغ بود و آرزوی پرپر شدن و حجله شهادت توی سرم ویراژ میداد؛ اما تصور اینکه وسط ظل آفتاب، روی شنها پوستم را بکنند و ریشم را فر بدهند، به خودی خود آنقدر تکان دهنده بود که من را از هر آرزویی منصرف کند.
من شهادت میخواستم، ولی این مدلیاش دیگر زیادی فی سبیل الله بود. ته تهش میخواستم شبیه آژانس شیشه ای و اخراجی ها، با یک تیری ترکشی چیزی شربت شهادت را بنوشم. لحظات آخر هم مثل قهرمان های توی فیلم، آرام دستم را توی دست رفیقم بگذارم و بگویم خط را نگهدار، یا یک جمله احساسی تر؛ این مرحله از وحشی بازی و سلاخی، توی کابوس هایم هم قفل بود. خودم میگفتم که شهادت باید اتو کشیده و برای روزه دار باشد وگرنه اگر جنازه ات را هم پودر کنند و به آسمان بفرستد که جذاب و دلربا نیست. کل مسیر کنار پنجرهٔ اتوبوس نشسته بودم و خیره به جاده، در همین تصورات سیر میکردم.
دیگر اواخر راه به خود خوری رسیده بودم که باید مرد باشم و رنج مسیر طلب کنم و از این جسم خاکی بگذرم؛ اما آخرش با تصور کله های پوست کنده، حالم بد شد و کل کلنجار هایم از هم فرو پاشید. بلاخره از بین تپههای سنگی و بیابان پر از شن، ساختمان پادگان نمایان شد. آماده بودم تا پایم را گذاشتم روی زمین، یک تفنگ تحویلم بدهند و مرا بفرستند وسط بیابان تا تروریست شکار کنم؛ زهی خیال باطل. همینکه پیاده شدم، یک بسته آب معدنی دادند دستم و گفتند: هرّی، بدو سمت خوابگاه.
تازه فهمیدم آشخور جماعت را چه به تیر و ترقه در کردن. همین که محوطه را آب و جارو کنیم خودش کلی کار است. روزی هزار بار به سرنوشت گلادیاتورها غبطه میخوردم. حداقل آنها کشته میشدند و خلاص، ما چه کنیم که اسیر دیار غربت شدیم و جز خرحمالی کار دیگری از ما بر نمیآمد. خلاصه، صبح تا شب را به بردن بطری های آب و دراز و نشست و کلاغ پر میگذراندیم؛ شب تا صبح را با مثل جغد بیدار ماندن و نگهبانی. زندگی شده بود تکرار زنجیره وار مکررات. فکر میکردم سرنوشت، چیز تازهای ندارد که برایمان رو کند، اما حدسم غلط بود. اتفاقی افتاد که زندگیام را ۱۸۰ درجه عوض کرد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه