کتاب اناربانوی من
معرفی کتاب اناربانوی من
کتاب اناربانوی من نوشته عاطفه خزلی است. این کتاب را انتشارات پایتخت منتشر کرده است.
درباره کتاب اناربانوی من
داستان رمان «اناربانوی من» بر پایه یک سوءتفاهم شکل میگیرد. سوءتفاهمی که ذهن را بهسوی طرح سؤالات بسیاری میکشاند. سپیده دختر بزرگ خانواده بهناحق طرد میشود و راهی شهر کیش. سالها میگذرد و این بار خانواده عظیمی برای سالگرد فوت پدرشان و ازدواج کوچکترین خواهرشان دور هم جمع میشوند، غافل از آنکه رازی پنهان بعد از سالها آشکار میشود و عشق، محبت، دوستی و نفرت این خانواده مورد آزمون قرار میگیرد.
نویسنده با استفاده از دو راوی، زمان حال و گذشته زندگی سپیده عظیمی را روایت میکند. گذشتهای مملو از عشق و مادرانهای تمامعیار برای خانواده و قضاوتی که نباید میشده و میشود؛ قضاوتی که تنها مختص به خداوند است.
نویسنده این رمان با تحقیق در زمینه اختلال روانی اوتیسم، این موضوع را دستمایه خلق داستان فرعی رمان کرده است و توانسته است از پس توصیف این موقعیت برآید.
خواندن کتاب اناربانوی من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای ایرانی میتوانند از خواندن این کتاب لذت ببرند.
درباره عاطفه خزلی
عاطفه خزلی متولد سال ۱۳۶۷، نویسنده ایرانی است.
بخشی از کتاب اناربانوی من
«کسی صدایم میزند و میگوید بمان. کجا بمانم؟ برای چه بمانم؟ باید بروم؛ طلبکارم از عالموآدم. چرا چیزی نگفت؟ چرا لال شدند و حرفی از بیگناهی من زده نشد؟ چرا من محکوم شدم؟ هزار چرا میگویم و دلم راضی نمیشود و عقلم هم از او پیروی میکند. کجای دنیا را دیدهاید عزیزترینهای آدم دست بگذارند روی خرخرهات تا خفهات کنند؟ نمیدانم مقصدم در این مسیر پیش رو کجاست. تنها میدانم دیگر ماندنم فایدهای نداشت که بیرون زدم. دقایقی است با بیحالی و سستی از خانه بیرون آمدهام. پاهایم توان ندارند. سست و خم شدن یکی در میان زانوانم را کامل احساس میکنم. کف پایم هم گزگز میکند. بهزور دارم بدنم را میکشم. چهقدر پیاده آمدهام مگر؟ کجا را دارم بروم جز ... میایستم و با گیجی بهدور و اطراف و پشت سرم نگاه میکنم. چه اندازه راه آمدهام که سر از این جا درآوردهام خدایا! چه بر سر من آمده؟
اواخر زمستان است و سرما تا مغز استخوانم فرورفته دو دل میشوم بروم داخل یا نه؟ مگر همین دل مرا به این جا نکشانده؟ دلی که هفتهای یکبار اذن میداد، همین حالا میخواهم زیارت کنم.
وارد حیاط امامزاده میشوم و سوز عجیبی به جانم مینشیند. پلههای سنگی خیس و بارانخورده را آرامآرام پایین میروم که مبادا سر بخورم. سر بخورم شکستن پایم همانا و افتادن این بچه بیگناه از دستانم همانا و بعدش ... بعدش حتماً میمیرم. سرم دارد منفجر میشود. آه! این پارازیتهای صوتی کی دست از سر گوشهایم برمیدارند؟ کر شدم. من الان تنها یک مردن میخواهم و بس. مردن شاخودم ندارد. مثلاً من یکبار همین یک ساعت پیش مردم. مردن در عین زندگی. حبس شدن نفس، در عین تپش تند قلبم. روحم زیر دستان مادری که قاضی شد مرد. برای لحظاتی نفسم رفته بود و چشمانم تار دید و شاید، حالا هم این روح سرگردان من است که در این بعدازظهری که خورشید دارد غروب میکند، دورافتاده درون خیابانها و پیوسته از خودش میپرسد من اینجا چه میکنم؟ جالب است، دیگر حتی دخترک در آغوشم هم بیتابی نمیکند. دست چپم کامل لمس شد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۴۱ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۴۱ صفحه