کتاب فروشگاه خودکشی
معرفی کتاب فروشگاه خودکشی
کتاب فروشگاه خودکشی نوشتهٔ ژان تولی و ترجمهٔ ساقی اکبری است. انتشارات ملینا این کتاب را منتشر کرده است. آیا شما به خودکشی فکر میکنید؟
درباره کتاب فروشگاه خودکشی
رمان فروشگاه خودکشی دربارهٔ خانوادهای است که در فروشگاه خود ابزارهای مختلفِ خودکشی را میفروشند. هر بار یکی از اهالی دهکده برای خرید ابزار خودکشی به این فروشگاه مراجعه میکند. اما باور و دیدگاه کوچکترین فردِ این خانواده، به مرگ و زندگی، متفاوت با دیگران است و همین نگاهِ تازه موجب میشود رمان به شکلی که فکرش را نمیکنیم، پایان گیرد. جهانی که ژان تولی در این کتاب آفریده، قواعد و ویژگیهای خاصّ خود را دارد؛ ویژگیهایی که شاید در جهان واقعی ما موجود نباشد، اما برای ما بیگانه نیست. این رمان ۳۴ فصل دارد و راویِ اولشخص آن را روایت میکند.
درباره ژان تولی
ژان تولی، نویسنده، فیلمنامهنویس و کاریکاتوریست فرانسوی است. او تاکنون ۱۹ رمان و ۴ فیلمنامه منتشر کرده است. از میان آثار او، دو رمان به نامهای مغازهٔ خودکشی و آدمخواران به فارسی ترجمه شده است. ژان تولی در زمینهٔ فیلم و سریال نیز مشغول به کار است و جوایز فراوانی برای ده رمان برتر خود گرفته است. او در زمینهٔ نوشتن زندگینامه نیز فعالیت میکند و زندگینامههای «آرتور رمبو»، شاعر نمادگرای فرانسوی و «فرانسوا ویون» شاعر قرن پانزدهم فرانسه را نوشته است. یکی از کتابهای او نیز براساس زندگی «پل ورلن» شاعر فرانسوی و از چهرههای مکتب سمبولیسم است.
خواندن کتاب فروشگاه خودکشی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این رمان را به همهٔ کسانی که به داستانهای خیالانگیز علاقهمنداند یا گاه به خودکشی فکر میکنند، پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب فروشگاه خودکشی
در این مغازهٔ کوچک هیچ اثری از نور آفتاب نبـود.در سـمت چـپ ورودی مغـازه تنها پنجرهٔ موجود را با کاغذ پوشانده بودند و یک کاغذ اعلانات را هـم از دسـتگیرهٔ در آویزان کردهاند. نور مهتابیای که به سقف نصب شده بود روی پیرزنی که به سمت بچهای که روی کالسکهٔ خاکستری نشسته بود افتادبود.
پیرزن گفت: آه اون داره میخنده!
زن جوانی پشت صندوق کنار پنجره نشسته بـود و مـشغول حـسابکتـاب بـود بـا دلخوری گفت: پسر من میخنده. نه اون اصلا این کار رو نمیکنـه. اون فقـط شـکلک درمیاره. چرا اون باید لبخند بزنه؟
زن جـوان دوبـاره مـشغول حـسابکتـاب شـد؛ درحـالیکـه پیـرزن همـینطـور دور کالسکه با عصا و قدمهایی ناشیانه که ظاهر زشتی به او داده بود میچرخید. چشمهایش کمسو بود ولی به آنچه که ایـن چـشمهـای کـمسـو و تیـره مـیدیـد اطمینان داشت و با خود میگفت: ولی اون پسربچه داشت میخندید.
مادر پسربچه که به پیشخوان تکیه داده بود خطاب به پیرزن گفت: من که از تعجـب، هاج و واج ماندهام. چون هیچکس در خانوادهٔ تواچ لبخند نمیزند و بعد گـردن دراز و غازمانندش را بالا کشید و بلند گفت: میشیما یه لحظه بیا اینجا!
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه