بریدههایی از کتاب هشت کتاب
۴٫۴
(۱۱۰)
جهان آلودۀ خواب است و من در وهم خود بیدار
فاطمه :)
من نمازم را وقتی میخوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستۀ سرو.
من نمازم را، پی «تکبیرةالاحرام» علف میخوانم،
Alphaman
باد نمناک زمان میگذرد،
رنگ میریزد از پیکر ما.
کاربر ۲۹۹۱۸۲۵
سراب
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
در پس پردهای از گرد و غبار
نقطهای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، میبیند
آدمی هست که میپوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگیاش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو میپیماید
میکند فکر که میبیند خواب.
کاربر ۲۹۹۱۸۲۵
شب را نوشیدهام
و بر این شاخههای شکسته میگریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سربردارم
و به دامن بیتار و پود رؤیاها بیاویزم.
سپیدیهای فریب
روی ستونهای بیسایه رجز میخوانند.
طلسم شکستۀ خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست!
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیدهام.
نوشیدهام که پیوسته بیآرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
Missing
میان ما «هزار و یک شب» جستوجوهاست.
lale shafiee
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سربردارم
و به دامن بیتار و پود رؤیاها بیاویزم.
Aram
پردهای میگذرد،
پردهای میآید:
میرود نقش پی نقش دگر،
رنگ میلغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پیدرپی زنگ:
دنگ...، دنگ...،
دنگ...
علی میرزایی نژاد
دنگ...، دنگ...،
لحظهها میگذرد.
آنچه بگذشت، نمیآید باز.
قصهای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
علی میرزایی نژاد
روزگاری است در این گوشۀ پژمردۀ هوا
هر نشاطی مرده است.
Fatemah Moshref
شاخهها پژمرده است.
سنگها افسرده است.
رود مینالد.
جغد میخواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
میتراود ز لبم قصۀ سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.
m.gh.t
مرغ معما در این دیار غریب است.
دختر دریا
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: «شما»
من کتابی دیدم، واژههایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم، از جنس بهار.
موزهای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید، کوزهای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش «انشا»
اشتری دیدم بارش سبد خالی «پند و امثال».
عارفی دیدم بارش «تننا ها یا هو».
من قطاری دیدم، روشنایی میبرد.
من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت.
ha
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشیها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پسفردا،
کفتر آن هفته.
m.mah
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازۀ یک ابر دلم میگیرد
m.mah
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثۀ عشق
تر است.
m.mah
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر میرود.
Hasti.hdd
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
m.mah
ــ دچار یعنی
ــ عاشق.
ــ و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
m.mah
محراب
تهی بود و نسیمی.
سیاهی بود و ستارهای
هستی بود و زمزمهای.
لب بود و نیایشی.
«من» بود و «تو» یی:
نماز و محرابی.
fatima4030dgg
حجم
۱۵۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۱۵۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۳۶,۰۰۰۲۰%
تومان