بریدههایی از کتاب نباید گفته شود
۳٫۷
(۳)
مادربزرگم وقتی عصبانی میشد، میگفت: «وقتی آدم جای ریـ... نش رو بلد نباشه مجبوره دولادولا دنبال سنگ بگرده.» مادربزرگم عادت داشت اینجور حرفهای بیادبی را بلند بگوید و من تعجب میکردم که چرا این حرفها را درباره کسی میگوید که از همه بیشتر دوستش دارد. نمیدانستم از چه چیزی عصبانی است و نمیدانستم عصبانیت ممکن است از دوست داشتنِ زیاد باشد.
kamrang
آنموقعها باور نمیکردم که پدر و مادر آدم میتوانند مادربزرگ داشته باشند. اما حالا همه مادربزرگها خانه جداگانه برای خودشان دارند. مادربزرگم میگفت آدم وقتی پیر میشود دیگر نمیتواند همه آنهایی را که دوست دارد، دور هم جمع کند، یعنی دست و پا ندارم، اما مادربزرگم دست و پا داشت و من از این حرف او تعجب میکردم و بعدها فهمیدم حتی برای دوست داشتن هم کسی باید مسئولیت را به گردن بگیرد و حالا تعجب میکنم که همه از دوست داشتن حرف میزنند ولی کارهایی را که دوست ندارند انجام میدهند. همه اینها به خاطر این است که نمیخواهند باور کنند که آن حیاط و آشپزخانه دیگر نیست.
kamrang
در که به هم کوبیده شد، گفتم خدا کند نیاید. ای کاش خاتون بداند انتظار به معنای دوست داشتن نیست و اینکه نخواهی کسی را ببینی به معنای دوست نداشتن نیست. چطور میتوانم چیزی به این سختی را با کلمات به خاتون بگویم؟
kamrang
کار، ازدواج یا درس خواندن. باید یکی را انتخاب میکردیم. یعنی زندگی این را به آدم زورچپان میکند.
n re
همه آدمها یکجورهایی از گذشتهشان پشیماناند. اما نباید از زندگی طلبکار بود. چون طلبکاری زندگی را تلخ میکند.
n re
خودم میدانستم آنقدرها هم آدم مهمی نیستم. به نظرم این موضوع را زودتر از هرکس خود آدم متوجه میشود. اما وقتی آدم را حلواحلوا میکنند، مسلم است آدم نمیخواهد کم بیاورد و دلش میخواهد این مهم بودن را یکجوری ثابت کند. اصلاً به این فکر نمیکند که همین دیگران یک زمانی حوصلهشان سر میرود و شروع میکنند خودشان را بابت این ندانمکاری سرزنش کردن و طرف را هم ضایع کردن.
n re
همه ما میخواستیم توی خدمت کردن و گذشت و فداکاری، که به آن ایثار گفته میشد، از همدیگر سبقت بگیریم. این کلمات مقدس بودند. هرکس سعی میکرد کاسه داغتر از آش باشد.
n re
انگار همه آدمها همیشه دلشان میخواهد شکستها و سختیهایشان را بیندازند گردن دیگران
n re
آدم بعد از کلاس یازده دیگر به دیپلم گرفتن نزدیک میشود. با خودم میگفتم اگر این تابستان هم بگذرد میروم کلاس دوازدهم و بعد هم دیپلم میگیرم. دیپلمهها چقدر برایم مهم بودند و حالا که داشتم به آنها میرسیدم، میفهمیدم آنقدرها هم که فکر میکردم مهم نیستند. داشتم دیپلم میگرفتم و اصلاً چیزی از آن بزرگیای که در تصورم بود، در خودم نمیدیدم.
n re
پدرم میگفت بدترین آدمها خانزادهها هستند که نه اهل کارند و نه مال و اموالی برایشان مانده است، فقط پز خانها را دارند. با ژست که نمیشود زندگی کرد.
n re
حجم
۱۹۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۱۹۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
تومان