بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نباید گفته شود | صفحه ۶ | طاقچه
کتاب نباید گفته شود اثر پروین  مختاری

بریده‌هایی از کتاب نباید گفته شود

۳٫۷
(۳)
عاطفه می‌گوید وقتی سر قبر پدرش می‌نشیند و دعا می‌کند، خیالش راحت می‌شود و می‌داند این دعا به پدرش می‌رسد و روحش شاد می‌شود. نمی‌گویم خوش به حال عاطفه. اما فکر می‌کنم دعا به چه دردش می‌خورد؟ یعنی چه که روحش شاد می‌شود؟ می‌گویم باید آن‌موقع‌ها که پدرم بود متوجه این چیزها می‌شدم، حالا این دلسوزی‌ها به چه درد پدرم می‌خورد؟ این سوال مثل پتک به سرم می‌خورد. درست مثل این است که بپرسم کار دنیا چرا این‌طوری است؟ از این سوال‌های مزخرف و بی‌سر و تهی است که اعصابم را به هم می‌ریزد. بیشتر آدم‌ها که می‌شنوند، می‌گویند خب اصلاً چرا این‌طوری فکر می‌کنی؟ خودت را رها کن، اصلاً به این چیزها فکر نکن. حوصله‌ام از این حرف‌های کلیشه‌ای به هم می‌خورد. این هم از آن حرف‌هایی است که گفتنش راحت است. اما... دکتر می‌گوید این‌جور موقع‌ها باید مدتی دارو خورد.
kamrang
درست مثل پدرم که دوستانش آدم‌های خیلی پول‌داری بودند، اما خودش معلم بود و مثل آن‌ها فکر می‌کرد. همین بود که پول‌دار و بی‌پول مجبور بودند به یک اندازه برای بچه‌هایشان هزینه کنند. اجبار به دنبال خودش مشکلاتی داشت که ما به آن فکر نکرده بودیم. کیف خالی و جیب خالی یک‌جور شرمندگی داشت، ولی کسی این را بلند نمی‌گفت. اما انگار همیشه این‌طور بوده است. آدم‌ها همان‌طور که از دیده شدن بدن لختشان خجالت می‌کشند، از دیده شدن جیب خالی‌شان هم خجالت می‌کشند. و در این مورد همیشه یا دروغ گفته‌اند یا آن را مخفی کرده‌اند. این‌طور موقع‌هاست که تهران ترسناک و مخوف می‌شود. توی تهران لعنتی خانواده‌ها جوری چیده شده‌اند که ظاهراً هیچ‌کس با کس دیگری فرقی ندارد. مثلاً این طرف خیابان برج بلندی هست که ساکنانش پول‌دارند و مشکل مالی ندارند، اما آن طرف خیابان خانه دوطبقه و مخروبه‌ای هست که چند خانواده در آن زندگی می‌کنند. جالب این‌که بچه‌های برج و ساختمان مخروبه در یک مدرسه درس می‌خوانند و معلم به آن‌ها درس اخلاق می‌دهد
kamrang
هیچ عشقی به پای عشق مادر به بچه نمی‌رسد. با خودم گفتم اگر با شعارهایم خودم را از این نعمت محروم کرده بودم، چقدر افسوس می‌خوردم. به نظرم عشق فقط در این‌جا معنی پیدا می‌کند. چقدر مسیر طبیعی زندگی عالی بوده و من آن را از دست داده بودم. واقعا حرکت خلاف مسیر زندگی کار بسیار احمقانه‌ای است. کارهایی را که می‌توانستم ده سال پیش انجام دهم حالا به‌سختی پیش می‌بردم. در مسیر طبیعی زندگی همه‌چیز هست، همان‌طور که صافی و صداقت هست، کلک و حقه‌بازی و حسادت و زیرآب‌زنی هم هست. از همه مهم‌تر همکاری همگانی هست، که دشواری زندگی را آسان می‌کند
kamrang
آدم یا عاشق می‌شود یا فکر می‌کند و مصلحتی ازدواج می‌کند. این دو شکل برای من کاملاً فرق داشتند. با خودم گفتم دیگر هرگز آن‌طور که عاشق صادق شدم، نباید عاشق کسی بشوم. دیگر نباید دنبال آن حال و هوا بگردم. عاشقی مال سن و سالی است که آدم فکر نمی‌کند. آن‌قدر از این حرف‌ها زدم تا خودم را راضی کردم مثل آدم‌های عاقل تصمیم بگیرم. وقتی آدم تصمیم به انجام دادن کاری بگیرد، حتما موقعیتش پیش می‌آید.
kamrang
پشت سرش گفت: «مرتیکه شیرعلی قصاب، تازه زنم داشته و طلاق داده بوده؛ دنبال دختری می‌گشته که کم‌سن و سال باشه. یا بیوه جوونی که مطمئن باشه بچه‌دار می‌شه. چقدر پررو! با اون هیکل و قیافه، تازه به شرط چاقو هم می‌خواد.» تازه فهمیدم عاطفه هم جواب منفی مرا جدی نگرفته بوده و در این مدت منتظر جواب از طرف یارو بوده است. بهتر بود چیزی نمی‌گفتم. این‌موقع‌ها هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند حس آدم را نشان دهد. گفتم: «عاطفه‌جان، ولش کن.» بعد پرسیدم: «چای می‌خوری؟ بیا یه چای با هم بخوریم.» استکان‌ها را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. خودکار را روی میز گذاشته‌ام، اما آشپزخانه عاطفه دور سرم می‌چرخد. چقدر خوشحالم که دختر و پسرم را به آن طرف فرستاده‌ام. آن‌ها با هرکسی که دوست داشته باشند ازدواج می‌کنند و اگر نخواستند جدا می‌شوند.
kamrang
در همان روزها، از یکی‌شان پرسیدم: «خط سیاسیِ تو چیه؟» مثل کسی که مجبور باشد حتما جواب مرا بدهد، بعد از کلی فکر کردن گفت: «وقتی می‌شینم فکر می‌کنم که آخرش این مسائل به کجا می‌رسه و چطور باید زندگی کنیم، طرفدار گروه اکثریت هستم و دلم نمی‌خواد با کسی درگیر بشم. اما وقتی به انقلاب فکر می‌کنم می‌بینم چی می‌خواستیم و چی شد، راستش خونم به جوش می‌آد و دلم می‌خواد نمی‌دونم کله یکی رو... این‌موقع‌هاست که طرفدار اقلیت می‌شم.»
kamrang

حجم

۱۹۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۱۹۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۹,۲۰۰
۴۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۵
۶
صفحه بعد