بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نباید گفته شود | طاقچه
کتاب نباید گفته شود اثر پروین  مختاری

بریده‌هایی از کتاب نباید گفته شود

۳٫۷
(۳)
چنان توهمی برش داشته که خیال می‌کند در همه زمینه‌ها تبحر دارد و می‌تواند دیگران را راهنمایی کند. می‌شناسمش. معمولاً هیچ‌وقت نمی‌گوید چیزی را نمی‌دانم، چون فکر می‌کند بر همه‌چیز اشراف کامل دارد. این‌جور آدم‌ها خطرناک‌اند.
kamrang
شاید این مشکل بسیاری از آدم‌ها باشد که وقتی چیزی را به‌راحتی به دست می‌آورند، قدرش را نمی‌دانند.
n re
اصلاً انگار یاد گذشته‌ها گریه‌آور است.
n re
هرکس موظف است گلیم خودش را بیرون بکشد و خود کشیدن همین گلیم کل زندگی را تشکیل می‌دهد
kamrang
حالا دیگر حتی برای دوست داشتن هم باید کسی بی‌کار باشد و جایی را هم برای دوست داشتن داشته باشد.
kamrang
بچه‌ها تا وقتی کم‌سن و سال‌اند، هیچ توقع و انتظاری از آدم ندارند. انگار آدم تا وقتی زبانش باز نشده معصوم است. گاهی واقعاً یادم می‌رفت بچه خودم نیست. عادتش داده بودم به پستانک. بچه‌های خودم را هم عادت داده بودم. خوشم می‌آمد. در اوج گریه می‌گذاشتم دهانشان و آرام می‌شدند. از این آرامش کیف می‌کردم. حالا هی علم جدید نظر بدهد که پستانک برای بچه بد است و فلان است و بهمان. آدم‌ها دنبال آرامش می‌گردند. یادم می‌آید یک بار پستانک از دهان مونا افتاد زمین. زمین کثیف نبود، اما تمیز هم نبود. هرچقدر خودم را به این در و آن در زدم که آب پیدا کنم و پستانک را بشویم، پیدا نکردم. مونا داشت خودش را هلاک می‌کرد. پستانک را توی دهانم کردم و حسابی مک زدم و بعد بهش دادم. این کار یعنی حماقت، اما من برای کسانی که دوستشان داشتم از این کارها زیاد کرده‌ام. نمی‌دانم شاید اصلاً فکر نمی‌کردم. آن‌موقع‌ها این‌جور کارها به نظرم حماقت نبود، یک‌جور فداکاری بود.
kamrang
تهران یک چیز خیلی خوب دارد که آدم‌ها در آن گم می‌شوند و یک چیز خیلی بد که آدم‌ها در آن خودشان را گم می‌کنند. شاید همیشه این‌طور باشد، جاهای کوچک آدم‌ها را بزرگ می‌کند و جاهای بزرگ آدم‌ها را کوچک. از این بزرگی و کوچکی حالم به هم می‌خورد.
kamrang
اوایل عاشق مونا بودم. بچه شیرینی بود و از چشم‌هایش خوشم می‌آمد. از نگاهش معلوم بود که به من احتیاج دارد. حالا می‌فهمم که چرا بعضی‌ها گربه نگه می‌دارند. واقعاً بین گربه و بچه شباهتی وجود دارد، هردو نشان می‌دهند که به آدم احتیاج دارند.
kamrang
انتظار هم خوب است هم بد. همه منتظر بودند. هرکس منتظر چیزی بود. اوضاع سیاسی جهان به هم ریخته بود. پدرم اصلاً باور نمی‌کرد یا نمی‌خواست باور کند که آدم‌هایی مثل اسداللّه یا این تیپ آدم‌ها که در دوره آن‌ها زیاد بودند یا آدمی مثل زاهدی که با یک بار شرکت کردن در تحصن خودش را به خانواده‌های سیاسی چسبانده بود، بتوانند همه‌کاره بشوند، چه برسد به این‌که باور کند اردوگاه سوسیالیسم از هم بپاشد و من بخواهم او را متقاعد کنم که همه‌چیز دارد خوب پیش می‌رود. انگار بگویم دیگر بی‌خیال عدالت اجتماعی. خیلی خوب یادم می‌آید که می‌گفتم آقاجون شاید بهتر بود این قطب دیکتاتوری این‌جوری در هم بریزد تا چیز بهتری جای آن را بگیرد. سکوت می‌کرد. حتی مثل مادرم نمی‌گفت هیچ بدی نرفته که به جای آن خوب بیاید، حتی نمی‌گفت شماها هم فقط دلتان می‌خواهد تحلیل‌های سیاسی‌تان درست از آب دربیاید وگرنه گور بابای... از خیلی‌ها شنیده بودم اما او هیچ نگفت.
kamrang
آن‌موقع‌ها این کارها رسم بود و شاید بشود گفت یک‌جورهایی مد بود. مد با رسم فرق می‌کند. شیک‌تر از رسم است، اما رسم هم اگر مد بشود شیک می‌شود. وقتی آدم شیک بشود همه دلشان می‌خواهد با او دوست بشوند و با او رابطه داشته باشند. حتی هیچ کاری هم برایشان نکنی تو را دوست دارند.
kamrang

حجم

۱۹۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۱۹۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۹,۲۰۰
۴۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۶صفحه بعد