بریدههایی از کتاب روزنامه مرد عزلت گزین
۴٫۰
(۴)
۷۸ سالگی چیز چرندی است
چرندتر از ۶۸ سالگی، تا برسی به ۸ سالگی
۸ سالگی میتواند چرند نباشد
چون تجربهٔ مبتذل بودن را نداری.
دست به دست هم دادهایم تا اینهمه
عوضی شود دنیا و
ما بدتر از آن
طوری که نتوان بدترش کرد.
ــ پس چرا میخواهی به ۹۸ سالگی برسی؟
ــ پدرم به این سن رسید و
بدبختتر از من نبود
:)
نگرانی.
این تمامی قصه است
وانمینهد ترا یکدم
تا آنکه از آستانهٔ فراموشی گذر کنی.
نگرانی
اما بیرونِ در میماند
منتظر کسی که برداردش و
روی چشمش بگذارد.
:)
در باغ اندوهم قدم میزنم، غروب
پشتسرم هستی یا پیشِ رو؟ نمیدانم
اما حس میکنم که هستی!
سکوت ناگزیر، به یادمان میآرد
گرازها که باغ را شخم زدند از هجوم وحشتزا
بر این درخت رد خنجر دندانها، بر عصب من
بر این گلخانه، شلاق دمهاشان و پرز خیس از خون گلهامان
علفبهعلف بیخوابی کشیدهایم و تحقیر بیدار بودنمان.
گفتنی نیست اینها، همه میدانند حالا.
میآیی نزدیکتر
میخواهی چیزی به من بگویی که تا حالا نگفتهای
مگو!
:)
پهناور ولرم آرامشبخش
لرزان از هیاهوی شناگران
استخر مهمانان بیشتری دارد امروز.
عرب و مغول و افغان و ترک و تاجیک
گریزگاهی را غنیمت شمردهاند از محنتهای تابستانه.
کبود گسترده را میپیمایند با عضلات صورتی و زرد و تیرهفام.
سرخوشی متلاطم سرپوشی بر پیشینهها و تفاوتها
اکنون و اینجای آبناک، بریده ازجهان است و روزگار.
از کشتگان آن حادثه تنها دو تن جان به دربردند
نابینا و فلج.
بیش از صد نفر، با قصد یک نفر
و جلیقهٔ انتحاریاش.
استخری از خون و انهدام و زندگیهای تکهپاره.
ندیده بودی آنهمه سرخوشی و اشتیاق تماشایی را
کِی آنهمه آرزو در دو سطر خبر میگنجید؟
گمان نمیکنم درست باشد که از جای دیگری آمده
هر یک از ما میتوانسته باشد
که هنوز شناسایی نشده با مغزی انتحاری.
:)
آبنوس برهنه، شب گرمسیری
بر ساحل مشوش از نسیم و خیزاب، دراز کشیده
غرقهٔ ژرفای درون
از تماشای بیرون نابینا
به جوانی تاریکش مینگرد
به یافتن سرچشمهٔ رنجهاش
شعلهای را پی میگیرد که نمیداند
از چه سوختباری روشن است.
جوانی تاریک در آغوشش میگیرد
در آغوشش میمیرد.
آبنوس برهنه
آینده را به تن خویش فرامیخواند
از هزاران روزن اندامش درون میخزد فروزان
ستارههایی به درشتیِ چشم جهانگردان.
روزگار به تماشای انحنای اندامش پیر میشود.
شب گرمسیری از بغل دریا بلند میشود
حدود محو اندامش را بر ماسهها جا میگذارد
محض خاطر ملاحانی که عجایب بندرهای حیرتزا را حکایت میکنند.
:)
ــ چه ساکن است و سنگین!
ــ چه پریشانگرد و حیران!
پروانه آن را میگوید و
کلاغ و گربه این را.
علف مینالد از گامهای هلاکتبارش بر چمن.
درختان اره و تبرش میشناسند و میوهرُبا.
ابر و نسیم او را به حساب نمیآورند اصلاً
مورچه و لاکپشت هم.
فقط خاک است که او را میفهمد
سنگینیاش را تحمل میکند و رفتارش را
بر ویرانگریهایش در سراسر سیاره، شکیباست
میبیند و میداند و میفهمد ذات انهدام جنبنده را.
منتظر آن روز که دررسد
فرمانروای عرصهٔ حماقت و آشوب را
خانهای باریک و تاریک بخشد در خاطر فراموشکارش.
:)
دعوت میشویم بهاصرار
تا بنگریم عمارت مفقود را
باغی از علف هرز و درختان پوک و تل خاک به هر گوشه.
از آینهکاری تالارش تنها شیشههای تیز مانع عبور
از حوضخانه، کلهٔ شیری سنگی و کاشی اسب شاهدخت
جمجمهای حتی
از آن پریرخان که گفتندمان
نمییابیم.
گلمیخهای پراکنده بشارت نمیدهندمان از درگاه.
زنم گفت: این قوم قصهگو، این فخر بیاعتبار...
میزبان با اشاره به نقل سیاحان فرنگی از عمارت.
بنا نمیشود تاریخی یقینی از این انهدام.
مینشینیم در معاشرت طعم اسپرسو و عطر پیپ.
میکوشیم بخشی از خاطرهٔ مفقود باشیم که
این کافه جزیی از اصطبلش بوده است.
:)
از چه رو ــ به خیره ــ میکوشی
تعبیر کنی خوابی را که ندیدهای
که برایت دیدهاند.
ما از وقت غایبایم و رؤیا از حقیقتش.
دستی با ما بازی میکند دستآخر را.
ناگزیری تولد در این ناحیه
همین میشود که نامت مویه و حسرت گردد.
چه حاصلت، گلخانهای بسازی از وهمِ آرزو و
در آن منزوی شوی!
صدبار بیرون آمدی به عزم جنگیدن با
با کی، با چی؟
تیغ در خود نهادی و خونچکان بازپس نشستی.
تشنهٔ خستگی ناشناس:
«دریا را چون جرعهای خواهم نوشید.»
تشنگیِ خود را درمیکشیدیم و
تشنگی را شیدایی نامیدیم.
سیاره بر مداری فارغ از عشق میگذشت.
:)
برگی که برمیآورد سر از شهریور
میآورد درخت را به نشئهٔ دوبارهٔ زنده شدن
باز میکند دیدگان سراسر سبزش را
بر ماشینها، موتوریها، عابران، عمارات
پرواز سار و هواپیما از دیدهاش نهان نمیماند.
ابر را در ژالهٔ صبحگاهیاش به سفر میبرد
زیبایی سپیدهدم را در آوندهاش مزمزه میکند
شکلگیری جنایت جمعی را مینگرد با حیرت و پریشانی
خوشگلها، دزدان، جانی، جیببرها، اهل شیشه را
در جمع صاحبان صنایع و منصبها به جا میآورد.
خاطرات دنیا را در تن ظریف تردش میانبارد
چیزی به حافظهٔ دنیا نمیسپارد از اینهمه تشویش.
تا آبان عریانگر فرصت دارد
باد را بشناسد و زنبور و مورچه و خورشید را
شتهها را و ریزگرد را از رگبرگهاش دور نگه دارد.
پیش از آنکه بفرسایدش غبار فصل و عطش گرما
تمامی برگهای درختان را در این بزرگراه به جا آورده
میداند: میآییم و میرویم و بازمیآییم وقتی دیگر
برگی که برمیآورد سر، از مرگ.
:)
امروز چه دارد به من بگوید در مرز تاریک
جز اینکه ترک میکندم ناگزیر
با هم چه خوش گذراندیم در هپروت.
صبح آن صورت زیبا را که تا حالا ندیده بودیم
دیدیم گوشهٔ دنجی که دزدکی عشرت میفروخت.
جانداروی عشق و خیالات در ساعات او و رگهای من
در ملک نیمروز و افسانههای حیرتزا جاری بودیم
در دبستان بودیم با مالیخولیای طفولیت و گرسنگی سرما
نظربازی ورای عرقریزی در کشتزار و کارخانه
انتحار همیشه در کمین امروز فقیر و من بیپناه بود
در محاصرهٔ شمشادهای سال چهل، اعتصاب و خروش جوانی
امروز هم میدانست اداره، بهانهٔ ولگردیست.
طرفهای عصر، کوشید بداند گنجی از دیوانگیام
پیداست امروز پشتش به عهد ماضیست
و نمیداند که عهد ماضی منم.
جوانتر است از من و چالاکتر به راه و بیراه
بیخبر اما از حیلهٔ لیلاج پیر.
اینجا من پنجشنبهام و او روزی که نامش را گم کرده.
:)
ساعت ده، دنیا بیدارم میکند
گرمای لخت بالای چنار میبارد از غربال شاخهها
برگهاش تنبل و پریشان و مستاند
عین من.
رخوت ساعت یازده پایش را دراز میکند تا کاهلیِ بعدازظهر.
مرا به هر اسمی بخوانی حاشا نمیکنم، چه اهمیت دارد
اصلونسبم رفته با خونی که عوض کردند در مریضخانه.
درازکش افتادهام وسط ماخولیای جمعی
ــ نکبت راه را بند آورده!
عابران اتفاقی چه حقی دارند از بیابان من؟
سقف خانواده، اداره، کارخانه. سقف اصلاً برای چی؟
چاردیواریام: بیاعتنایی و ترحم و ظلم و هر چیز دیگر
وابستگیهایم را در کیسه کردهام پُر از پلاستیک جداجدا
شب میگذارمش زیر سر، روز انبانی برای هر خلاف.
رابطهمان را بههرحال تیغهٔ چاقو معلوم میکند.
دست از ترحم و نصیحت بردارید!
کی گرفتارتر از شما؟
کار واجب دارم و هر جای شهرتان مستراح من است.
:)
در خلوت اتاق موسیقی و کتاب و نقاشی
بیرون میجهی از روشنای دوشنبه
از صدمین صفحهٔ کتاب
از بیست سال بعد.
آشفته کردهای مجال اندک فراغتشان را
رسم روزگار است که ما را گره بزند با محال.
ــ کیست این، که از من نزدیکتر است به ناگفتههام؟
کلاغی از شب سیاهتر، روی دیوار پنجم
برق ناخوش چشمش را پرواز میدهد
بر پردهٔ دختران سرخ با چشمبند حاشا ــ آنسوی دیوار ـ
میدانند حالا حادثهٔ ناگزیر آن تپه، واقعیتی عادی بود.
از صفحهٔ صدم، موسیقی سکوت مرگستان به گوش میآید
آفتاب دوشنبه میافتد بر پردههای ممنوع فضا
اتاق کرانگرفته را پهنهٔ جهان میکند.
بیست سال بعد همه از دست رفته بودند جز تو
که از بیدیواری اتاقهای تماشا عبور میکردی.
تو میدانی دوشنبه همواره سروقت میآید
تا روشن کند پردههای نقاشی آن سالها را
که همه از ترس، کتمانش میکردند.
:)
کشوری به وسعت گریه
پُر از شکایت و افغان
از نیا تا ما
«زین خلق پُرشکایتِ گریان...»
مرگستانی آفتابی و چنین ظلمانی از ظلم
که ظلمتش از شرم روی نهان کرد.
یکسان شمردن خوک و شکوفه و شهروند
چنین شد که بیچارگیمان تنها چاره شد.
کویر هر چه را به دریای غایب فرستاده است
آتش درون چوب نهان تا کی خواهد ماند؟
جوانانی که از بزرگراه شمالی سرازیر شدند
باد شمال را از نقشهٔ چاپی پاک کرده بودند
نفس میکشید در گازهای شیمیایی و جزمیت هپروت
پایتخت شعر کهن، ای هرات!
در غربت صداها
چه نازیباست
ستایش سکوت
ساکنان بیپروپای «ارض موت»!
:)
نه از قصیدهٔ آلن پو آمده
نه از تابلوهای اسپهبد
از سرشاخهٔ چنارهای قزوین هم نیامده
این کلاغ از جایی نیامده و به جایی نمیرود
و همین ماندگاریش، رعبانگیز است.
با فاصلهای، گاه نزدیک و گاه دور اما همیشه با من
پارهای از زمان بیکرانش را با من گذرانده.
زمانی با انگشتانم مینویسد، مینوازد، نشانه میرود
لحظهای شادیام میدرنگد در پرها و آواز سیاهش
رنجهایش خط میاندازد بر پیشانی.
حافظهٔ من شده و هوشم
اختیار و بیاختیاریام شده این بداختر.
نقلش در ابیات فردوسی و منوچهری و سعدی بود
اما بسی پیشتر، این گورکن، جهان را شیار کرد.
روزهایم خوگر به عذاب حضور او
اما از رؤیاهایم دستبردار نیست
چنین دوزخی از حد طاقتم بیرون است.
روزگاران آینهای بود اگر، نشان میداد:
زاغسارانی به وسعت هستی، زیر پر گرفتهاند آفاق را.
:)
از تو که نمیشناختمت
پرسیدم: این خیابان میرود به این نشانی؟
بردی مرا از خیابان بدان بنبست
در آن بنبست عمارتی و
در آن عمارت، دالان و دهلیزهای توبهتو
در آن پیچاپیچ، سی سال از عمرم گذشت.
پیر و درمانده، بیرون شدم به قلب برهوت
میخواستم بپرسم
این بیابان میرسد به کجا؟
گیاهان و جانوران و بادها
اما زبان خود را داشتند.
گذراندم وقت را به فهم زبان بادها و
گرگها و گونها و آب و شب.
و این هزارتویی دیگر شد.
:)
دوزخ را به دستی گرفتهام در مشت
دستی دیگر، هیچی در هوا، از آن ترکش.
میشد هوای مینوی را در انگشتان مفقود، داشته باشم.
دست راستم، خاطراتش را هم با خود برده است
از اینرو به یاد نمیآورم
زنم را به خاطر حلقهای که در انگشتم نیست
سرزمینم را حتی
کودکم را ــ دختری داشتهام، پسری آیا؟ ــ
با دستِ رفته چه چیزها نوشتهام، نوشتهام هرگز؟
یا فقط نشانه رفتهام گلوله را سوی بیگناهی دیگر؟
دستی را بهرفاقت فشردهام
نوازشی به شفقت یا عشق بر زلف مشوشی؟
دست دوزختابم به یاد نمیآورد جز عذاب
انگشتانِ گمشدهام میتوانستند متهم را نشانه کنند.
پروانهای به گرد سرم میچرخد به رقصی شیرین
گاهی مینشیند روی دماغم، لبم، پلکم
نمیخواهم بتارانمش، نمیتوانم
حس میکنم بازمیشناسد چیزی را در من
که از یادم رفته است و او را در یاد است.
:)
دلم میگرید بیسببی
در این صبح شادمانهٔ مردادی.
بر بال بادی خیرهگام و کژومژ
بالا گرفتهام تا حد طاقتم از جانسوز جهانافروز.
از ارتفاع روشن، رویارو و کنار هم میبینم
خانههایی از عزا و آتش و درد
باغهایی از عروسی و زادروز و فتح
ویرانههای سراسری استبداد و جنگ و تعصب
عمارتهای رونق و تجمل و شادی
پیرانش را میبلعد خاک همان دم که میزاید نونهالانش را.
سایهاش را تاریکتر میکند خوک بر استخوان مقاوم گربه
چندضلعیهای هموار و ناهموار جانوروش، روان بر کرهٔ دوار.
قربانیان و دژخیمان آینده را، بیخواست آنان
به تماشای محنتی عظیم فراخواندیم، چرا؟
باد ابر میشود و باران تشویش
ژرفای گلآلود، کی گمان میبرد
ارتفاعی زلال بوده از این پیش.
:)
از پلههایی که بارها بر آن گذر کردهای
دوباره بالا میآیی
هربار به شتابی ناهشیار و
اینبار به درنگی خسته.
مستانگی یک عمر سنگینی میکند بر حافظهات.
دور از خانهات اینجا چه میکنی؟
فراموش کردن جراحتی دیرین
که دلت را به دو نیم کرده
با یک دو جرعه ممکن نیست.
بر پلهٔ چندمین درنگ میکنی
پیادهرو و گذرندگان ساعت ده و نیم
گفتی «کاش همین جا تمام میشد.»
اما تمام نمیشود آنچه ادامه هم نمییابد.
در آن اتاق دور هنوز دلکش میخواند آیا
زیر عکس مشرقی کوهشهر ماسوله؟
هنوز گربهها از بالکن در کمین کبوترهای روی هرهاند؟
خانهٔ پدری چه محو و مبهم و دور است
از حافظهای که نقشهٔ عالم در آن میگنجید.
در آفتاب ابرآلودهٔ غربت، کمرنگتر شدهایم.
:)
وقتی که خم شد بر خود، پُرغصه
دنیا رسید ــ جانگزاتر از افعی ــ در سرش
گفتش: باش تا ببینی
این نیست آخر کار!
ــ کاری به آخرت ندارم!
لغزان، ردی از گرمی بر ماسههای نرم
بهسادگی رفت از دست آن هوش و حیرت مست.
از بدرقهاش برگشتیم و
شهر را دورتر دیدیم از دیروزش
مه در طاقیها و برجها و سکوها، زهرافشان.
تاریخی موهوم
منحنی کرده سایههای ما را
بر این خاک.
چه کسی دفن میکند هوش ما را، هر شب
و روز دیگر حافظهای دیگر
میگستراند در سرها.
با او میدیدیم هر چه را زیباتر، نزدیکتر به خود
چه میتوان کرد با آیندهای که پشتسرت درگذشت.
:)
جدا میشوی از غوغا، یکباره
در صندلیات، جزیرهای میشوی
صخرهای تنها، سر به درکرده از اضطراب آب
سکوت رعبآور میگیردت در بر.
تمامی روزگارت را از نیکوبد
در مشت میگیری و باز میکنی انگشتانت را
هیچوپوچی به پرواز در هوای دودناک.
در صندلیهای پیرامونت، کسان
آن حرمان پنهانی را درنمییابند.
دور از چشمِ اینوآن
میسازی و ویران میکنی
تا آنکه چیزی به دستت نمیماند
تا از دستش خلاص شوی.
از شبی چنین دراز در کافه
باریکهای از روشنای روز بعد
میرسد به بدرقهٔ گامهایی
که پایان نوشخواری رخوتناک را طی میکنند.
دردا! تو نیز خوابی شدی که تعبیری از پی ندارد.
:)
حجم
۱۱۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۵ صفحه
حجم
۱۱۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۵ صفحه
قیمت:
۵۲,۰۰۰
۲۶,۰۰۰۵۰%
تومان