بریدههایی از کتاب روزنامه مرد عزلت گزین
۴٫۰
(۴)
باد در روسری سروهای دوشیزه پیچیده
صبحدم، فصلی غایب از ما
برگوبارمان بیتو اندوهبار غبار.
تو مادرِ تمامیِ نوازشهای پنهانی هستی!
از شمیم کاشف تو رقصان شدیم و
دیگر هیچ مسکنت بیتسکین
ما را ساکن نمیتواند کرد.
چه بوسهها وخوشآمدها، در هواست!
آغوشها گشاده رو به بازوهای آرزو
شادیانه از دورترین نزدیکی
نزدیک میشود.
طومار ابر، رشتهرشته از هم وا
رخشههای الماس بر گیسوان نشاط.
اندامهای یاسمن و سوری
تنانههای عبیرآمیز روشنای اکنون.
دختران باغ زعفرانیه!
حالا چنان زیباترید
که در حکایت باغ ملی
بر زبان دایهٔ دانا میرفت.
:)
میگذرد که بازنیاید هرگز
لحظههای آفتابی مست از موسیقی.
لحظههای من بودند یا لحظههای عالم؟
نتوانستهام تمامی عالم شوم به یک لحظه
هنوز دیر نیست برای نوشیدن خیزابههای اقیانوس.
لحظه میشوم و موسیقی آبناک ابد
و در روز دوازدهم
ــ که معنایی ندارد جز شهریور ــ
جاری میشوم و گم.
زبان حال خاموشی
گویاتر از شقایق و ریحان
طراوتی به طبیعت داده است
سکوت میکنم و هیاهوی سیاره در رگهایم پُرغلغله.
لابد لحظهها بیرون از ما هستند
که بر خاک ما میرویانند گیاه و گاهی هم تاک.
تا شرابی شوی شیرین چرا باید خاکت اینهمه تلخ؟
:)
حالا، ما هیچ
با اینهمه، چه خواهی کرد؟
گورستانها میآیند همراهت
مدالهای آویخته به سینهات.
موجودی که تو بودی
حالا به باریکی یک تار مو شده
واپس گریخته از همهمهٔ اینهمه جمجمه
نه خود میدانستی نه دیگران
در آن قفس چه اهریمنی رشد میکند
تا به قوارهٔ یک نقشه شود.
کلمات شرمسار کاربردشان
در عبارات صلحآمیزت، عاشقانه و وطنی!
باید به فکر واژههای تازه برای آن معانی آلوده بود.
ای همهجایی و هیچکس!
مسئله راه نیست و بیراهه.
از این رودخانهٔ خون نمیتوانی بگذری، به هیچ جا.
به تو میاندیشم و از وحشت خوابم نمیبرد
به خود میاندیشم و...
:)
شقه شدم به دو بخش نسبتاً مساوی
با تیزترین شمشیر و تواناترین ضربت.
بیپناهترین بودم آنجا، از حملهٔ سلحشوری خوشباش.
گریختم از نیمهام ناگزیر
از بیمِ دونیمه شدنهای متوالی.
رابطهام با جهان دشوارتر از پیش نیست
با رگهای گشاده و عضلات خونفشان تنم
با حشرات و نهادهای شهری و آزار دیگران درگیرم
راه میروم بیخانمان و خوروخوابم به گوشهٔ میدانها
شهرداری ادعا میکند معابر را بندآوردهام از تماشا
شهروندان از شهرت ناگهانیام همانقدر در حیرتاند
که از گمنامی خودشان.
رسانهها، حادثهٔ جذاب را حالا تکراری مییابند
پلیس بارها به خاطر تشویش رؤیاهای عمومی جلبم کرده.
شقه شدن مرا از حیات متعارف معاف کرده
با ناهنجاری خصوصیام ــ که مسخره است ــ
شدهام بخشی از بیهنجاری عمومیِ کاملاً مسخره.
آن که شقه شده از خواب پرید
در عالم دیگر از دو نیمه بودن نجات نیافت.
:)
کسانی میرسند به مقصد
کدام مقصد؟
یا میپندارند رسیدهاند
خب، این هم حرفیست.
اما نگران بسیارانی هستم که نمیرسند و
گمان رسیدن هم نداشتهاند.
دههزار سر، دههزار دل
پرپر میشوند و از آنان
ده نفری شاید جان بهسلامت برند
این هلاک جمعی مشوشم میدارد همواره.
دام وهم که گسترده بود فریفتگان را، جز خودشان؟
در سر رسیدگان و نارسیدگان
تنها امتداد بینهایت
اینکه کجایش میروی
ایستادهای
فروافتادهای
به درد چه کسی میخورد؟
شاید از اینکه خودت را گول بزنی، لذت میبری!
:)
هلوی درشت و میخوش تابستانگی
به هستهٔ ستبر و سخت رسید و
دندان تمنا از کشف نوبهنوِ گوشتِ آبدارش
بهحسرت، بازماند.
درون هسته را ندیدهام چنان که لذت غایب را.
کجا هستی که دهانم را آب انداختهای
با نزدیک بودنت در این حوالی.
:)
آن، پایان همهچیز و همهکس نیست
میتواند آغازی باشد زیبا و شگرف
من از آن روزن با دنیا صحبت کردم
قرنها سالِ وفاتم را در تذکرهها آوردند
اما نسخههای خطی و چاپی گاهی پُرغلطاند
میبینید که شاد و هفتاد در خدمتتان هستم.
مُردن مردانِ عاشق آسان نیست
و زنانی چون رابعه و مهستی و تو، بسا عاشقتر از مرداناید.
زندگی از جایی آغاز نمیگردد که به جایی پایان گیرد
زندگی من هستم که جوان و شاعر و زیبا، بیرون از تاریخم.
برگذشتیم از بازار جهان و آزارش
آه چه میلافم از تکرارش.
مرگ میشیست که میترسد نرسد
مرتع او همواره کمی دور از
اشتهای فردا و دندان تاریکیهاست.
با تو هرباری زاده توانم شد، در هر سدهای
آنچه را میشنوی من هستم در پچپچه با هوشت.
:)
به دکتر رضا براهنی عزیز
آوارگی مرا خواهد کُشت
آوارهٔ کتابها و مسلکها و شهرها را
عطری که منتشر میگردد
در بادهای سرگردان
تا تمام شود از طراوتش.
ریشههای آوارگی عصرم بودم
که هیچ خاکی را گنجای طغیانِ هردمافزونم نبود.
برای زیستن در جایی، نزاده بودم گیتی
تا در قاب آسایش به رحمت اهریمن آرامش یابم.
زیروزبرشدنی یاوه
توازنِ مرا در این جاذبه، تجسم داد.
پناهنده شدنِ دائم به بیپناهیها
مهاجرت از هولی تازه به هراسی دیگر
آوارهٔ بیاعتنایی مندرج در بخشنامههای تحقیر روح
چرا وطنی را که زمانی دوست داشتم چنین از من دریغ کردند؟
این سیاره مرا خواهد کُشت پیش از آنکه
گوری برای خود تدارک کنم.
:)
پاورچین میگذرد از بام خانه، شهریور
خواندن و نوشتن را برداشته، با خود برده
حتی الواح سنگی و خطوط متن طبیعت را.
شهرم نامرئی شده و نامرئی شهرم
در اتاق و کوچه و بازار نشانی از مردم نیست و
نه گورستانی از آنان.
جنگ و طاعون بر این شهر گذشته، یا باد صرصر؟
گستره و گنجای عمارات عدم
در نور شتابان فنا
بیحضور رفتار حجم و سایهٔ آن.
این همان فردای مباداست که از آن میترسیدیم؟
ماه باطل اباطیل
کاهلیِ تن، تعطیلِ ذهن
بازمیگردد شهریور و
با خود پس میآورد
مکتوبات انسان و طبیعت را.
:)
کافهای این نزدیکیست
که در آن هر شب
میتوانی از پشت میزت پرواز کنی
به اقالیم ناممکن.
آزمودم در روزش هربار
عین هر جای دیگر، عادیست
اما شب، کافه را جادویی در کار میآرد
که به هر نیرنگی از آندست توانا میگردد.
دوستانم با نشستن در این محفل غافلگیر شدند
شاعر دهکده و نقاش کلاغان و پزشک مست تبریز
هر یک از سویی رفتند و از ایشان دیگر بیخبرم.
اقلیم ناممکن دور از اینجا نیست
بازگشت از آن، اما چندان آسان نیست.
یارانِ گمشدهام در رؤیا به درختان میوه:
سایهگستر شو بر اندام آن خم
که از آن شمسالدین و جلالالدین و ما...
کافهچی، خمهای خالی را
ــ در پاسخ من ـ
پشت دیوار حاشا و تماشا میچیند.
:)
حشرات، لشکربهلشکر
پوشاندند فضا را سراسر
عفونت هوازی پوساند زمین اکنون را
ریزگردها روی زندگیمان نشست و
غبار لایهلایه روی حرفهامان
چربی و دوده، رنگ عشقهامان شد
شد آنچه نمیخواستیم و میخواستند.
چه میتوان گفت کمتر از این؟
از آنچه بودیم و میشدیم یکایک.
:)
حس کردم باید مُردهای مشهور باشد
که اینهمه نامش آشناست و قیافهاش نه.
حدس زدم مرا میشناخته
که از بین اینهمه جمجمه و لگنِ خاصره
سر صحبت را باز کرده با من.
استخوانی که اوست میپرسد:
حالا تکلیف شعر مبتذل چه میشود؟
ــ شانزدههزار نفر کتاب شعر دارند، شاید کمی بیشتر از یک کتاب.
استعارهای غلط به کار بردهام یا خشمش از جای دیگریست؟
گفت: رنج بردن کافی نیست. زحمت مال حمالهاست.
گفت: ما از آن بیاستعدادها، ذوق بیشتری داشتیم.
حیران بودم چهطور میتواند زوایای پوسیدهاش را
بهراحتی در فضای معلق جابهجا کند.
اینجا همیشه غروبی مستولیست
که نمیتواند شب شود یا برگردد به صبح
شاید غروبهامان را با خود آوردهایم، اینجا بیفایده.
اسکلتهای فراوانی رویهمریخته از یک جنگ ناتاریخی
ازدحام شکایتهاشان، جهت بادهای سرگردان را تغییر نمیدهد.
از دل غروب مسلط سپیدهای سر میزند با رنگهای مجازی.
:)
کژومژ میروم به راه و گیج
میخواهم جای دیگری باشم
کسی دیگر بودن یا در جایی جز این؟
حالا در این زیرزمین که از تمامی شهر و از دنیا جداست.
مربعی سفید: کولری پُرصدا
با سایههایی از درختچههای حیاط و
پاورچین مرغان و گربهها
شده پردهٔ فیلمی روبهرویم.
باید منتظر بمانم ساعتی تا نوبتم برسد
بیخواندن و نوشتن و کشیدن چهطور این عمر را تحمل کنم؟
زنی رو به دیوار از بچهها و عروسش میگوید با کسی که نمیبینیم
روبهموتی از بیمهٔ وصولنشده، جیغی ضعیف میکشد
دختری که چرا اینهمه خوشگل و اینهمه غمگین، در پیچ راهرو.
پیرمردها و پیرزنانی که از مریضخانه یکسر به اینجا آمدهاند.
من اینجا چه میکنم، یادم رفته یا باید یادم بماند؟
از کسی که دیروز بودم به اندازهٔ یک ناخوشی فاصله دارم
میگفتند از شکل آدمیزاد درآمده بودم، چه شکلیام حالا؟
حیرانم چرا اینهمه شمارهای را صدا میکنند بهتکرار
نوبت مرا.
:)
دوست داشتنت را بر زبان دارند
بیفهم مهربانی و دوستی
ستایشگران دنیایی از اعداد و کلمات
که الفبا را نیاموختهاند.
فرزند کسی نیستند و پدرومادر کسی
خدای تازهای از خود پُر از کاه و آز و هوس
بیحافظه شدن با یک دور گرد خود گردیدن.
جام جهاننمای جعلیشان براق و پُرگو
از شدت ارتباطگیری نمیتوانند تماس داشته باشند.
روزها بیشتر چرخنده در شب
میبوسندت و تو را به جای دیگری گرفتهاند
گاهی هم سرت را به همین روش میبُرند.
ولگردانی زوالیافته بر سیارهای روبهانهدام.
نه اینکه دوستشان نداشته باشیم
نه اینکه جز آنان، کسان دیگری باشیم.
:)
رخدیس آدمی زده بر رخسار و
حرفهای قشنگی میزند
از باب معرفت و عشق و همنوایی و آزادی.
پشت نقاب
بوزینهای عرقکرده از گزافهگویی
میداند هیچکسش باور نمیکند
اما او را برای این کار تربیت کردهاند و به میدان آورده.
میروند مردمان و میآیند
ــ یک سفر، یک روز، یک عمر ــ
سرگرم میشوند با رخدیسیان رسمی و بیرسم
هر دورهای به اسمی تازه.
این اواخر دیدهام گرازها و کرکسهایی
کنار تاجران جنگباره و فاشیستهای شیک
پی نقابهای خوشگل آهو و قرقاول میگشتند و
نطقنویسانی که از صلح و توسعهٔ پایدار حکایت کنند
اما جوانانی از شهرهای نامریی برخاسته
اسمورسمشان را در پروندهای روشن
به اشتراک فهم خلایق نهادهاند.
:)
تنت خاطرهایست لب پنجرهٔ صبح
گل میدهد بیکه منتظر نگاهی باشد
عطر خیالت تا ایوان همسایه میرود.
تنت جدا شد در گذرگاه از قامت روانت
با نگاه اینوآن.
صدها تن داری در سر هزاران
جهان را از طلعت با طراوتت پُر کردهای
تنها تصوری از روح که باور دارد زندیق.
بگو که اینهمه نیایشگر
به چه کارت میآید؟
:)
کی باور میکند
از طلوع ناگهانیات
خیابان آتش بگیرد و میدان و خانهها و ماشینها
آن روز و آن دقیقهٔ تماشا
نزدیکتر بودم بدان شعلهٔ روان
نخواهم گفت در حضورت، یکسر خاکستر شدم.
بارها ترا دیدهام به مجلسها
سخن گفتهایم از هر چه
جز آنچه باید اعتراف میکردم.
تنها سرمایهٔ من است این راز
خودت را هم بیخبر خواهم گذاشت.
:)
از روبهرو که میآیی
نزدیکتر میآید هستی تا من
لبم سرشار طعم مروارید و آتش
با خود میبریام.
از روبهرو که رد میشوی
هوسها را نظاره میکنم در نقاشیِ ندیدنیات
خیابان به طرف تو میپیچد
کافهای که در آن قرار داریم
همیشه باز است رو به ودکا.
بر لبهٔ فضا روشن میشویم دمبهدم افزونتر
کی جرئت دارد ما را بنگرد بهآسانی
چشمدرچشم روشنای مست.
:)
پناه میآوردم به تو
گاهی که هیچ پناهی
نمانده بود در عالم مرا.
مادر بینواییهای من!
تنها تو اشتباه نمیدیدی
لبخندم را نشانهٔ رضایت
بیوفاییام را عین بیوفایی.
قلب مهربانت، تیرهروزیِ مرا میبخشود.
ترکم نمیکنی که رنجیدن را نیاموختهای
عاشقا، سودوزیان در کارت نیست!
نگران منی و این شفقت
راه رنجهای دمادم را بر دلم میبندد.
حالا پیرتر از آنایم که غصهدار شویم
من، در از دست دادن تو
تو، از دسترس نبودنم.
پناه میآورم به هوایی که تو را در بر میگرفت و
در آن خالیِ بیعطوفت میگریم.
:)
با دشمنانم نشستم سر یک سفره
کوشیده بودم این نشود، نشد
بر سفرهٔ ما
آب و نانی جز مصیبت نبود.
:)
حجم
۱۱۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۵ صفحه
حجم
۱۱۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۵ صفحه
قیمت:
۵۲,۰۰۰
۲۶,۰۰۰۵۰%
تومان