کتاب روزنامه مرد عزلت گزین
۴٫۰
(۴)
خواندن نظراتبیرون میجهم به هوای رهایی
کاخی بلند و دورش باغ و کوهی پشتش
با من بیرون پریده
در شب تابستانی سعدآباد.
بلبل از فراز، به پهلوی سرودی میخواند خوش
هزاران دل و دیده، سرود را همصدا به آسمان رسانده
جوانان در آمدشدی شگرف و شاداب
از خیابانهای عشقممنوع و گاه میسّر
میدانهای مین و متن خطر، در گذر.
از حکایت برگذشته و سیمرغ را از نزدیک دیدهایم.
نمیشناسم دختر و پسر را و میشنوم از آنان:
«دیدی رسیدی عاقبت به جشن کیانی
با ما، مهمان موسیقی جوان و کلام کهن.»
من به جای تمام رفیقان مُردهام از آن حکایت اندوهبار...
به غرش درمیآید از سکوت دیرینش فلات ایران:
«شما تنها حکایتی که گفته شود نیستید!»
روز که آغاز کرده خودش را، با ما همدلانه:
«تنهاتان نمیگذاریم!»
:)
شبانه، دور از چشم خویش و بیگانه
به پروانهای رقصان نگاه کردم
شبانه دور از چشم خویش و بیگانه
گونهٔ فرزندم را بوسیدم
شبانه چنان که کسی نفهمد
بر مزار مفقود، پدر را بهاشک صدا کردم.
روزانه پنهان شدم در رخدیس استعاره
سخن گفتم با دهان دیگران و رفتم به راه اینوآن
با عقل ابلهان زندگیام را خشتبهخشت ویران کردم
شهروندی درنظرنیامدنی
با یک زندگی نامریی
و قلبی که میخواست بترکد.
روزانه با تشویش جان ملتهبم
محو و گم در آیین مُردگانی.
شباروز، وزش دود راه نفس را میگشود.
گلها نمیترسیدند و پروانهها و کودکان
آنها ندیده بودند سرگذشتی که ما را درربود
وقتی انتحار جمعی با ما عکس یادگاری میگرفت.
:)
۷۸ سالگی چیز چرندی است
چرندتر از ۶۸ سالگی، تا برسی به ۸ سالگی
۸ سالگی میتواند چرند نباشد
چون تجربهٔ مبتذل بودن را نداری.
دست به دست هم دادهایم تا اینهمه
عوضی شود دنیا و
ما بدتر از آن
طوری که نتوان بدترش کرد.
ــ پس چرا میخواهی به ۹۸ سالگی برسی؟
ــ پدرم به این سن رسید و
بدبختتر از من نبود
سمیه جنگی
با خود میبردیم دربهدر
گور عزیزانمان را
تنها دارایی که نمیبایستی
به شیار پوزه و سم یورشگران
وامیگذاشتیم.
ما بیکشور مفقود
که خاطرهٔ نازنینان بود
سیمایی نداشتیم در آبهای جهان.
نورا
در آخر
کودکی شناور جهان آبیرنگی و نه جز آن
روزی در افق لکهای سبز شناور دید
سپس نارنجی و پرتقالی آمد و سیاه و سرخ بر آن افزود
رنگدانهها و رنگپارهها منتشر شدند از لکههای پیشین
بیش از همه سیاهی میتازید و نیلی عزا و سرخِ ستم.
از جوانی کشانده شد به کلانسالی
بر سالیان پراکندهاش، روزگار رنگهای بسیارتر پراکند
اکنون دلش برای لکهای آبی لکزده.
:)
آنک او
شباهتش را از خود بازگرفت و داد به گربه
گربهٔ آدمی صورت خود را تنهاتر یافت.
خیلی چیزها را در جغرافیای الفبا
میفهمید، اگرچه نمیتوانست بفهماند
ابتذال را کشفی نو میشمارد و ناانسانی را غنیمتی
تن داده به طرد طبیعت از سوی آدمی و تبعید انسان از مینوی گیتیانه.
اما وقتی پای موش به میان میآید یا فیلهٔ برشته و خام
نمیتواند ذات گربگیاش را پنهان کند بههیچوجه.
:)
شبانگاهی
پردهای آویخته میان خوابهای ما و دشمنان
فرومیافتد از طناب پوسیدهٔ فلک، پرده
خواب ما و آنان
حیرتا که یکسان بود:
آرزوی هرگز درنیامدن از رؤیا.
شبانگاهی دیگر
خطهایی که دور من کشیده شده
(خط اندام وخط شهر و خط نام)
محو میشود به خطناپذیریِ شبانگاه
در ظلمت کلان
جزئی میشوم از آن.
خاطرات شب در من تا ستارهها جاری.
میگسترم تا به سنگ و ابر و آهو بپیوندم
سنگ میرمد، آهو میگریزد، باران میگیرد
ستاره راه مرا میبندد
ــ بایست!
هنوز تیرهتری از شب، با ظلمت درون! ـ
:)
ساعت خوش
سخن گفتن مادرِ مصیبتهاست
فرزندانت تا گلو در آبهای نیمگرم توهم شناکنان
به جستوجوی پدر که با رسیدن هر بلا آنها را وامینهاد.
نوشتیم:
شورهزاری که در آن گم شدیم نشان تو را داشت
با گزوکهکم پریشانش، با شیارهایش پُر از آهک و نمک
آب مرگآور است و خاک مرگانگیز و هوا هم اگر توفانی باشد.
کرکسها و شترها رفتاری دارند، چیزی بروز ندهند.
اگر در ژرفای تفتانگی فرونیفتادهای پیامی بفرست!
نامه را هنوز نفرستادهایم.
خوشیِ ساعت
وقتی که ابریست آسمان، به یاد تو میافتم
عین وقتی که آفتابیست
سفر که میروم همچنان که در حضر
بیدارخواب و اندوهشادیام یکسان به دور تو میگردند.
عمرم را، بادبادکی هوا کردهای و دائم نخ میدهی
میگذاریاش برود هر چه دورتر.
:)
چهارشنبهی
از نهانگاه پیچدرپیچِ ظلمت
به روشنای دور خیره بودم
روشنی از کجا میآمد
از رخنهای، دری شاید
که دشمن نیز میتواند از آن
به پنهانترین واپس نشستنم یورش آرد.
لرزان از عمق ترسهایم، ربوده میشدم تا روشنای کُشنده.
چهارشنبهٔ دیر
دوست داشتنت، دشنهای بود بر رگم
دشمنت نشدم از بس دوست داشتنت.
نردبانیست که دیوانگی به پلهٔ اول وامیایستد.
اگر تو آن نبودی در خون من شناکرده
به ساحلی درمیآمدیم از عشرت و تنآسانی
دوستانه دشمنی کردن
دشمنانگیِ عاشقانه را
شاید که روزگار ترا آموخت.
:)
اردوی عاجزان رانده از بیداد فقر به دوزخ بیپناهی!
اندامهای لاغرتر از ترحم و انصاف انسانی!
چشمهای پُرتضرع به دست یاریگران غایب!
منتهای ظلم ناانسانشدهها به انسان!
کودکان! بیگناهانی که هر جا قربانی تعصباید!
نمیتوانم نگاه کنم، دیوانه میشوم
از کابوس زیستن در اردوی مغلوبان فقر و ستم نرستم هرگز
طاقت تحمل این مصیبت بیپایان، دیگر با من نیست.
:)
حجم
۱۱۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۵ صفحه
حجم
۱۱۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۵ صفحه
قیمت:
۵۲,۰۰۰
تومان