بریدههایی از کتاب متل کالیویستا
۴٫۸
(۱۲۴)
پدرم با دهان بسته خندید.
Hamed Reza Velayati
یه چیزهایی هست که هرچقدر هم تلاش کنی، کامل درکشون نمیکنی
𝐑𝐎𝐒𝐄
شاید یه روز همهٔ این اتفاقها به نظرت خندهدار بیان.
𝐑𝐎𝐒𝐄
وقتی یک کاسه را میشکنی، ممکن است بتوانی تمام تکههایش را دوباره به هم بچسبانی، اما دیگرهیچوقت مثل قبلش نمیشود. آب از ترکهایش میچکد
𝐑𝐎𝐒𝐄
مادربزرگم همیشه میگفت آدمها عوض نمیشوند. قلب ما مثل یک کش پلاستیکی است. ممکن است کمیکش بیاید، ولی در نهایت به حالت اولش برمیگردد.
(:Ne´gar:)
وقتها مشکلات در سرتان خیلی بزرگ به نظر میرسند، اما وقتی دربارهشان با کسی حرف میزنید، از نتیجهاش شگفتزده میشوید.
(:Ne´gar:)
وقتی که با ماشین از آنجا دور شدند، مامان و بابایم از حال رفتند و روی زمین افتادند.
مامانم گفت: «نزدیک بودها!»
sheyda
بعضی وقتها آدمبزرگها حرفهای احمقانهای میزنن، ولی منظور بدی ندارن
Parsa Mohseni
کمکم احساس میکنید که حضور همهٔ آدمها موقتی است. دوستها میآیند و میروند. ممکن است یک دوست صمیمی هم داشته باشید، اما پسِ ذهنتان میدانید که بودنش همیشگی نیست؛
Parsa Mohseni
مامانم پرسید: «مشتری بهت سیلی زد؟»
گفت: «خانمه دیوونه بود! من واقعاً نمیدونم چرا زد تو صورتم. فقط بهش گفتم سلام عزیزم.»
چای مامانم پرید توی گلویش.
بابایم گفت: «خب، پس بیخود نبوده که بهت سیلی زده.»
عمو فونگ چاپاستیکهایش را زمین گذاشت.
گفت: «مگه سلام عزیزم چه اشکالی داره؟ آمریکاییها همهش میگن سلام عزیزم. وقتی یکی رو میبینی همین رو بهش میگی... این رو دیگه همه میدونن.» و شانه بالا انداخت.
مامانم گفت: «این حرف رو فقط باید به همسرت بزنی.»
عمو فونگ از خجالت سرخ شد. پرسید: «جدی میگی؟»
ن. عادل
عمو لی سه شب پیشمان ماند. هر شب پر از غذاهای لذیذ و قصههایی بود که میخکوبمان میکرد؛ قصههایی از مشتریها و چیزهای عجیبی که سفارش میدادند. مثل سُسهای عجیبوغریب. (یک نفر با سماجت یک همبرگر با سس گوجهفرنگی و مربا خواسته بود.)
=o
آن شب فکر عمو لی از سرم بیرون نرفت. او حاضر بود دست به هر کاری بزند و هر جایی برود تا چیزی را که میخواهد به دست بیاورد. هرجا، حتی توی زبالهدانی. این کارش دیوانگی بود یا شجاعت؟
=o
بابا و مامانم همیشه دم از سرنوشت میزدند. بعضی وقتها فکر میکردم که نکند این سرنوشت را آدم بزرگها از خودشان درآوردهاند که دلشان را به آن خوش کنند، مثل پری دندان.
=o
«نه این نبود. سرطان مرحلهٔ چهار داشت که همون موقع هم همهٔ بدنش رو گرفته بود. کاری از دستشون برنمیاومد.»
کاربر ۴۵۲۸۹۳۱
مامانم آدم ترسناک و بدجنسی بود.
۲. از من متنفر بود.
۳. حرفی که زده بود حقیقت داشت.
کاربر ۴۵۲۸۹۳۱
مامانم به بابایم گفت: «میدونی چی شده؟ دخترت توی مدرسه جوابِ سؤال ریاضیش رو اشتباه داده.»
کاربر ۴۵۲۸۹۳۱
تا بازی نکنی برنده نمیشی.
فرزانه
چیزایی که به نظر ما اشتباه میآن همیشه هم اشتباه نیستن. بعضی وقتها یه اشتباه در واقع یه فرصته، ولی ما همون لحظه و همونجا متوجهش نمیشیم.
فرزانه
با خودم فکر میکردم کدامش بهتر است؛ اینکه چیزی را فقط برای یک ثانیه داشته باشی و آن را از تو بگیرند یا اینکه هیچوقت آن را نداشته باشی.
فرزانه
بعضیوقتها باید خودتان وارد عمل شوید. باید خلاقیت به خرج دهید تا به چیزی که میخواهید برسید
🦄Little pony🦄
حجم
۲۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۲۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان