بریدههایی از کتاب بیمار خاموش
۴٫۳
(۴۵)
برای همهمان گریه میکردم. همهجا پر از درد شده است و ما فقط چشمان را به روی آنها میبندیم. حقیقت این است که همه ما میترسیم. ما از یکدیگر وحشت داریم
LiLy !
احساسات اظهارنشده هرگز نمیمیرند، بلکه زنده دفن میشوند و بعدها به وقیحترین شکل بروز میکنند.
🌱ehsan
«فقط بزدلها به کسایی که عاشق شونن خیانت میکنن.
sina_m_farsakh
اگر به تبرئهی خود بکوشم زبانم مرا محکوم خواهد کرد.
sina_m_farsakh
من ترجیح میدهم تنها باشم تا اینکه عمرم را با آدم اشتباهی تلف کنم.
sina_m_farsakh
احساسات اظهارنشده هرگز نمیمیرند، بلکه زنده دفن میشوند و بعدها به وقیحترین شکل بروز میکنند.
ـ زیگموند فروید
sepideh ei
غبار رنجی که متحمل شده بودند روی صورتشان هویدا بود، نمیشد آن را نادیده گرفت.
sepideh ei
اما در همان تاریکی اندکاندک به این نتیجه رسیدم که هر چهقدر زندگیام افتضاح باشد، ولی نمیخواهم بمیرم. نه، چون هنوز زندگی نکرده بودم.
sepideh ei
«انتخاب یک معشوق با انتخاب یک درمانگر فرق داره، برای اینکه باید از خودمان بپرسیم آیا این فرد میتواند با من صادق باشد، به انتقاداتم گوش دهد، اشتباهاتش را بپذیرد و قولهای غیرممکن ندهد؟»
Elahe
او که چشمانی برای دیدن و گوشهایی برای شنیدن دارد، ممکن است خود را متقاعد سازد که هیچ موجود فناپذیری نمیتواند رازی را نزد خود محفوظ نگه دارد.
اگر لبانش ساکت باشد، با سرانگشتانش نجوا میکند.
خیانت از تکتک سلولهایش بیرون میتراود.
&Mona&
احساسات اظهارنشده هرگز نمیمیرند، بلکه زنده دفن میشوند و بعدها به وقیحترین شکل بروز میکنند.
ـ زیگموند فروید
زنبق
هرکول، الکستیس را از هادس پس میگیرد و پیروزمندانه مجدد به دنیای زندگان باز میگرداند و اینچنین او دوباره زنده میشود. آدمتوس با دیدن دوباره همسرش اشک میریزد، اما الکستیس که حالا عواطفش را به سختی میشود درک کرد، خاموش میماند و دیگر حرف نمیزند.
وقتی این قسمت از نمایشنامه را خواندم جا خوردم. اصلاً باورم نمیشد.
مجدد صفحهی آخر را با دقت خواندم:
الکستیس از دنیای مردگان باز میگردد و زنده میشود، اما ساکت میماند و هرگز لب به سخن نمیگشاید یا نمیتواند یا نمیخواهد از تجربهاش حرف بزند. آدمتوس در اوج ناامیدی خطاب به هرکول میپرسد:
«چرا همسرم همینطور ایستاده و حرفی به زبان نمیآورد؟»
اما جوابی نمیشنود. آدمتوس الکستیس را به خانه باز میگرداند..، اما در سکوت. تراژدی اینطور به پایان میرسد.
چرا؟ چرا حرف نمیزند؟
Ari
انگار آدمی شبها که میخواهد بخوابد راحتتر میتواند نجوا کند و از ته دل یک ببخشید بگوید.
Ari
«منظورم اینه که فکر میکنم فروید در مورد دو چیز اشتباه کرده؛ برای اینکه به شخصه عقیده ندارم درمانگر، یک لوح نانوشتهست، چون ما با توجه به رنگ جورابمون یا نحوهی نشستن یا طرز صحبتکردنمون، اطلاعات زیادی رو در مورد خودمون ناخواسته آشکار میکنیم. همین که اینجا نشستم، چیزهای زیادی رو علیرغم تلاشم برای پنهانکردنش راجع به خودم فاش میکنم و دارم بهت نشون میدم که من کی هستم.»
Ari
وقتی یک نقاشی کشیده میشود ابتدا مانند یک جنین مرده متولد شده، بیجان است، اما اگر واقعاً توجه کنم و واقعاً هوشیار باشم، گاهی اوقات صدای نجواهایی را میشنوم که مرا به سمت و سوی درست میبرد و اگر خودم را مانند یک مؤمن که مجذوب ایمانش شده به آن بسپارم، من را به جای آنکه به جایی ببرد که قصدش را داشتم به جاهای غیرمنتظرهای میبرد به جاهایی کاملاً زنده و باشکوه. نتیجهٔ چنین کاری مستقل از من است و نیروی حیات خودش را دارد.
Ari
به سختی میشود دو زن را پیدا کرد که به اندازهٔ کتی و آلیشیا با هم متفاوت باشند. همنشینی با کتی، مرا یاد نور و گرما و خوشیهایم میاندازد؛ درحالیکه در کنار آلیشیا به یاد غمها و تاریکیهای ژرف زندگیام میافتم.
به یاد سکوت.
Ari
«یادته تئو؟ چه جوری سر صحبتمون باز شد؟ تو گفتی داری درس میخونی که روانپزشک بشی؟ منم گفتم که راستش منم دیونهام. انگار سرنوشت ما رو به هم رسونده!.»
Ari
به نوعی چنگزدن به دانههای برفی که در حال ذوبشدن هستند و دارند ناپدید میشوند، مانند چنگزدن به خوشبختی است؛ انگار مالک چیزی میشدم، اما ناگهان آن چیز ناپدید میشد. این به من یادآوری میکرد که جهانی در پس این خانه است که به طرز غیرقابل تصوری زیبا و پهناور است، اما اکنون از دسترس من دور میباشد. سالها بعد آن خاطره بارها و بارها به یادم آمد؛ گویی بیچارگیهایی که آزادیمان را محصور کرده بودند، مثل نوری که در محاصرهٔ تاریکی باشد، باعث میشدند آزادی آن روزهای زودگذر بیشتر بدرخشد و بهچشم بیاید.
متوجه شدم که تنها امید برای دوام آوردن، چه به لحاظ روحی و چه از نظر جسمی، این است که عقبنشینی کنم و فاصله بگیرم؛ باید دور میشدم، تنها در این صورت بود که میتوانستم جان سالم بهدر ببرم.
Ari
مغز ما هنگامی که متولد میشویم کامل نیست و تنها نیمی از آن شکل گرفته است. به قول روانکاو مشهور «دانلد وینیکوت»: «چیزی به نام کودک آدمیزاد وجود ندارد.» بدیهی است که شخصیت ما نه تنها در انزوا شکل نمیگیرد، بلکه برای شکلگیری و تکامل باید با افراد مختلف در ارتباط باشد، چونکه شخصیت انسان بهطور ناخودآگاه تنها از طریق برقراری ارتباط با دیگران مثل والدینمان کامل میشود. این مسأله به دلایل واضح و مشخصی میتواند ترسناک باشد. چه کسی میداند در آن زمان که چیزی از آن بهخاطر نداریم، چهقدر به ما توهین شده و چهقدر تحقیر شدیم و چه شکنجههایی را تحمل کردهایم؟
Ari
آلیشیا همیشه قصد خودکشی داشت. همونطور که همه میدونیم، وقتی یکی بخواد بمیره، هر چهقدر هم که ازش محافظت کنیم، معمولاً غیرممکنه که بتونیم مانع تصمیمش بشیم.»
Abolfazl
حجم
۳۰۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
حجم
۳۰۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۵۰,۰۰۰۵۰%
تومان