بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب من ملاله هستم | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب من ملاله هستم اثر هانیه چوپانی

بریده‌هایی از کتاب من ملاله هستم

۳٫۸
(۷۲)
پدرم می‌گوید: «اگه می‌دونستم که قراره چنین اتفاقی بیفته برای آخرین بار پشت سرمو نگاه می‌کردم... مثل پیامبر که موقع هجرت از مکه به مدینه بارها به پشت سرش نگاه کرد. حالا بعضی چیزهای سوات مثل داستان‌هایی از سرزمین دوردستی که توی کتاب خونده باشم به نظر می‌رسه.»
✿Farzaneh✿
کمک‌های مالی از تمام نواحی عرب‌نشین دنیا بخصوص عربستان صعودی ـ که مشابه کمک‌های ایالات متحده امریکا را می‌فرستاد ـ و همچنین رزمنده‌های داوطلب شامل یک میلیونر صعودی به نام اسامه بن لادن به پاکستان فرستاده ‌شدند. ما پشتون‌ها ترکیبی از افغانستان و پاکستانیم و در واقع مرزی را که بریتانیا صدها سال پیش میان ما ترسیم کرد به رسمیت نمی‌شناسیم. پس هنگام حمله شوروی خون ما هم به دلایل مذهبی و هم ملی به جوش آمد.
S
در فرهنگ ما همه چون خواهر و برادرند و این‌گونه یکدیگر را صدا می‌زنند. هنگامی که پدر برای نخستین بار مادرم را به مدرسه آورد همه معلم‌ها او را زن‌داداش صدا زدند. از آن پس در خانه نیز به او زن‌داداش می‌گفتیم.
سیّد جواد
زنان می‌گفتند که مردان مفقود شده با طالبان همکاری نداشته‌اند و شاید یک لیوان آب یا مقداری نان به شبه‌نظامیان داده باشند. این مردان بی‌گناه دستگیر شده بودند در حالی که رهبران طالبان آزادانه زندگی می‌کردند.
S
مدرسه تنها چیزی نبود که عمه‌های من از آن محروم شدند. هنگام صبح که پدرم شیر یا خامه می‌خورد به خواهرانش چای بدون شیر می‌دادند و اگر صبحانه تخم مرغ داشتند فقط برای پسرها بود. وقتی برای شما جوجه می‌پختند بال و گردن برای دخترها بود و پدرم، برادرش و پدربزرگ گوشت لذیذ سینه را صرف می‌کردند. پدر می‌گوید: «همیشه بین من و خواهرام فرق می‌ذاشتن.»
حسینی
برنامه مورد علاقه من «شاکا لاکا بوم بوم» برنامه کودکی هندی درباره پسربچه‌ای به نام «سانجو» بود که مدادی جادویی داشت. هرچه او نقاشی می‌کرد واقعی می‌شد. اگر نوعی سبزی یا پلیسی نقاشی می‌کرد آن سبزی یا پلیس ناگهان ظاهر می‌شد. گاهی به طور اتفاقی شکل یک مار را می‌کشید و آن را پاک می‌کرد و ناگهان آن مار ناپدید می‌شد. او از مداد خود برای کمک به مردم استفاده می‌کرد.حتی خانواده خود را از چنگ تبه‌کاران نجات داد و من آن مداد جادویی را بیش از هر چیز دیگری در دنیا آرزو می‌کردم. هنگام شب دعا می‌کردم: «خدایا، مداد سانجو را به من بدهید، به هیچ کس نخواهم گفت. فقط آن را روی قفسه من بگذارید. با آن مداد همه را خوشحال خواهم کرد.» به محض این که دعا به پایان می‌رسید قفسه را بررسی می‌کردم. ولی مداد هیچ‌وقت آنجا نبود.
S
هیچ کس تمایل به این کار نداشت زیرا آنان می‌گفتند که این کودکان کثیف‌اند و شاید بیمار نیز باشند و خانواده‌هایشان دوست ندارند با کودکانی مانند آنان به یک مدرسه بروند. همچنین آنان می‌گفتند که ما وظیفه نداریم این مشکلات را رفع کنیم. ولی من مخالفت کرده و گفتم: «ما می‌تونیم امیدوار باشیم که روزی دولت به اونا کمک کنه ولی هرگز این اتفاق نمی‌افته. من اگه بتونم از یک یا دو تن از این بچه‌ها پشتیبانی کنم و یه خونواده چند بچه دیگه رو حمایت کنه بالاخره می‌تونیم به همه اونا کمک کنیم.» می‌دانستم که درخواست از مشرف بی‌فایده خواهد بود. اگر پدر چنین مشکلاتی را نمی‌توانست رفع کند پس تنها یک گزینه باقی می‌ماند. برای خدا نامه‌ای نوشتم: «خدای بزرگ، می‌دانم که شما همه چیز را می‌بینید ولی چیزهای بسیاری هستند که شاید گاهی از نظر شما دور می‌مانند بخصوص بمباران افغانستان ولی گمان نمی‌کنم که شما از تماشای کودکانی که زباله‌ها را جمع‌آوری می‌کنند خوشحال شوید. خدای بزرگ، به من شجاعت و قدرت بدهید و من را به کمال برسانید، زیرا دلم می‌خواهد دنیا را به کمال برسانم. ملاله»
S
وقتی زباله‌ها را روی کوهی از غذای فاسد پرتاب می‌کردم چیزی را دیدم که حرکت می‌کرد و یکباره از جای خود پریدم. دختری هم سن و سال خودم بود. او موهایی درهم و برهم داشت و پوستش پر از زخم بود. به «ششکه» شباهت داشت. زن چرک‌آلودی که داستان او را برای ما حکایت می‌کردند تا به حمام برویم. دخترک کیسه بزرگی در دست داشت و زباله‌ها را دسته‌بندی می‌کرد، یکی برای قوطی‌ها، سرهای بطری‌ها، شیشه و دیگری برای کاغذ بود. کمی آن طرف‌تر چند پسر با استفاده از آهن‌ربا‌هایی که به طناب متصل کرده بودند فلزها را جمع‌آوری می‌کردند. دلم می‌خواست با آن بچه‌ها حرف بزنم و در عین حال بسیار وحشت‌زده بودم. آن روز عصر وقتی پدر از مدرسه به خانه بازگشت درباره کودکانی که زباله جمع‌آوری می‌کردند با او حرف زده و خواهش کردم که با من بیاید و خودش از نزدیک ببیند. او سعی کرد با آنان صحبت کند ولی فرار کردند. پدر برای من شرح داد که این بچه‌ها زباله‌هایی را که دسته‌بندی کرده‌اند در مقابل چند روپیه به فروشگاه زباله و ضایعات می‌فروشند. سپس آن مغازه سود بسیاری از زباله‌ها به دست خواهد آورد. در راه بازگشت به خانه متوجه شدم که پدر گریه می‌کند.
S
از آنجا که می‌دانستم ما بسیار خوشبختیم احساس گناه کردم. آنگاه دوباره به کودکانی که در انبوهی از زباله کار می‌کردند اندیشیدم. تصویر آن دخترک دوباره از ذهنم خطور کرد و سپس از پدر خواهش کردم که آنان را نیز به مدرسه ما بیاورد. او تلاش کرد برای من شرح بدهد که آن کودکان نان‌آورند پس اگر حتی رایگان به مدرسه می‌رفتند خانواده آنان جان خود را از گرسنگی از دست می‌دادند.
✿Farzaneh✿
در جامعه ما تمام ازدواج‌ها را خانواده‌ها ترتیب می‌دهند ولی زندگی پدر و مادر من با عشق آغاز شد. هر بار که داستان آشنایی آنان را می‌شنوم برای من تازگی دارد و از آن لذت می‌برم. آنان اهل روستاهایی مجاور در دره‌ای دوردست و در بالای سوات در منطقه‌ای به نام «شنگله» بودند و هنگامی که پدر به خانه عموی خود ـ که همسایه عمه مادر بود ـ می‌رفت با او آشنا شده بود. در فرهنگ ما بیان چنین احساساتی ممنوع است و نوعی تابوشکنی می‌نماید. پدر برای مادرشعر می‌فرستاد ولی او نمی‌توانست بخواند. مادر می‌گوید: «من طرز فکرشو دوست داشتم.» پدر نیز با خنده می‌گوید: «و من شیفته زیباییش شدم.»
سیّد جواد

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
تومان