بریدههایی از کتاب نیروی حال
۳٫۸
(۴۹)
زندگی، چیزیست که در لحظهٔ اکنون و فقط در لحظهٔ اکنون جریان دارد.
کاربر ۹۹۸۷۵۱
پرسشیست اساسی. این پرسش را مدام مطرح کن. یا از خود بپرس: «در این لحظه، در درونِ من چه میگذرد؟» حداقل به درونیاتِ خود نیز به اندازهٔ آنچه در بیرونِ تو میگذرد اهمیت بده. اگر درونِ تو سامان یابد، بیرونِ تو نیز سامان خواهد یافت. درونِ تو، واقعیتر است از بیرونِ تو. تو بدونِ واسطهٔ حواسِ خویش، درونِ خویش را میبینی. واقعیتهای بیرون،
کاربر ۳۰۰۸۸۰۹
اگر این تماشاگری را تمرین کنی، همهٔ آن چیزهایی که به طور ناخودآگاه در تو هستند، از تاریکیهای وجودت بیرون میآیند و در آفتابِ آگاهی تو پَهن میشوند.
hadistabarsi
اگر نمیتوانی به طور مستقیم به لحظهٔ حال وارد شوی، به میلِ ذهنِ خود نگاه کن که چگونه دوست دارد از لحظهٔ حال فرار کند. خواهی فهمید که آینده همواره در نظرت بهتر یا بدتر از لحظهٔ حال است. اگر این آیندهٔ خیالی در نظرت بهتر بیاید، به تو امیدهای لذتبخش میدهد. اگر این آیندهٔ خیالی را بدتر از لحظهٔ حال تصور کنی، دچارِ دغدغه و اضطراب میشوی. هر دوی این تصورات، وَهمِ محضاَند.
Dexter
عشقِ حقیقی، تو را به رنج نمیاندازد. چگونه ممکن است؟ عشقِ حقیقی، ناگهان به نفرت تبدیل نمیشود. شادمانی حقیقی، ناگهان به درد و رنج تبدیل نمیشود.
Dexter
عشق و شادمانی، از حالتِ طبیعی احساسِ یگانگی تو با هستی جدا نیستند. عشق و شادمانی و یا احساسِ آرامشِ ژرف فقط هنگامی حاصل میشوند که شکافی در جریانِ فکر ایجاد شود. برای بسیاری از آدمها، شکافی از این دست بهندرت و یا تصادفی اتفاق میافتد: در لحظههایی که زبانِ ذهن بند میآید. برای مثال، هنگامی که تو در برابرِ شُکوهِ زیبایی چیزی یا کسی درمیمانی، یا هنگامی که مشغولِ تلاش و تقلای سختِ بدنی هستی، یا حتی زمانی که با خطری بزرگ روبرو میشوی.
Dexter
یکی از وظیفههای مهم ذهن آن است که با دردهایهای عاطفی بجنگد و آنها را برطرف کند. این وظیفه، توجیهکنندهٔ فعالیتهای بیوقفهٔ ذهن است. اما تنها کاری که از عهدهٔ ذهن برمیآید، سرپوش گذاشتن بر روی این دردهاست. در واقع، ذهن هرچه بیشتر میکوشد تا از این دردها خلاص شود، دردها را افزایش میدهد. ذهن هرگز نمیتواند برای رفعِ ناراحتی عاطفی یا روحی، چارهای پیدا کند. ذهن به تو هم اجازه نمیدهد تا برای این مشکل چارهای پیدا کنی. زیرا ذهن، عنصرِ اصلی مشکلِ توست.
Dexter
یکی دانستنِ خود و ذهن، توفانی پُرگَرد و غبار از مفاهیم، برچسبها، تصورها، واژهها، قضاوتها و تعریفها میآفریند که چراغِ همهٔ رابطههای حقیقی را خاموش میکند. یکی دانستنِ خود و ذهن، حجابیست که تو را از تو دور میکند، تو را از آدمهای دیگر دور میکند، تو را از طبیعت دور میکند، تو را از خدا دور میکند. همین حجابِ تیرهٔ فکر است که توهمِ جدایی میآفریند، توهمِ این که «تو» هستی و یک «دیگری» کاملاً جدا از تو. آنگاه، این نکتهٔ اساسی را فراموش میکنی که زیرِ سطحِ ظواهرِ همهٔ چیزها و صورتهای جدا از هم، تو با همه چیز و همه کس وحدت داری.
Dexter
روشنشدگی، حالتیست از وحدت، یگانگی و در نتیجه، آرامشِ ژرف. یگانگی با زندگیای که در همهٔ صورتها ظهور کرده است، یگانگی با جهان، یگانگی با خویشتنِ خویش و حیاتِ ناپیدا – یگانگی با خدا. روشنشدگی، فقط پایان گرفتنِ رنجها و درگیریهای مدامِ درونی و بیرونی نیست، بلکه پایانِ سلطهٔ وحشتناک فکرِ بیوَقفه نیز هست. آه، چه رهایی باشکوهی!
Fereshteh Radmanesh
بسیاری از آدمها چنان زندانی ذهنِ خویشاند که برای آنها زیبایی طبیعت اصلاً وجود ندارد. ممکن است که بگویند: «چه گُلِ قشنگی»، اما این گفتهٔ آنها چیزی نیست، مگر برچسبزدنی مکانیکی و ذهنی. زیرا آنها سکون و آرامش ندارند، حضور ندارند، گُل را حقیقتاً نمیبینند، ذاتِ گُل را احساس نمیکنند، قداستِ گُل را احساس نمیکنند – همان طور که خود را نمیشناسند، ذاتِ خود را احساس نمیکنند، قداستِ خود را احساس نمیکنند.
seemorgh
انتظار، حالتیست از حالاتِ ذهن. انتظار، اساساً به معنای آن است که تو آینده را میخواهی؛ لحظهٔ حال را نمیخواهی. آنچه را که داری نمیخواهی، آنچه را میخواهی که نداری. با هر انتظاری، نزاعی در درون میآفرینی بینِ اینجا و اکنونِ خود؛ جایی که نمیخواهی باشی، و آیندهای که فرافکنی کردهای؛ جایی که میخواهی باشی. این نزاع، باعث میشود که لحظهٔ حال را از دست بدهی. بدینسان، از کیفیتِ زندگی تو کاسته میشود.
seemorgh
آیا نگران هستی؟ آیا دغدغهٔ حادثههای مُحتملِ آینده را داری؟ تو خود را با ذهنِ خود یکی انگاشتهای و این خودِ دروغین را به وضعیتی در آیندهای خیالی فرافکنی کردهای و موجبِ ترسِ خود شدهای. بیتردید، تو از پسِ این وضعیتِ خیالی برنمیآیی، زیرا این وضعیت وجودِ خارجی ندارد. این وضعیت، شبحی ذهنیست. با حضور در لحظهٔ حال، به این فرسایشِ احمقانهٔ جسم و جان خاتمه بده. نسبت به تنفسِ خود آگاه شو. هوایی را که به درونِ بدنِ تو وارد و خارج میشود احساس کن. میدانِ انرژی درونی خود را احساس کن.
seemorgh
دغدغهٔ نتیجهٔ عملِ خود را نداشته باش – توجهٔ خود را متوجهٔ عملِ خود کن. نتیجه، خود به خود به دست خواهد آمد. این تمرینی معنوی و بسیار مؤثر است.
seemorgh
بشریت، از زمانی که از آغوشِ لطفِ حضورِ در لحظهٔ حال به میانِ زمان و ذهن فرو افتاد، همیشه در چنگِ درد و رنج گرفتار بوده است. او کل را فراموش کرد، در نتیجه، حقیقتِ خویش را فراموش کرد. از آن زمان به بعد، آدمها خود را پارههایی جدا و بیمعنا در جهانی بیگانه یافتهاند. آنها بینِ خود و همه چیز و همه کس ربط و اتصالی نمیبینند. آنها از خدا جدا افتادهاند.
seemorgh
بنابراین، مهمترین گامِ تو به سوی روشنشدگی این است: یاد بگیر که چگونه خود را با ذهنِ خویش یکی نگیری. هر وقت که شکافی در جریانِ ذهنِ خویش ایجاد میکنی، نورِ آگاهی تو شدیدتر میتابد.
seemorgh
این جمله مدام در ذهنم طنین میانداخت که: «دیگر حالم از خودم به هم میخورد.» ناگهان فهمیدم که این جمله، فکریست در سرِ من. «آیا من تنها هستم، یا دو نفر هستم؟ اگر حالم از خودم به هم میخورَد، پس باید دو نفر وجود داشته باشند: «من» و «خود» که حالِ من از او به هم میخورَد.» فکر کردم: «شاید یکی از این دو نفر واقعیت دارد و آن دیگری وَهمی بیش نیست.»
ایزدمهر
بازی ذهن، این است که تو خود را با ترسها و غمهای خود یکی بدانی.
آترین🍃
گدایند همهٔ کسانی که ثروتِ حقیقی خویش را پیدا نکردهاند؛ همان ثروتی که شادمانی از هستیست؛ همان چشمهٔ آرامشِ ژرف که در درون میجوشد. آنها اگر میلیونها دلار پول نیز داشته باشند، باز گدایند. اینگونه آدمها، با کاسهٔ گدایی در دست، بیرون از خویش پرسه میزنند تا از این و آن ذرهای لذت یا رضایت کسب کنند. آنها اعتبار، امنیت و عشق میخواهند و نمیدانند که گنجی بیپایان در درونِ خویش دارند؛ گنجی که بیشتر از همهٔ آن چیزهاییست که دنیا میتواند به آنها پیشکش کند.
seemorgh
بازی ذهن، این است که تو خود را با ترسها و غمهای خود یکی بدانی.
علیرضا رحیمی شاهرودی
. تو در لحظهٔ اکنون و اینجایی، در حالی که ذهنِ تو در آینده سِیر میکند. این حالت، رخنهای برای نفوذِ اضطراب را ایجاد میکند.
maryam pouyan
حجم
۱۹۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۴۶ صفحه
حجم
۱۹۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۴۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۲۴,۰۰۰۲۰%
تومان