بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نه آدمی | صفحه ۱۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب نه آدمی

بریده‌هایی از کتاب نه آدمی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۱۰۰ رأی
۴٫۱
(۱۰۰)
هرچه بیشتر فکرش را می‌کنم کمتر دستگیرم می‌شود. هرآنچه هست نکبت و عذاب این اندیشه است که تنها من‌ام که با دیگران فرق دارم. گفت‌وگو برایم میسر نبود. از چه باید می‌گفتم؟ چطور می‌گفتم؟ نمی‌دانم.
کاربر ۴۴۶۳۵۹۵
ولی درست متوجه نمی‌شوم اطرافیانم چطور به زندگی ادامه می‌دهند و یک به یک پشت احزاب سیاسی درمی‌آیند بی‌آن‌که دیوانه شوند، وا بدهند، غرق ناامیدی شوند و خودشان را راحت کنند؟ چطور دردشان اصیل است؟ من می‌گویم اینان چنان خودشیفته شده‌اند که حتی به خودشان هم اجازهٔ شک در زندگی عادی و بهنجارشان را نمی‌دهند. اگر حق با من باشد دردشان درد نیست. عوام‌ترینِ عوام‌اند. چه می‌دانم. اگر شب درست بخوابید به گمانم سحر خوب برمی‌خیزید. چه خواب‌هایی می‌بینند؟ در خیابان به چه چیزهایی فکر می‌کنند؟ به پول؟ نه همیشه، همه‌اش که این نیست. شنیده بودم آدم‌ها برای خوردن زندگی می‌کنند، ولی ندیده بودم کسی بگوید برای پول زنده است. نه. ولی باز تا حدی... نه، مطمئن نیستم.
کاربر ۴۴۶۳۵۹۵
این زن میان آن سیل واژه‌ها نگفت: «حالم خیلی بده.» ولی انگار جریان خاموشی از درد، به پهنای یک بند انگشت، سر تا نوک پایش را درنوردیده بود.
ʟʏᴍᴏ
نقطهٔ اشتراک‌مان ازخودندانستنِ آدمیان بود.
فراری از واقعیت
سر کلاس رفتن برایم روزبه‌روز ملول‌کننده‌تر می‌شد. بی‌آن‌که شوق تحصیل را حس کنم دبستان و دبیرستان را از سر گذرانده بودم و اکنون دانشگاه. حتی زورم می‌آمد سرودهای مدرسه را از بر کنم.
فراری از واقعیت
می‌خواستم هنر بخوانم ولی پدر نگذاشت. من هم مثل همیشه دهانم را دوختم و گولانه سرسپردم.
فراری از واقعیت
پرتره‌هایم پوچ و غمزده بودند. خودم را هم بهت‌زده می‌کردند. نمایی از خود واقعی‌ام بودند که با هزار زحمت پنهان کرده بودم
فراری از واقعیت
گاهی حس می‌کردم بارِ ده نگون‌بخت را بر دوش من نشانده‌اند، که اگر سر سوزنی از آن بر دوش کناردستی‌ام بود به سیم آخر می‌زد و آدم می‌کشت
فراری از واقعیت
«هیچ‌چی.» در کل فرقی هم نمی‌کرد. هیچ چیز خوشحالم نمی‌کرد
فراری از واقعیت
دوست‌داشته‌شدن چه سخت است.
فراری از واقعیت
هزاران بار پیش آمده بود که برای خودم مرگ بدی بخواهم ولی نخواسته‌ام کس دیگری را بکشم.
فراری از واقعیت
از چیزی که بدم می‌آمد نمی‌توانستم بگویم: «خوشم نمی‌آد.» چیزی را هم که خوشم می‌آمد دودل و دزدکی می‌چشیدم، انگار که تلخ است.
فراری از واقعیت
هر وقت ازم می‌پرسیدند تو چه می‌خواهی دستپاچه پاسخ می‌دادم: «هیچ‌چی.» در کل فرقی هم نمی‌کرد. هیچ چیز خوشحالم نمی‌کرد.
کاربر ۲۶۹۶۴۰۷
هرآنچه هست نکبت و عذاب این اندیشه است که تنها من‌ام که با دیگران فرق دارم. گفت‌وگو برایم میسر نبود. از چه باید می‌گفتم؟ چطور می‌گفتم؟ نمی‌دانم.
کاربر ۲۶۹۶۴۰۷
شاخک غم‌زده‌ها با بوی اندوه تیز می‌شود.
Rezvan
نکتهٔ کارآمدی را به من آموخت: تجملِ ارزان
Rezvan
چانه‌زن و ارزان‌خر بی‌رقیبی بود. شاید هم همین مطلب او را استاد لذت‌جویی کرده بود.
Rezvan
زنان اندازه سرشان نمی‌شود. هرچقدر هم که مسخره‌بازی درمی‌آوردم باز درخواست می‌کردند و من هم از این میل سیری‌ناپذیرشان به تکرار می‌افتادم. کشدار و بلند می‌خندیدند. به گمانم بشود گفت زنان بیشتر از مردان شادی در خود می‌اندوزند.
Rezvan
آن‌که خنجر زد مثل همهٔ آن‌هایی که از پشت خنجر می‌زنند پپه و ساده بود.
Rezvan
نمی‌گذاشتند. همین که داشتم فراموش می‌کردم، درست سر بزنگاه آن مرغ بدفال به‌سویم پر کشید تا با منقار گجسته‌اش نوک به زخم خاطرات گذشته بزند. ناگهان شرم گذشته و یاد گناه روی سرم خراب شد. خواستم فریاد بزنم. دیگر طاقت نداشتم.
wandering guy

حجم

۸۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۰۲ صفحه

حجم

۸۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۰۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان