بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد هفتم
۴٫۹
(۹۷)
پلیس دوم گفت: «برو کنار.» بعد لگدی به در زد و آن را باز کرد.
نفس عمیقی کشیدم و فرو رفتم توی فاضلاب. از زیر آب کدر صدای افسرهای پلیس را شنیدم که بوی گند خورد توی دماغشان و حالشان را به هم زد. همینطور که به سروصدایشان گوش میدادم، نور چراغقوههایشان را انداختند توی مجرا. فقط چند ثانیه طول کشید، ولی توی آن موقعیت، چند ثانیه بهاندازهٔ یک عمر گذشت. بدترین چیزی بود که تا حالا تجربه کرده بودم... این را من میگویم که تا آن لحظه چندین بار تا پای مرگ رفته بودم.
بالاخره پلیس اول گفت: «اثری ازشون نیست.»
دومی گفت: «پس لابد سوار مترو شدهان.»
با اینکه فضولات انسانی راه گوشهایم را بسته بود، فهمیدم که پلیسها دوست نداشتند حتی یک ثانیهٔ دیگر بیدلیل آنجا بمانند.
بعد صدایشان را شنیدم که رفتند بیرون و در را پشت سرشان بستند.
سرم را از فاضلاب بیرون آوردم و چند بار عمیق نفس کشیدم... بعد متوجه شدم دهانم با گازهای سمی فاضلاب پر شده و همین باعث شد حالت تهوع بگیرم. مایک و زویی هم کنارم از فاضلاب بیرون آمدند و کموبیش همین حالوروز را داشتند.
Zahra
کاترین گفت: «بعضی وقتها همهمون باید بهخاطر هدف مهمتر یه چیزهایی رو فدا کنیم.»
مایک فریاد زد: «جیمز باند هیچوقت مجبور نشد توی فاضلاب قایم شه!»
اریکا بهش اطلاع داد: «جیمز باند واقعی نیست.» بهجای اینکه از در برود بیرون، چراغقوهٔ جیبیاش را از کمربند چندجیبش درآورد و نورش را انداخت اطراف مسیر بتُنی.
زویی پرسید: «میدونین الان غیر از ما باید کی اینجا میبود؟ مورِی. اون آبزیرکاه بهترین لحظه رو واسه فداکاری انتخاب کرد... البته اگه واقعاً داشت فداکاری میکرد.»
کاترین گفت: «ظاهراً که داشت فداکاری میکرد. اون پلیسها واقعی بودن و مورِی نمیتونست از دستشون فرار کنه.»
زویی گفت: «مورِی اهل ازخودگذشتگی نیست. از اون آدمهاییه که همیشه میپرسه چه سودی به حالم داره. یه بار دیدم یه راهبه رو هل داد تا بتونه پیراشکی برداره.»
کاترین گفت: «آدمها عوض میشن.»
Zahra
خانم ای خندید و آمد سمتم. آماده بود همینطور که بیحال روی زمین افتاده بودم لگدبارانم کند.
Zahra
تقریباً مطمئن بودم خانم ای قصد داشت کاری کند مرگ ما تا حد ممکن آهسته و دردناک باشد. این به کنار، با توجه به عصبانیتش از دست من، مطمئن بودم خیال ندارد دست از سر پدر و مادرم بردارد. ولی نمیدانستم وقتی هزاران کیلومتر از من دورند، چطور باید ازشان محافظت کنم... چه برسد به اینکه جان خودم و دوستانم را نجات بدهم.
Zahra
گوش کن چی میگم، بچهزرنگ. فکر کنم متوجه شدی که بعضی از اون جمجمههای روی دیوار زیرزمین زیاد قدیمی نیستن، مال همین چند سال اخیر هستن. دوست داری بدونی از کجا اومدن؟»
مایک آب دهانش را قورت داد. «نه واقعاً.»
خانم ای که خیلی هم به خودش افتخار میکرد، گفت: «بعضیهاشون دشمنهای من بودن. ولی بقیه آدمهایی بودن که متأسفانه واسه من کار میکردن. مثلاً معماری که اینجا رو طراحی کرد. و همهٔ افرادی که توی بازسازیش بهش کمک کردن. و کسهایی که آثار هنری رو تحویل دادن. منظورم اینه که... نمیشد بذارم با اطلاعاتی که دربارهٔ وسایل اینجا داشتن زنده بمونن، میشد؟ دیر یا زود یکیشون تو جمع کسهایی که نباید خبردار میشدن دهنلقی میکرد و تا به خودمون میاومدیم میدیدیم پلیس بینالملل داره درِ خونه رو میزنه.»
زویی وحشت کرد. «واسه همین همهشون رو کشتی؟»
خانم ای گفت: «درسته. این رو هم بگم که من معمارم رو دوست داشتم. خیلی بااستعداد بود. واسه همین کاری کردم مرگش حداقل سریع و بدون درد باشه. یهدفعه، اتفاقی. ولی اگه شماها همهش معطلم کنین، اینجوری باهاتون برخورد نمیکنم.»
Zahra
پرده تیلیک در جایش قرار گرفت و تابلو را کامل پوشاند. خانم ای دکمهٔ دیگری را فشار داد. یک سیستم نمایش از سقف پایین آمد و شروع به پخش یک ویدیو کرد.
به نظر میرسید ویدیوی زندهای از یک دوربین کوچک بود که داشت از خانهٔ کوچکی در حومهٔ شهر فیلم میگرفت. خانه دوطبقه و یککم فرسوده بود، ماشین قراضهای در مسیر ماشینروی تَرکخوردهاش پارک شده بود و چمنهای حیاط جلوییاش هم باید یک هفته پیش کوتاه میشدند. در کل خانهٔ نسبتاً عادیای در یک خیابان عادی بود، از آن جاهایی که بیشتر مردم توجهی بهش نمیکردند یا اصلاً برایشان خاص نبود.
ولی برای من خاص بود.
خانهٔ پدر و مادرم بود.
Zahra
زویی به جنی لِیک گفت: «خب پس، تمام این مدت واسه اسپایدر کار میکردی.»
جنی با لحن تندی گفت: «خب معلومه. خنگیها. مگه کس دیگهای هم بود که براش کار کنم؟»
زویی هم با همان لحن تند جلویش درآمد: «یه سازمان رقیب که دنبال اطلاعات بود تا اسپایدر رو زمین بزنه. پس حق نداری بهم بگی خنگ. حتی مورِی هم مطمئن نبود واسه کی کار میکنی.»
جنی گفت: «مورِی هِیل عوضیه.» بعد اضافه کرد: «زیاد دربارهم حرف میزنه؟»
زویی جواب داد: «ابداً.» از گفتن این کلمه کِیف کرد.
جنی ظاهراً دلخور شده بود. «ابداً؟»
زویی، خوشحال گفت: «هیچوقت.»
جنی گفت: «حتی وقتی...»
Zahra
خدمتکار دربارهٔ خالی بودن خانه بهمان دروغ گفته بود.
معلوم بود کاترین داشت از دست خودش حرص میخورد که خدمتکار را دستکم گرفته، ولی اصلاً چیزی بروز نداد و خونسرد باقی ماند، مخصوصاً که تفنگی هم سرش را نشانه گرفته بود. گفت: «نیازی به خشونت نیست. درسته که ورق رو به نفع خودتون برگردوندین، ولی این تأثیری درنتیجهٔ نهایی کار نداره. بهتره ما رو ببرین پیش آقای ای.»
گفتم: «کاترین.» بهزور خودم را کنترل کردم که دستوپایم را گم نکنم. نه فقط بهخاطر اینکه وسط پایگاه دشمنمان یکعالم تفنگ ما را هدف گرفته بود... البته همین باید بهاندازهٔ کافی باعث وحشتم میشد؛ دلیل اصلی نگرانیام این بود که صدای واقعی خدمتکار را شناختم. آن را قبلاً یک بار شنیده بودم، در مأموریتی که آخر شب در پایگاه قبلی اسپایدر در نیوجرسی داشتم.
کاترین ازم پرسید: «چیه؟»
گفتم: «این زن لازم نیست ما رو ببره پیش آقای ای. خودش آقای ایه.»
Zahra
«بهتره از این موقعیت استفاده کنیم و خودمون رو مسلح کنیم، بچهها.» بعد به من نگاه کرد. «تو هم همینطور، بنجامین.»
بهش یادآوری کردم: «من تو استفاده از سلاح استعداد ندارم. توی امتحان آخر سلاحهای گرمم نمرهٔ اِن گرفتم.»
کاترین تعجب کرد. «اِن؟ یعنی پنج برابر بدتر از اِف؟»
«یهجورهایی آره. فکر کنم پروفسور کرایتون این نمره رو فقط واسه من اختراع کرد. گفت نمرهٔ اِن یعنی هیچوقت نذارین این آدم از تفنگ استفاده کنه.»
کاترین پیشنهاد داد: «پس شاید بهتر باشه تو فقط یکی دوتا نارنجک برداری.»
درحالیکه بقیه اسلحه برمیداشتند، من بااحتیاط یک نارنجک برداشتم. اصلاً دلم نمیخواست مسئول چیزی باشم که میتوانست مرگبار باشد، ولی مجبوری آن را توی جیبم گذاشتم. حالا توی لانهٔ شیر بودیم و کاترین درست میگفت؛ باید خودم را آماده میکردم.
Zahra
اریکا فوری رفت پیشش و با مهربانیای که از او بعید بود، گفت: «تو مایهٔ ننگ نیستی. فقط باید بیگناهیت رو ثابت کنیم...»
کاترین گریهکنان گفت: «آخه چهجوری؟ دیگه من رو مأمور امآی ۶ نمیدونن! همکارهام بهم پشت کردهان! شدهام دشمن شمارهٔ یک مردم، نابودکنندهٔ آثار باستانی باارزش و مایهٔ ننگ کشورم. تکتک مأمورهای امآی ۶ و پلیسها و مأمورهای جریمهٔ پارکینگ دنبالمونن. اگه جای این مخفیگاه رو از پدربزرگم یاد نگرفته بودم، الان همهمون تو زندان نیوگیت بودیم.»
اریکا فلش جاشوا را جلوی او روی میز کوبید. «این رو رمزگشایی میکنیم و بعدش اسپایدر رو پیدا میکنیم و شکست میدیم. وقتی به همه بگیم اونها چیکار کردهان، ازت رفع اتهام میشه. از همهمون.»
کاترین با دستمالی که حرف اول اسمش روی آن دوخته شده بود، بینیاش را گرفت. «خودت میدونی که این کار چقدر سخته. ما حتی مطمئن نیستیم این کارِ اسپایدر باشه.»
اریکا مطمئن گفت: «معلومه که کار اونهاست. دیگه کی ممکنه دنبال اطلاعات این فلش باشه؟»
Zahra
به مرکز فرماندهی رسیدیم. اتاق پر از تجهیزات جاسوسی ازمدافتاده بود که بعضیهایشان ظاهراً مال قبل از کشف الکتریسیته بودند. یک تلگراف واقعی و چند رایانهٔ خاکگرفته آنجا بود که هنوز از لامپ خلأ استفاده میکردند. ولی سیستم امنیتی فقط مال چند دهه پیش بود؛ چند صفحهنمایش خیلی قدیمی اندازهٔ کمد بایگانی، تصاویر سیاهوسفید و لرزان دوربین، راهپلهای را که ازش بالا آمده بودیم، نشان میدادند.
کاترین هِیل، ماتومبهوت پشت میزش نشسته بود و خیره به تلفنش نگاه میکرد. از وقتی مادر اریکا را دیده بودم همیشه خیلی خونسرد و مسلط بود و حتی موقع کتک زدن مأمورهای دشمن هم آرامشش را حفظ میکرد. ولی حالا بدجوری به هم ریخته بود؛ موهایش آشفته، لباسهایش چروک و چشمهایش قرمز بود.
مایک پرسید: «چی شده؟»
کاترین که کم مانده بود گریهاش بگیرد، گفت: «ملکه از دستم عصبانیه! یه بیانیه دربارهٔ موزهٔ بریتانیا منتشر کرده و گفته من به کشورم خیانت کردهام! من! من تمام عمرم جنگیدهام تا به انگلستان خدمت کنم، ولی حالا توی تاریخمون مایهٔ ننگم!»
Zahra
کتابهای تاریخی و راهنماهای تورها همه ادعا میکردند که هدف طبقهٔ اضافی دوم این بود که اجازه دهد در مدتی که پل پایینی برای عبور قایقها باز میشد، عابرها بتوانند از تِیمز رد شوند. ولی کاترین اصرار داشت اینها همه فریب اذهان عمومی بود تا هدف واقعی پل معلوم نشود: دیدهبانی.
وقتی بااحتیاط ما را از طریق شبکهٔ تاریک کوچه پسکوچهها و تونلهای متروک مترو به آنجا هدایت میکرد، توضیح داد: «سال ۱۸۷۴ راهاندازی شد. اون زمان هواپیما فقط تو داستانهای علمیتخیلی پیدا میشد. قدرت واقعی هر سرزمینی (ازجمله لندن) نیروی دریاییش بود. برای همین اگه قرار بود به این شهر حمله بشه، از راه تِیمز میشد. برجها رو ساختن تا به اقیانوس دید داشته باشیم. اگه کسی به خودش جرئت حمله میداد، (البته بیشتر فرانسویها) زودتر از اومدنشون خبردار میشدیم و میتونستیم از بالا روی سرشون بمب خالی کنیم.»
Zahra
مایک گفت: «حتماً شوخیت گرفته.»
گفتم: «خیلی منطقیه.»
زویی جواب داد: «نه، نیست. امکان نداره اینجا رو واسه نیروی امنیتی بریتانیا طراحی کرده باشن. ناسلامتی یه نماد ملیه.»
گفتم: «اگه بفهمی چندتا نماد ملی دقیقاً همینجوریان، تعجب میکنی.»
نماد ملیای که دربارهاش حرف میزدیم تاور بریج لندن بود. ما در یک اتاق مخفی در بالاترین نقطهٔ برج شمالی بودیم و از پنجرهها به شهر لندن در شرق نگاه میکردیم.
باران سبکتر شده بود، ولی هنوز انبوه ابرهای خاکستری، سقف کمارتفاعی زیر آسمان زده بودند که حالت دلگیری به شهر میداد. سمت چپمان در حاشیهٔ رودخانه، برج شارد سر به فلک کشیده بود؛ آسمانخراش شیشهای نوکتیزی که بلندترین ساختمان اروپا بود. در ساحل سمت راستمان هم برج لندن قرار داشت که قدمتش کموبیش هزار سال از برج شارد بیشتر بود. چندین طبقه زیر پایمان رودخانهٔ تِیمز آرامآرام به سمت دریای شمال حرکت میکرد.
به گفتهٔ کاترین هِیل، طراحی منحصربهفرد پل با برجهای دوقلویش و فضای دوطبقهاش روی رودخانه هیچ ربطی به کاهش ترافیک نداشت.
Zahra
کاترین و الکساندر همزمان فریاد زدند: «اریکا!» و دویدند پیش دخترشان.
اریکا داد زد: «حالم خوبه!» و طوری از جا پرید انگار که فقط پایش به لبهٔ چهارچوب در گرفته و خورده زمین. «بیاین بریم!»
بنابراین دوباره دویدیم.
اوراین که به ویرانهٔ سوزان آشپزخانهاش نگاه میکرد، غصهدار گفت: «ای داد بیداد. واقعاً امیدوارم اینجا رو بیمه کرده باشم.» بعد دوباره جلوتر از ما در قصر به راه افتاد.
پدر و مادر اریکا که دواندوان دور شدند، اریکا جلوی در آشپزخانه مکث کرد. وقتی نزدیکش رسیدم یواش گفت: «بِن.»
ایستادم و نگران به سمتی که جاشوا بود، نگاه کردم. خوشبختانه بین ما و او که یک اتاق دورتر بود، چلچراغ سقوط کرده بود و فعلاً راه را بسته بود. «چیه؟»
اریکا آستینم را گرفت. «ازت میخوام راهنماییم کنی. اون انفجار یهجورهایی کورم کرده.»
پرسیدم: «یهجورهایی؟»
Zahra
از خانم ای پرسیدم: «به چی میخندی؟»
جواب داد: «ظاهراً بِن ریپلی بزرگ همهچیز رو هم نمیدونه.»
زویی گفت: «بهاندازهٔ کافی میدونه. این اطلاعات، تو و بقیهٔ اعضای اسپایدر رو تا آخر عمرتون میندازه زندون.»
خانم ای باخوشحالی گفت: «فکر نکنم. شما دربارهٔ عملیات نابودی، دروغ گفتین، مگه نه؟ شما احمقها یهذره هم دربارهش نمیدونین. بهمحض اینکه اون فایلها رو دانلود کردین، عملیات رو راه انداختین.»
حالت تهوع گرفتم. یک چیز دربارهٔ عملیات نابودی میدانستم: توی رایانهٔ اوراین کنار رمز عبور رایانهٔ خانم ای هشداری نوشته شده بود: حواست به عملیات نابودی باشد.
همان لحظه پنجرهای روی صفحهنمایش رایانه باز شد. نوشته بود: نفوذ امنیتی. عملیات نابودی آغاز شد. زمانسنجی، شمارش معکوس را از پانزده دقیقه آغاز کرد.
اریکا بلافاصله مشغول تایپ کردن شد و سعی کرد متوقفش کند، ولی موفق نشد.
Zahra
زویی ایستاد کنار مایک که داشت از پشت پنجره شهر را تماشا میکرد و گفت: «ایدهای که واسه رد شدن از دیوار فولادی موزه دادی، خیلی خوب بود.»
مایک چرخید سمتش و خجالتی لبخند زد. «ممنون. البته محاسباتش رو بِن انجام داد...»
زویی گفت: «ولی در اصل تو نقشهش رو کشیدی. همهمون انتظار داشتیم بِن این کار رو بکنه، ولی تو کردی. چطوری به ذهنت رسید؟»
مایک جواب داد: «آخه بدجوری دستشوییلازم بودم. فکر میکردم مثانهم داره منفجر میشه، عین سد که ترک میخوره و میشکنه. بعد یاد اون موقعی افتادم که برادرم با ماشین بابام دندهعقب رفت و خورد به در پارکینگ. این شد که گفتم شاید بتونیم همین کار رو با اون سنگ گنده بکنیم. شانس آوردم تو هواپیما اون همه نوشابه خوردم. وگرنه ممکن بود اصلاً همچین فکری به ذهنم نرسه.»
زویی گفت: «مطمئنم بههرحال این فکر رو میکردی.»
مطمئن نبودم، ولی فکر کنم زویی موقع گفتن این حرف چند بار تندتند برایش پلک زد.
Zahra
بهش یادآوری کردم: «من تو استفاده از سلاح استعداد ندارم. توی امتحان آخر سلاحهای گرمم نمرهٔ اِن گرفتم.»
کاترین تعجب کرد. «اِن؟ یعنی پنج برابر بدتر از اِف؟»
«یهجورهایی آره. فکر کنم پروفسور کرایتون این نمره رو فقط واسه من اختراع کرد. گفت نمرهٔ اِن یعنی هیچوقت نذارین این آدم از تفنگ استفاده کنه.»
سالار ۲۳۳
داشتیم بدون هیچ دردسری از آنجا خارج میشدیم که مورِی، نفر پنجمی که پایین میآمد، دستش از چتر نجات ول شد و افتاد روی یکی از میزهای ناهار. وسط بشقاب سوسیس و کالباس فرود آمد و چند کاسه سوپ پیاز فرانسوی را چپه کرد روی پای مشتریهای از همهجا بیخبر. گردشگرها از جا پریدند و دادوبیداد راه انداختند. یک خانم مُسن بدشانس بیشتر از همه بلا سرش آمده بود: سر تا پایش به تکههای گوشت کشیده شده بود و کلاه پنیری سوپش عین کلاهگیس افتاده بود روی سرش. مورِی هم وضع را خرابتر کرد؛ یک تکه جگر غاز از روی شانهٔ او برداشت و پرسید: «این رو میخورین یا من بخورمش؟»
سالار ۲۳۳
کاترین نگران به الکساندر نگاه کرد. «این چند ساله سایرس رو زیاد ندیدهام، همیشه که اینجوری رفتار نمیکنه، نه؟»
الکساندر گفت: «نه. البته وقتی خیلی جوون بودم، یه بار ضربهٔ بدی به سرش خورد و یه هفته فکر میکرد از قوم مغوله.»
سالار ۲۳۳
الکساندر اعتراض کرد: «اون فرق میکرد! دروغهایی که من بهت گفتم بهخاطر منافع آمریکا بود.»
«خب، من هم بهخاطر انگلستان بهت دروغ گفتم.»
«این بهاندازهٔ دروغ گفتن بهخاطر آمریکا مهم نیست. آمریکا مهمتر از انگلستانه.»
کاترین که برق عصبانیت در چشمهایش بود، چرخید رو به الکساندر و هشدار داد: «بحث رو به اینکه کدوم کشور بهتره نکشون، وگرنه میزنم لهت میکنم.»
سالار ۲۳۳
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان