بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد هفتم
۴٫۹
(۹۷)
اما بهجای اینکه راهحلی برای این مشکل پیدا کنم، این سؤال به ذهنم رسید که اصلاً چرا هنوز زندهایم.
خانم ای گفت: «میبینم که داری از خودت میپرسی چرا هنوز زندهاین.»
پیگیری
اریکا گفت: «این جمجمهها از اونهایی که اون طرفن تازهترن.»
مایک پرسید: «از کجا فهمیدی؟» بعد تندی گفت: «ولش کن، نمیخواد بهم بگی. واقعاً دوست ندارم جواب این سؤال رو بدونم.»
پیگیری
الکساندر پرسید: «تسخیرشده؟» آنقدر نگران شد که درجا سکندری خورد.
اوراین گفت: «آره. شونزدهمین دوک اِرلچستر اینجا مرده. یا شاید هم شونزدهمین اِرل دوکچستر بود. دویست سال پیش. مثل اینکه آدم عوضیای بوده. رعیتها قیام کردن و زندهزنده سوزوندنش. حالا روحش تو این خونه سرگردونه و دنبال کپسول آتشنشانی یا یه همچین چیزی میگرده. خودم ندیدمش، ولی بعضی شبها که ماه کامل میشه، قشنگ صدای ضجههاش میآد. عین کسی که شلوارش آتش گرفته
پیگیری
میدونین، یه بار داشتم از چنگک واسه وارد شدن به تاجمحلِ کامبوج استفاده میکردم...»
اریکا بهش تشر زد: «نباید سروصدا کنیم، بابا.» بعد سریع اضافه کرد: «ضمناً تاجمحل هم تو هنده.»
پیگیری
زویی به مورِی گفت: «دست رو چه آدمی هم گذاشتی! الان داره واسه اسپایدر کار میکنه؟»
مورِی گفت: «مطمئن نیستم. خیلی بدجنس و بیاخلاقه. خیلی از سازمانهای خلافکار حاضرن استخدامش کنن.»
پرسیدم: «از چیش خوشت میاومد؟»
مورِی جواب داد: «من هم خیلی بدجنس و بیاخلاقم. آدم باید علایق مشترک داشته باشه تا رابطه موفقیتآمیز شه.»
پیگیری
اگه فکر کنی بیعرضهای، بیعرضه میشی. اول اعتمادبهنفست رو از دست میدی بعدش هم برتریت رو. ولی اگه میخوای بهدردبخور باشی، باید روحیه داشته باشی و تمرکز کنی.
parsa
اگه فکر کنی بیعرضهای، بیعرضه میشی. اول اعتمادبهنفست رو از دست میدی بعدش هم برتریت رو. ولی اگه میخوای بهدردبخور باشی، باید روحیه داشته باشی و تمرکز کنی.
parsa
وقتی گوی غلتزنان مثل یک ارابهٔ عظیم و ویرانگر بیرون آمد و با کادوفروشی برخورد کرد، آنها مثل سیاهیلشگرهای فیلم گودزیلا پراکنده شدند.
parsa
از مورِی پرسیدم: «این کلید چی رو باز میکنه؟» سعی کردم تا حد ممکن حرفهای حرف بزنم.
جواب داد: «خب معلومه، قفل. کلیده دیگه. عجبا.»
«میدونم. منظورم اینه که چه قفلی؟»
«اِ. ببخشید. باید دقیقتر میپرسیدی.» مورِی لبخند پتوپهنی زد و بعد گفت: «نمیدونم.»
بهزور جلوی خودم را گرفتم که از روی میز نپرم و با دستهای خودم آن لبخند را از دهان مورِی پاک نکنم.
اندلس
موزهٔ اورسِی یکی دیگر از موزههایی بود که همیشه آرزوی دیدنش را داشتم. بهترین گنجینهٔ هنرهای امپرسیونیسم در دنیا. البته همیشه تصور میکردم از در ورودیاش میروم تو و احتمالاً حتی پول بلیتش را هم میدهم، نه اینکه با چتر روی سقفش فرود بیایم.
کاربر ۷۵۷۳۲۲۳
همکاران جاسوسم روی صندلیها نشستند. کاترین و الکساندر هیچکدام نگران به نظر نمیرسیدند، انگارنهانگار دخترشان بهجای آنها پشت فرمان اتوبوس نشسته بود. راستش انگار خوشحال هم بودند که خودشان مجبور نیستند این کار را بکنند... پدر و مادر من هم وقتی اختیار ریموت تلویزیون را به من میسپردند، این شکلی میشدند.
کاربر ۱۰۷۵۳۴۳
کاترین که برق عصبانیت در چشمهایش بود، چرخید رو به الکساندر و هشدار داد: «بحث رو به اینکه کدوم کشور بهتره نکشون، وگرنه میزنم لهت میکنم.»
سه قلچماق درمانده به من و اریکا نگاه کردند. از قیافههایشان معلوم بود ترجیح میدادند شکنجه شوند تا اینکه بیشتر از این به بگومگوی الکساندر و کاترین گوش کنند.
کاربر ۱۰۷۵۳۴۳
کاترین گفت: «فکر نکنم همه ازش خبر داشته باشن. این تونلها رو از اول بهعنوان دخمه حفر نکردن. اولش معدن سنگهایی بودن که باهاشون شهر رو ساختهان. ولی بعدش شهر بزرگتر شد و تا روی همین معدنها ادامه پیدا کرد. بعدش هم چندتا فرقهٔ مذهبی به این نتیجه رسیدن که بد نیست مردههاشون رو این پایین خاک کنن.»
مایک پرسید: «اون هم این شکلی؟ جمجمههاشون رو چیدن روی دیوارها؟ این آدمها روانی بودن؟»
زویی به زنجیر پارهشده اشاره کرد و گفت: «یه نفر از اینجا رد شده.»
کاترین توضیح داد: «آدمهای زیادی دوست دارن داخل این دخمهها رو بگردن. غیرقانونیه، ولی هنوز خیلی محبوبیت داره. تاجاییکه من میدونم، حتی جوامعی هستن که این پایین زندگی میکنن.»
مایک تکرار کرد: «این پایین زندگی میکنن؟ با یه خروار جمجمه جلوی دیوارها و بوی گند فاضلاب که همهجا رو گرفته؟ پسر، بعضی از مردم اینجا کلاً
ARTEMIS
«اینجا پر از جنازهست!»
من و زویی بدوبدو خودمان را بهش رساندیم. یک تونل فرعی آنجا بود، ولی از تونل ما خیلی قدیمیتر، ناهموارتر و باریکتر بود. بهش میخورد چند قرن قبل آن را با کلنگ دوسر در دل سنگها کنده باشند و بعدها که خط فاضلاب را ساخته بودند، از وسط آن تونل رد شده بود. برای ورودی تونل قدیمی دروازهای گذاشته بودند که با زنجیر بسته میشد، ولی زنجیرش را با قیچی آهنبُر بریده بودند.
همین خودش بهاندازهٔ کافی ترسناک بود؛ اما چیزی که بدترش میکرد این بود که روی دیوارهای تونل پر از جمجمهٔ انسان بود. صدها جمجمه. انگار که یکجور کاغذدیواری زشت و ترسناک باشد.
کاترین با لحن دلپذیری گفت: «اوه، این فقط یکی از دخمههاست. یهعالم از اینها تو پاریس هست. درواقع چند هزارتا.»
مایک، وحشتزده پرسید: «یعنی پاریس چند هزارتا تونل داره که با مجسمههای مردهها تزیین شدهان؟ اون وقت مردم پاریس هیچ مشکلی با این قضیه ندارن؟»
ARTEMIS
دخترشه.»
باز سکوت کردیم. بعد زویی گفت: «بِن، معذرت میخوام. نفهمیدم...»
گفتم: «عیب نداره. میفهمم چرا ناراحت شدی.»
«اون موقع که مکزیک بودیم، وقتی میخواستی توضیح بدی دوستی ممکنه کل کار آدم رو به هم بریزه... منظورت همین بود، نه؟»
«فکر کنم.»
باز ساکت ماندیم. ولی زویی بهجای اینکه آخرش چیزی بگوید، لبخندی تحویلم داد. من هم در جوابش لبخند زدم.
مدتی توی تاریکی به راهمان ادامه دادیم. حالا که با هم حرف زده بودیم، حس میکردم حالم بهتر شده.
ولی فقط تا وقتی که رسیدیم به غاری پر از جمجمهٔ انسان.
موقعی از وجودش خبردار شدیم که مایک بدجوری جا خورد. داشت چند قدم جلوتر از ما پشت سر کاترین و اریکا میرفت که یکهو از ته حلقش جیغ زد:
ARTEMIS
دوتا همدیگه رو قبول دارین، همیشه داشتین.»
گفتم: «اریکا جایی رو نمیدید. بهخاطر انفجاری که تو خونهٔ اوراین اتفاق افتاد، موقتی کور شده بود. انفجار آشپزخونه.»
«آره جون خودت.»
«راست میگم. بهش فکر کن. تا قبلش که آستینم رو نگرفته بود، درسته؟»
مدت طولانیای ساکت ماندیم. وقتی زویی دوباره به حرف آمد، حالت صدایش دیگر عصبی نبود. «نه.»
«بعدِ اون انفجار به کمکم احتیاج داشت. جایی رو نمیدید.»
«پس چرا چیزی به ما نگفت؟»
«چون اریکاست. نمیخواست با اونهمه بلایی که سرمون اومده بود، بقیه رو نگران کنه. واسه همین فقط به من گفت.»
«به پدر و مادرش هم نگفت؟»
«پدر و مادرش بیشتر از همه هول میکردن. کاترین هرچقدر هم کاردرست باشه، بالاخره اریکا
ARTEMIS
نظرم رسید تیممان بدجوری کوچک است. بله، به تکتک اعضا اعتماد و اعتقاد قلبی داشتم. ولی از فکر اینکه فقط ما پنج نفر قرار است با سرکردهٔ اسپایدر دربیفتیم، ترس برم میداشت. مخصوصاً وقتی به این فکر کردم که جاشوا هلال، نیروهای پلیس دو شهر بزرگ و احتمالاً تیم دیگری از آدمبدها به رهبری جنی لِیک دنبالمان بودند.
ولی بهجای اینکه ذهنم را درگیر این چیزها کنم، حواسم را فقط به مسئلهای جمع کردم که در این لحظه میتوانستم حلش کنم.
همینطور که توی تونل فاضلاب راه میرفتیم، زویی پشت سر بقیهٔ اعضای تیم حرکت میکرد. سرعت قدمهایم را کم کردم تا به او نزدیک شوم. یواش گفتم: «میخوام توضیح بدم چرا اریکا آستینم رو گرفته بود.» خداخدا میکردم بهاندازهٔ کافی از بقیه دور باشیم که صدایمان را نشنوند.
زویی در فضای کمنور تونل چشمغرهٔ دیگری نثارم کرد. «دقیقاً میدونم چرا این کار رو کرد. چون شما
ARTEMIS
گاهی پرتوهای ضعیف نور، دل تاریکی را میشکافتند و نشان میدادند سرپوش دریچهای بالای سرمان است. کنار هرکدامشان از پایین تا بالا پلههای فلزی به دیوار بتُنی جوش داده بودند.
فکر کنم بینایی اریکا کامل برگشته بود... یا شاید متوجه شده بود توی تونل تاریک من هم بهتر از او نمیتوانم ببینم و دیگر نیازی به کمک و راهنماییام نداشت. پشت سر کاترین حرکت میکرد که جلوتر از همه بود و مایک و زویی و من هم بهصف پشت آنها حرکت میکردیم.
تعداد اعضای عملیات انتقام خفن حالا فقط شده بود پنج نفر. سایرس را که اصلاً قبل از شروع کارمان از دست داده بودیم. الکساندر با هلیکوپتر رفته بود. مورِی را پلیس فرانسه دستگیر کرده بود... یا شاید هم از گیر ما فرار کرده بود. در هرصورت او هم رفته بود.
همینطور که توی تونل فاضلاب پیش میرفتیم، به
ARTEMIS
ولی مشکلی پیش نیامد. خرج انفجاری دقیقاً همانطوری که باید، عمل کرد. فتیله فشفشی کرد و بعد صدای ترقوتروق کوتاهی بلند شد. وقتی به دروازه نگاه کردیم، چهارطاق باز بود و باریکههای دود از قفل بلند میشد.
کاترین گل از گلش شکفت. «خیلیخب. بیاین بریم، بچهها.»
جلوتر از ما از نردههای آهنی رد شد و از کنار مجرای فاضلاب راه افتاد.
تونل همچنان عریض بود و بهاندازهٔ کافی ارتفاع داشت تا بدون قوز کردن در آن راه برویم و اگر محتویات مجرا را ندید میگرفتیم، به شکل عجیبی تمیز بود. شاید اگر کنار رودخانهای از مدفوع انسانی حرکت نمیکردیم، تجربهٔ خوشایندی میشد.
یککم که جلوتر رفتیم، تونل در خَم رودخانه کمی پیچ میخورد. صدای ماشینهایی را که از جادهٔ بالای سرمان رد میشدند و قطارهای مترو را که از آن طرف دیوار عبور میکردند، میشنیدیم. هر از چند
ARTEMIS
اریکا یکی از جیبهای کمربند خودش را گشت. «نیتروگلیسرین یا سی۴؟»
«اوه، یهکم نیترو کارمون رو راه میندازه. سیـ ۴ زیادی سروصدا داره. نمیخوام پلیسها خبردار شن. اون وقت بدجوری تو هچل میافتیم.»
«حتماً.» مثل اینکه اریکا و کاترین ماجراهای صبح را کلاً فراموش کرده بودند و طوری دربارهٔ مواد منفجره حرف میزدند که بیشترِ مادر و دخترها دربارهٔ ظرف شستن حرف میزنند. خیلی بهتر از من از پسِ اتفاقات برآمده بودند و آرام و به شکل عجیبی آراسته به نظر میرسیدند. انگار فقط زیر نمنم باران بهاری گیر کرده بودند، نه اینکه در مجرای پر از فضولات انسانی فرو رفته باشند و بعد با آب سرد سر تا پایشان را شسته باشند.
اریکا بااحتیاط یک قطره نیتروگلیسرین ریخت داخل قفل نردههای آهنی و بعد فتیله را روشن کرد و دوید پیش ما. همگی محض احتیاط، بدنهایمان را به شکل توپ مچاله کردیم تا طوریمان نشویم.
ARTEMIS
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان