مثل اون یارو که موقع سوءقصد به جون رئیسجمهور آمریکا میخواست دوست خودش رو بفرسته هوا و کنترل کل سلاحهای هستهای آمریکا رو دست بگیره.»
گفتم: «اون که کار تو بود.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
مورِی دلواپس گفت: «و من. من هم اینجا نر بِتام.»
yeganeh
همگی اضطراب داشتیم، ولی الکساندر از همه عصبیتر بود. همینطور که در کوچهٔ تاریکی پیش میرفتیم، به کاترین گفت: «باید سریع از اینجا بریم بیرون. این آدمها تنشون میخاره واسه دعوا. من هم که اینجا نر آلفام، حتماً اول میآن سراغ من.»
کاترین باخنده پرسید: «نر آلفا؟»
«آره. واسهشون اُفت داره به زنها و بچهها حمله کنن. پس به من حمله میکنن.»
yeganeh
مورِی کنار کاترین ایستاد. مزهپرانی نکرد و از او نپرسید خوراکیای چیزی همراهش دارد یا نه. مثل اینکه با سرنوشتش کنار آمده بود.
کاترین سریع تسمهٔ خودش را به تسمهٔ او وصل کرد و پشت سرش قرار گرفت.
مایک هم کارهای او را موبهمو تکرار کرد و پشت سر زویی ایستاد.
اریکا تلفن الکساندر را بهش پس داد و گفت: «ممنون، بابایی. خیلی زود میبینمت.»
تاجاییکه میدانستم، اولین باری بود که او را بابایی صدا میزد. یا بابا. یا هرچیزی که نشان میداد او پدرش بود.
بعد تسمهاش را به تسمهٔ من وصل کرد.
کاترین و مورِی از هلیکوپتر پریدند بیرون.
بعد مایک و زویی رفتند.
بهمحض اینکه پریدند بیرون، ناپدید شدند. من و اریکا سلانهسلانه رفتیم سمت در باز.
اشتباه بزرگم این بود که پایین را نگاه کردم. دقیقاً زیر پایمان، دوستانم داشتند باسرعت تهوعآوری روی پاریس سقوط میکردند.
اریکا پرسید: «آمادهای؟»
گفتم: «نه واقعاً.»
اریکا گفت: «چه بد.» و بعد مرا از هلیکوپتر کشید بیرون.
کاربر Amhv313
اوراین مات و مبهوت گفت: «وای! اینجا رو کلاً یادم رفته بود.»
مورِی باتعجب گفت: «کل این آشپزخونه رو یادت رفته بود؟»
اوراین گفت: «نه. کل این ضلع خونه رو یادم رفته بود.»
پیگیری