بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد هفتم
۴٫۹
(۹۷)
گفتم: «اسم وارن تو فهرست بود.» نفسم بهزور بالا میآمد. «فقط دویستوپنجاه دلار بهش دادهان.»
زویی جا خورد. «همین؟ با پولی که کفاف یه کنسول بازی ویدیویی رو هم نمیده، رفت طرف آدمبدها؟»
اریکا گفت: «وارن هیچوقت آدم باهوشی نبود. ولی فکر کنم بیشتر به این خاطر رفت سمت اسپایدر که از تو عصبانی بود. احتمالاً حاضر بود این کار رو مجانی بکنه، حالا اگه این وسط پولی هم گیرش میاومد که چه بهتر.»
کوچکترین نشانهای از کور شدنش بروز نمیداد. اگر من بودم، دستوپایم را گم میکردم، ولی رفتار او عادی عادی بود، حداقل بهعنوان کسی که دوست سابقش تبهکار شده و اندام مصنوعی نصب کرده و حالا میخواهد او را بکشد، عادی بود.
کاترین پرسید: «اسم دیگهای ندیدین؟ یکی که نمیدونستیم تبهکاره؟»
اریکا گزارش داد: «هارلان کِلی. و لیدیا گرینوالداسمیت.»
ARTEMIS
یواش گفت: «هیس! پدر و مادرم رو نترسون. مطمئنم موقّتیه.»
همانطور که اریکا آستینم را محکم گرفته بود، دنبال بقیه دویدم. او هم همراهم آمد. با اینکه چیزی نمیدید و من هدایتش میکردم، مثل قبل سریع حرکت میکرد.
بقیه یککم از ما جلو افتاده بودند، ولی خیلی زود خودمان را بهشان رساندیم.
پشت آشپزخانه، اتاقها به شکل قابل توجهی کوچکتر میشدند. به جایی رسیدیم که احتمالاً خوابگاه کارکنان زیادی بود که مالکان قبلی قصر بهشان احتیاج داشتند. اینجا دیگر به دکوراسیون توجهی نشده بود. ظاهراً خدمتکارها حق نداشتند چیزهای تجملاتی مثل دیوارهای رنگارنگ یا فضای دَرَندشت داشته باشند. از راهروهای باریکی رد شدیم که اتاقهای دلگیری دو طرفشان بود. اتاقها مرا یاد خوابگاه مدرسهمان انداختند، با این تفاوت که ظاهراً اینها سیستم حرارتیشان کار میکرد و بوی فضا هم جوری نبود که انگار باز هم سوراخ توالتهای عمومی
ARTEMIS
زمین. «بیاین بریم!»
بنابراین دوباره دویدیم.
اوراین که به ویرانهٔ سوزان آشپزخانهاش نگاه میکرد، غصهدار گفت: «ای داد بیداد. واقعاً امیدوارم اینجا رو بیمه کرده باشم.» بعد دوباره جلوتر از ما در قصر به راه افتاد.
پدر و مادر اریکا که دواندوان دور شدند، اریکا جلوی در آشپزخانه مکث کرد. وقتی نزدیکش رسیدم یواش گفت: «بِن.»
ایستادم و نگران به سمتی که جاشوا بود، نگاه کردم. خوشبختانه بین ما و او که یک اتاق دورتر بود، چلچراغ سقوط کرده بود و فعلاً راه را بسته بود. «چیه؟»
اریکا آستینم را گرفت. «ازت میخوام راهنماییم کنی. اون انفجار یهجورهایی کورم کرده.»
پرسیدم: «یهجورهایی؟»
ARTEMIS
ولی این بار اریکا آماده بود. توپ بیلیاردی را که برداشته بود، پرت کرد سمت گلولهٔ انفجاری. من چون خودم را جمع کرده بودم ندیدم چی شد، ولی مثل اینکه توپ صاف خورد به هدف. گلولهٔ انفجاری نرسیده به ما، یک اتاق دورتر منفجر شد. قبل از اینکه اریکا بتواند پناه بگیرد، موج انفجار بهش خورد و پرتش کرد آن طرف آشپزخانه. اریکا خورد به یخچال و افتاد روی زمین.
شعلهها چهارچوب در را فرا گرفتند و آشپزخانه را به آتش کشیدند.
صدای سقوط دیگری از اتاق پشت سرمان شنیدم؛ معلوم بود چلچراغ آن اتاق هم از سقف جدا شده و افتاده. خداخدا کردم اینیکی هم از ما در برابر دشمنانمان محافظت کند.
کاترین و الکساندر همزمان فریاد زدند: «اریکا!» و دویدند پیش دخترشان.
اریکا داد زد: «حالم خوبه!» و طوری از جا پرید انگار که فقط پایش به لبهٔ چهارچوب در گرفته و خورده
ARTEMIS
سعی میکرد جلوی ناراحتی خودش را بگیرد. «همهمون یه تکه از دادههای روی مانیتور رو دیدیم. اگه همه یه بخشش رو حفظ کرده باشن، شاید بتونیم یه مقدار اطلاعات مهم رو جمعبندی کنیم.»
رفتیم توی آشپزخانه. به نظر میرسید آشپزخانهٔ دوم خانه باشد (یا شاید حتی سوم یا چهارم) چون ظاهراً هیچوقت ازش استفاده نشده بود. همهٔ وسایلش لفافپیچ و تمیز بودند. ولی حتی بهعنوان آشپزخانهٔ کمکی هم خیلی بزرگ بود. میتوانستی آنجا برای یک سربازخانه غذا درست کنی.
اوراین مات و مبهوت گفت: «وای! اینجا رو کلاً یادم رفته بود.»
مورِی باتعجب گفت: «کل این آشپزخونه رو یادت رفته بود؟»
اوراین گفت: «نه. کل این ضلع خونه رو یادم رفته بود.»
صدای تیلیک تهدیدآمیز دیگری از پشت سرمان آمد. باز هم جاشوا انتهای یک ردیف اتاق ایستاده بود و
ARTEMIS
فلش نابود شده بود؛ فقط یک گلولهٔ پلاستیکی ازش باقی مانده بود که داشت دود میکرد.
اوراین فریاد زد: «میز بیلیاردم! حتی نشد ازش استفاده کنم!»
چلچراغ اتاق که در اثر انفجار سست شده بود، از سقف جدا شد و لابهلای بقایای دربوداغان اتاق ریزریز شد.
چلچراغی که سقوط کرد اندازهٔ مینیوَن بود؛ بهاندازهٔ کافی بزرگ بود که ما را تا حدودی پوشش دهد. قبل از اینکه جاشوا یا دِین بتوانند دوباره شلیک کنند، بدوبدو رفتیم توی اتاق بعدی، فقط اریکا یک لحظه مکث کرد تا یک توپ و چوب بیلیارد را که از وسط شکسته بود، از روی زمین بردارد.
زویی فریاد زد: «فلش نابود شد!»
مورِی نالید: «و پیتزای من!»
مایک ناامید گفت: «بدون اون فلش هیچ مدرکی علیه اسپایدر نداریم. مأموریتمون به فنا رفت.»
کاترین گفت: «نه لزوماً.» ولی انگار بهزور داشت
ARTEMIS
اینها خریدهام!»
صدایی غیرعادی از پشت سرمان آمد... البته من در مکزیک با این صدا آشنا شده بودم. جاشوا توی دست مکانیکی جدیدش اسلحه کار گذاشته بود و من حالا صدایش را که آمادهٔ شلیک میشد، شناختم. این یعنی جاشوا پیدایمان کرده بود.
چرخیدم سمت صدا. اتاق بیلیارد به چهار اتاق بزرگ دیگر که در یک ردیف قرار داشتند، راه داشت. جاشوا و دِین توی اتاق چهارم بودند که نود متر از ما فاصله داشت، ولی چون اتاقها هیچ اسباب و اثاثیهای نداشتند، آنها میتوانستند راحت بهمان شلیک کنند. فریاد زدم: «پناه بگیرین! میخواد شلیک کنه!»
یک گلولهٔ انفجاری از کف دست فلزی جاشوا بیرون زد و از آن طرف قصر مثل برق آمد سمت ما.
بیشترمان شیرجه زدیم دو طرف ورودی، جوری که اتاق و دیوارها بین ما و گلولهها باشد و بعد بدنمان را مچاله کردیم تا کمتر صدمه ببینیم.
ولی اوراین که برخلاف ما کلاس پناه گرفتن را
ARTEMIS
همینطور که از راهرو رد میشدیم، الکساندر که انگار حسابی دلخور و عصبانی بود، کنار کاترین ایستاد. اول نگاه کرد که اوراین صدایش را نشنود، بعد یواش گفت: «خیلی با این هکره گرم گرفته بودی.»
کاترین یواش جواب داد: «ببین کی این حرف رو میزنه. تو هم همیشه با همه گرم میگیری. حتی اون موقع که متأهل بودیم این کار رو میکردی.»
الکساندر گفت: «همیشه بهخاطر کارم بود.» لحنش زیاد قانعکننده نبود. «یه جاسوس خوب باید بتونه مردم رو خر کنه...»
کاترین پرسید: «فکر کردی من دارم با اوراین چیکار میکنم؟ باید کاری میکردم اون فلش رو رمزگشایی کنه. اگه اینقدر تحویلش نمیگرفتم، اصلاً به نفعمون نبود. شما مردها اینجور وقتها میافتین روی دندهٔ لج.»
وارد اتاق بزرگ دیگری شدیم. اینیکی میز بیلیاردی داشت که هنوز بستهبندی محافظش باز نشده بود.
اوراین فریاد زد: «میز بیلیاردم! میدونستم یه دونه از
ARTEMIS
یه سازمان تبهکار رقیب کار میکنه که میخواد این اطلاعات رو به دست بیاره و اسپایدر رو کلهپا کنه.»
مایک گفت: «و این وسط امآی ۶ هم دنبال ماست. کس دیگهای توی این کشور مونده که نخواد ما رو دستگیر کنه یا بکشه؟»
مورِی گفت: «احتمالاً چندتا چوپان. ولی باز هم ممکنه حدسم اشتباه باشه.» هنوز جعبهٔ پیتزا را محکم بغل گرفته بود و همینطور که میدویدیم، میخواست هرطور شده یک برش از آن پیتزای مانده و سرد را بخورد.
بالاخره رسیدیم به اتاقی که تالار ضیافت یا سالن غذاخوری نبود. راهروی ورودی باشکوه قصر بود. دو در خیلی بزرگ به حیاط اصلی جلویی باز میشدند. راهرو آنقدر بزرگ بود که کل خانهٔ ما تویش جا میشد و با مرمرهایش میشد بنای یادبود ساخت. دو طرفش راهپلههایی بود که روی هرکدامشان یک گله فیل جا میشد و پلهها به طبقهٔ دوم میرسیدند که احتمالاً پنجاهتا اتاقخواب داشت.
ARTEMIS
جاشوا دستور داد: «پخش شین! پیداشون کنین و اون فلش رو بگیرین!»
صدای سرحال اشلی جواب داد: «بسپرش به من!»
از اریکا پرسیدم: «اون اصلاً واسه چی اینجاست؟» همینطور که در قصر میدویدیم، سعی داشتم از او عقب نمانم. «باید تو زندان باشه!»
«لابد جاشوا آزادش کرده.» با اینکه داشتیم برای نجات جانمان میدویدیم، اریکا اصلاً نفسنفس نمیزد. خونسرد و آرام بود، انگار برای پیادهروی تند صبحگاهی بیرون آمده. «شاید هم به پلیس رشوه داده تا اشلی و بقیه رو آزاد کنن. ولی حداقل یه چیز مهم رو فهمیدیم.»
هنهنکنان گفتم: «چی؟»
«تابلو نیست؟ اونها با جنی لِیک کار نمیکنن. وگرنه جنی و دارودستهش که تو موزه دیدیمشون، الان اینجا بودن. و حالا که جاشوا از اسپایدر جدا شده، پس احتمالاً جنی واسه اسپایدر کار میکنه و میخواد قبل از جاشوا اطلاعات دزدی رو به دست بیاره... یا داره با
ARTEMIS
داشت (مثلاً یکی دیوارهای سبز روشن نقاشیهای کودکان بالدار و موجودات جنگلی داشت و دیگری دیوارهای زرد روشن که با تصویر حوری و پری تزیین شده بود) من عمراً نمیتوانستم اینهمه اتاق را از هم تشخیص دهم. این سؤال برایم پیش آمد که مالکان اولیهٔ قصر چه فکری پیش خودشان میکردند. مگر یک خانواده چندتا تالار ضیافت و سالن غذاخوری لازم دارد؟! مگر چندتا مهمان داشتند؟! ...مخصوصاً وقتی این نکته را در نظر میگرفتی که جمعیت حومهٔ شهر در آن زمان خیلی کمتر از الان بود. یعنی مرتب کل اهالی دِه را شام دعوت میکردند؟
تنها خوبی قضیه این بود که اوراین حداقل میدانست چطور باید از هزارتوی اتاقها عبور کند، ولی جاشوا و اعضای تیمش نمیدانستند. صدایشان را میشنیدم که پشت سرمان در قصر این طرف و آن طرف میرفتند، ولی فعلاً گمشان کرده بودیم و درنتیجه دنبالمان نبودند.
ARTEMIS
اوراین گفت: «که اینطور. دنبالم بیاین. یه فکری دارم.» میخواست از دری بیرون برود، بعد مکث کرد، انگار داشت سعی میکرد یادش بیاید از کجا به کجای خانهاش برود. نظرش عوض شد و ما را برد به جهت مخالف.
مورِی پرسید: «میدونی کجا داریم میریم دیگه، نه؟» یک جعبه پیتزای نیمهخوردهٔ سرد زده بود زیر بغلش، انگارنهانگار جانمان در خطر بود.
اوراین گفت: «میدونم. یه لحظه قاتی کردم. ولی الان دیگه فهمیدم.»
مایک و زویی هردو نگران نگاهم کردند. از این نگران بودند که سرنوشتمان دست کسی افتاده که حتی نمیدانست چطور باید راهش را توی خانهٔ خودش پیدا کند.
ولی همینطور که میدویدیم، متوجه شدم من هم اگر در قصر ویکهام زندگی میکردم، احتمالاً همین مشکل را داشتم. یکی پس از دیگری از اتاقهای بزرگِ خالی از وسایل گذشتیم و با اینکه تفاوتهایی بینشان وجود
ARTEMIS
همهٔ بلاهایی بودهام که سر بدنش آمده بود.
اوراین که از دیدن دوبارهٔ او تعجب کرده بود، گفت: «ناخدا هوک!»
من و مایک اوراین را گرفتیم و دنبال خودمان کشیدیم. همگی بهدو از راهرو بیرون رفتیم و وارد اتاق بعدی شدیم. همان لحظه جاشوا به اعضای تیمش دستور داد: «بکشینشون!»
گلولهها راهرویی را که یک ثانیه قبل خالی کردیم، تکهپاره کردند.
برگشته بودیم توی اتاقی که تلویزیون و مبلهای شنی داشت. دواندوان از آن اتاق گذشتیم. نمیدانستیم کجا میرویم، فقط میدانستیم داریم از آدمبدها دور میشویم.
اوراین عصبانی سر تیم جاشوا فریاد زد: «هی! تو خونهٔ من تیراندازی نکنین! میدونین دوباره رنگ کردن اینجا چقدر خرج برمیداره؟»
کاترین گفت: «چونه زدن باهاشون فایده نداره. باید از اینجا بریم بیرون. همهمون.»
ARTEMIS
چوب زیربغل راه میرفت و این یکخرده از ابهتش کم میکرد. ولی بهخاطر دست فلزیاش، تکچشم پر از خشمش و آدمبدهای تا بِن دندان مسلحی که دورتادورش بودند، هنوز هم بدجوری ترسناک بود.
ما فقط تفنگهای دارتمان را داشتیم... و تکوتوکی دارت که برایمان باقی مانده بود. تنها چیزی که به نفعمان عمل میکرد این بود که جاشوا و اعضای تیمش آن سر راهرو بودند. این در بیشتر خانهها چیز مهمی محسوب نمیشد، ولی در قصر ویکهام به این معنی بود که بهاندازهٔ نصف زمین فوتبال از ما فاصله داشتند.
یک لحظهٔ کوتاه همگی از دیدن همدیگر جا خوردیم و با دهان باز به هم زل زدیم.
جاشوا با انگشت فلزیاش به ما اشاره کرد و عصبانی جیغ کشید: «شما!»
انگشت اشارهاش را به سمت همهٔ ما گرفته بود، ولی حس کردم خشمش فقط متوجه من است. حس کردم تکچشمش را بانفرت به من دوخته، انگار من مسبب
ARTEMIS
دیگری آمده بود.
سمت راست جاشوا، اشلی اسپارکس بود. او هم موفق شده بود در مکزیک از دست پلیس فرار کند. آنقدر با دِین فرق داشت که اگر آدمفضاییها آن دوتا را میدیدند، فکر میکردند از دو گونهٔ کاملاً متفاوت هستند. اشلی اندازهٔ یک پای دِین بود. موهایش را با کش بالای سرش بسته بود و لباس رزمی پولکپولک تنش بود، بااینحال او هم ترسناک به نظر میرسید و این احتمالاً به مسلسل دستیای که بغل گرفته بود هم ربط داشت.
پشت سرشان سه نفر دیگر هم داشتند میآمدند؛ از افراد دارودستهشان در مکزیک بودند که موفق شده بودند فرار کنند. وارن ریوِز پشت آنها درست پیدا نبود... نه به این خاطر که لباس استتاری کاردرستی پوشیده بود، بلکه چون از ترس جانش پشت سر بقیه قایم شده بود.
جاشوا جلوتر از همه میآمد. دست و پای انسانی باقیماندهاش هردو آتلبندی شده بودند، برای همین با
ARTEMIS
قصر ویکهام
نزدیک دِه اسکامبلیدرـ باتلاق
کاتسوُلدز، انگلستان
۱ آوریل
۷ صبح جاشوا همراه گروهی از آدمبدها توی راهرو داشت جلو میآمد.
سمت چپش دِین برامیج بود. دِین در چند روز گذشته، به لطف ما، مصیبتهای زیادی به سرش آمده بود: از اِیتیوی در حال حرکت پرت شده بود پایین، کوسهها نصف تنش را خورده بودند و نزدیک بود زیر سرسرهٔ آبی له شود. علاوهبر اینها بدجوری هم آفتابسوخته شده بود... البته اینیکی تقصیر ما نبود؛ در مکزیک باید حسابی کرم ضدآفتاب میزد. ولی با تمام اینها هنوز هم ظاهر ترسناکی داشت. بدنش عین کرگدن بود، کوهی از عضله که پا داشت. قرمزی پوستش هم باعث میشد بیشتر شبیه شخصیتهای منفی کتابهای مصور شود، احتمالاً شخصیتی که از سیارهٔ
ARTEMIS
درآورد، از جا بلند شد و از دفترش دوید بیرون. داد زد: «از این طرف!»
دنبالش وارد راهرو شدیم و آنجا...
جاشوا هلال منتظرمان بود.
ARTEMIS
تکشاخها!!! حواست به عملیات نابودی باشد.»
میدانستم به رئیس اسپایدر فقط میگویند: آقای ای، برای همین حدس زدم این اعداد مهم باشند. روی آنها تمرکز کردم و فوری حفظشان کردم.
و بعد، صفحهنمایش سیاه شد.
همان لحظه هارددرایوها هم خاموش شدند. چراغهای اتاق هم همینطور.
الکساندر جا خورد. «چی شد؟»
اوراین نگران شد. «برق رفت. ولی کامپیوتر اصلی نباید خاموش میشد. من توی مِلکم ژنراتورهای کمکی دارم تا وقتی برق رفت به شبکه وصل نباشم.»
اریکا و کاترین نگران به همدیگر نگاه کردند. اریکا فریاد زد: «یه نفر برق ساختمون رو قطع کرده!»
همزمان کاترین به همهٔ ما گفت: «باید از اینجا بریم بیرون. فوراً.»
نیازی نبود برای هیچکداممان تکرار کند. حتی اوراین. درست است که جاسوس کارآموز نبود، ولی توجه زیادی به مسائل امنیتی داشت. فلش را از هارددرایو
ARTEMIS
مورِی یکی از جعبههای پیتزا را باز کرد و تقریباً همانقدر هیجان نشان داد که مایک بعد از پیدا کردن کارت هونوس واگنر نشان داده بود. «فقط یه تکه از این پیتزا رو خوردی! میشه من بقیهش رو بخورم؟»
اوراین جواب داد: «حتماً. ولی فکر کنم چند روزه اینجاست.»
مورِی شانه بالا انداخت. «از کلوچههای صبحونهمون که بدتر نیست.» گازی بهش زد و باخوشحالی ناله کرد. «هوممم، چقدر خوشمزهست. بیشتر از یه ماهه لب به پیتزا نزدهام.»
زویی خم شد سمت اریکا و گفت: «حالا من حالم داره به هم میخوره.»
اوراین با آبوتاب تایپ کردنش را به پایان رساند. «تموم شد! بفرمایید!»
حروف نامفهوم محو شد و یکهو جایش را حروف انگلیسی کاملاً خوانا و بدون رمزگذاری گرفت. اطلاعات زیادی توی آن فایل بود. کل صفحهنمایش را پر کرده بودند و تندتند ورق میخوردند.
کاترین به ما گفت: «حالا حواستون رو خوب جمع کنین.»
ARTEMIS
نامفهومتری تبدیل شد.
مایک متوجه چیزی شد که اتفاقی روی یک دسته کاغذ بود و با نهایت احترام آن را برداشت. «این کارت بیسبال هونوس واگنره!»
اوراین گفت: «هی! خیلی وقت بود دنبالش میگشتم!»
مایک گفت: «چند هفته پیش این رو تو یه حراجی، بیشتر از دومیلیون دلار فروختن!»
اوراین گفت: «دوونیم میلیون.»
زویی جا خورد. «اون وقت همینجا به امون خدا ولش کردی؟»
اوراین خجالتزده گفت: «خیال داشتم قابش کنم. گفتم که، آدم اینجا همهچی رو گم میکنه.»
مایک خیلی جدی پرسید: «از رمزگذاری غیرقانونی دقیقاً چقدر میشه درآورد؟»
اوراین جواب داد: «اوه، بیشتر کارهایی که میکنم غیرقانونی نیست. واسه شرکتها و بانکهاست. اونهان که پول خوبی میدن. تقریباً کل پول خرید اینجا رو از قرارداد یه بانک سوئیسی به جیب زدم.
ARTEMIS
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان