بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد هفتم
۴٫۹
(۹۷)
و اقسام علامتها و ایموجیها را هم داشت.
اوراین متفکر نگاهش کرد. «ظاهراً روی اینیکی از یه سیستم رمزگذاری اِسنادگِرس استفاده کردهام، با یه شبکهٔ شونزده رقمی واتیوسی.»
پرسیدم: «میتونی لغوش کنی؟»
اوراین باتمسخر پوزخند زد، انگار ازش پرسیده بودم بلد است چطوری نفس بکشد یا نه. «معلومه که میتونم لغوش کنم. خودم درستش کردهام.» چرخید سمت کاترین، باافتخار لبخند زد و از خودش تعریف کرد. «هیچکس بهاندازهٔ من تو این کار مهارت نداره.»
کاترین گفت: «واسه همین اومدیم سراغت. تو رودست نداری.»
اریکا زیر لب گفت: «فکر کنم حالم داره به هم میخوره.»
انگشتهای اوراین روی صفحهکلیدش به پرواز درآمدند و آنقدر سریع تایپ کردند که درست نمیتوانستم ببینمشان. حروف نامفهوم روی صفحهنمایش تغییر کرد، البته اولش به حروف
ARTEMIS
وقت موندن نداریم.»
اوراین ناراحت شد. «اوه.» بعد نگاهی به کاترین انداخت و لبخند زد. «بعد از اینکه عملیات تموم شد چیکار میکنین؟ دوست دارین یه قرار شام بذاریم؟»
کاترین گفت: «شاید.»
نمیدانم این را جدی گفت یا فقط میخواست کاری کند اوراین حس خوبی داشته باشد، ولی بیبروبرگرد باعث شد او دیدگاه مثبتی پیدا کند. گفت: «خیلیخب.» و فلش را به رایانهاش وصل کرد. «بذارین ببینم اینجا چیکار کردم...»
زویی هشدار داد: «مراقب باش! یه کرم توی اون فایل کار گذاشتی.»
اوراین خاطرجمع گفت: «مشکلی نیست. من تو همهچی کرم کار میذارم. ولی سیستم خودم میدونه چهجوری باید اونها رو دور بزنه.»
هارددرایوهایش با صدای ویزویز به کار افتادند، ولی نسوختند. پنجرهای روی صفحهنمایش باز شد که پر از حروف نامفهوم بود. فقط حرف و عدد نبود، انواع
ARTEMIS
وقت موندن نداریم.»
اوراین ناراحت شد. «اوه.» بعد نگاهی به کاترین انداخت و لبخند زد. «بعد از اینکه عملیات تموم شد چیکار میکنین؟ دوست دارین یه قرار شام بذاریم؟»
کاترین گفت: «شاید.»
نمیدانم این را جدی گفت یا فقط میخواست کاری کند اوراین حس خوبی داشته باشد، ولی بیبروبرگرد باعث شد او دیدگاه مثبتی پیدا کند. گفت: «خیلیخب.» و فلش را به رایانهاش وصل کرد. «بذارین ببینم اینجا چیکار کردم...»
زویی هشدار داد: «مراقب باش! یه کرم توی اون فایل کار گذاشتی.»
اوراین خاطرجمع گفت: «مشکلی نیست. من تو همهچی کرم کار میذارم. ولی سیستم خودم میدونه چهجوری باید اونها رو دور بزنه.»
هارددرایوهایش با صدای ویزویز به کار افتادند، ولی نسوختند. پنجرهای روی صفحهنمایش باز شد که پر از حروف نامفهوم بود. فقط حرف و عدد نبود، انواع
ARTEMIS
به مقصدمان رسیدیم.
این اتاق به شکل قابل توجهی از بقیهٔ اتاقها کوچکتر بود و اولین اتاقی بود که بهش میخورد کسی تویش زندگی میکند. اثری از نقاشیهای تزیینی و طلاکاری نبود، برای همین فکر کردم اینجا احتمالاً محل زندگی خدمتکارها بوده. دیوارهایش پر از پوستر و پیراهنهای ورزشی قابشدهٔ تیم فوتبال منچستر یونایتد و یادگاریهای ورزشی دیگر بود. گوشهٔ اتاق، میز بزرگی بود با یک صفحهنمایش عظیم رایانه و چندین هارددرایو که نشانهٔ قدرت رایانهای خیلی بالایی بودند. میز بدجوری درهمبرهم بود؛ پر از دستههای کاغذ و وسایل مختلف دیگر، ازجمله چند بشقاب کثیف با وافلهای نیمهخورده، گوشهاش هم برجی از جعبههای خالی پیتزا تلوتلو میخوردند. ظاهراً سیاست اوراین دربارهٔ خدمتکار استخدام نکردن باعث شده بود خبری از نظافت خانه نباشد.
کاترین خیلی جدی به اوراین گفت: «متأسفم. ولی باید خیلی سریع از اینجا بریم. عملیات خیلی حساسیه.
ARTEMIS
کنی. یعنی میتونی یه قصر پر از زامبی بخری و همه چی هم کاملاً قانونی پیش بره.» اوراین ما را به اتاق کاملاً خالی دیگری برد. «بابت دکوراسیونش معذرت میخوام. این هم یکی دیگه از مشکلات یه همچین جاییه. مبله کردنش غیرممکنه. میدونین دویستوپنجاه دست کاناپه و صندلی چقدر میشه؟ نیممیلیون دلار. تازه اگه از آیکیا خرید کنی. واسه همین بیخیالش شدم. من که بههرحال زیاد مهمون ندارم.»
زویی گفت: «ولی حتماً چندتایی دوست و رفیق داری که گهگاهی بهت سر میزنن.» واقعاً نگران به نظر میرسید.
«راستش نه. نابغهٔ خلافکار سرّی بودن کار آسونی نیست. منظورم اینه که... درآمدش خوبه، ولی روابط اجتماعی داشتن رو سخت میکنه. بعد از اینکه این رو رمزگشایی کردم، دوست دارین یهکم با هم خوش بگذرونیم؟ یه دست وسایل کروکِت جدید گرفتهام.» اوراین ما را به سمت در دیگری هدایت کرد و بالاخره
ARTEMIS
گوشیم. فکر کنم پارسال میز بیلیارد خریدم، ولی نمیدونم کجاست. یه مشکل دیگه هم داره: اینجا تسخیرشدهست.»
الکساندر پرسید: «تسخیرشده؟» آنقدر نگران شد که درجا سکندری خورد.
اوراین گفت: «آره. شونزدهمین دوک اِرلچستر اینجا مرده. یا شاید هم شونزدهمین اِرل دوکچستر بود. دویست سال پیش. مثل اینکه آدم عوضیای بوده. رعیتها قیام کردن و زندهزنده سوزوندنش. حالا روحش تو این خونه سرگردونه و دنبال کپسول آتشنشانی یا یه همچین چیزی میگرده. خودم ندیدمش، ولی بعضی شبها که ماه کامل میشه، قشنگ صدای ضجههاش میآد. عین کسی که شلوارش آتش گرفته.»
الکساندر جا خورد. «اینها رو میدونستی و اینجا رو خریدی؟»
«نه، قضیهٔ روح رو نمیدونستم. تو این کشور قانونی وجود نداره که مجبورت کنه قلمروی مردهها رو فاش
ARTEMIS
اوراین گفت: «الان یادم میآد دفترم کجاست. اینجا بیشتر از دویستوپنجاهتا اتاق داره. همهش گم میشم.»
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، پرسیدم: «واقعاً؟»
«آره. از بچگی آرزوم بود یه همچین قصری داشته باشم. ولی یهسری مشکلات جدی هم داره. منظورم اینه که... زندگی کردن اینجا خیلی حوصلهٔ آدم رو سر میبره. فاصلهٔ اتاقخوابم تا آشپزخونه هشتصد متره.» یکدفعه یادش آمد کجا باید برود، بشکنی زد، جهتش را عوض کرد و ما را از زمین بسکتبالِ سردستیاش بیرون برد.
پشت سرش وارد یک اتاق خیلی بزرگ دیگر شدیم. اثاثیهٔ این اتاق فقط یک تلویزیون صفحهبزرگ و چندتا مبل راحتی شنی بود.
اوراین یکریز حرف میزد. غلط نکنم انزوای خودخواستهاش باعث شده بود احساس تنهایی کند و دلش پَر بزند برای حرف زدن با دیگران. «تازه، مرتب وسایلم رو گم میکنم. سوئیچ ماشینم، کیف پولم،
ARTEMIS
سگی که کنارم ایستاده بود، بالاخره یادش آمد که باید دستشویی کند و مثل دو سگ دیگر دوید توی حیاط دَرَندشت. ما هم وارد خانه شدیم.
رفتیم توی اتاقی که لابد اتاق نشیمن بود، فقط خیلی بزرگ. دیوارها و سقف پر بود از نقاشیهای ظریف موجودات اسطورهای و فرشتگان به شکل کودکان بالدار در قابهای طلایی. چلچراغهای کریستالی پرزرقوبرق از سقف آویزان بودند. خبری از مبلمان نبود، حتی فرش هم نداشت؛ برای همین، اتاق خیلی بزرگ به نظر میرسید و مثل غار صدا تویش میپیچید. آن سرِ سالن که به نظرم چهلوپنج متر آن طرفتر بود، یک حلقهٔ بسکتبال پایهدار گذاشته بودند. گچ دیوار پشتش حسابی ترک داشت، انگار توپ بسکتبال زیاد خورده بود توی صورت کودکان بالدار.
اوراین گفت: «آره، حتماً، میتونم این کار رو بکنم. فقط باید بریم توی دفترم.» چرخید که از اتاق برود بیرون و بعد گیج و منگ مکث کرد.
مایک پرسید: «چی شده؟»
ARTEMIS
منتظرین میخواین صبحونه بخورین؟ فقط وافل منجمد دارم، ولی یه دو سههزارتایی میشن، به همهتون یهعالمه میرسه.»
مورِی که همیشه با شکمش فکر میکرد، گفت: «من عاشق وافلم!» و هیجانزده دوید توی خانه.
اریکا یقهاش را گرفت. «واسه صبحونه نیومدیم اینجا. فقط واسه رمزگشایی اومدیم.»
اوراین و مورِی همزمان گفتند: «اوه.» انگار هردو از این بابت به یکاندازه ناراحت شده بودند.
ARTEMIS
بود، اصلاً ذوق کرده بود که مهمان برایش آمده. «این کار رو حدود ده ماه پیش واسه ناخدا هوک انجام دادم!»
همگی فهمیدیم دقیقاً منظورش کیست... غیر از الکساندر که خیلی کُند واکنش نشان داد و پرسید: «ناخدا هوک؟»
زویی توضیح داد: «جاشوا رو میگه. ده ماه پیش بهجای اون دست مصنوعی مکانیکیش، قلاب گذاشته بود. یه چشم و یه پا هم که نداشت، شده بود عین دزدهای دریایی.»
اوراین پرسید: «آره، با دزدهای دریایی مو نمیزد، مگه نه؟» لحنش عجیب دوستانه بود، انگارنهانگار که ما به خانهاش نفوذ کرده بودیم. «همهش انتظار داشتم بگه آررره، رفیق یا یوهوهو یا یه بطری نوشیدنی. شماها دوستش هستین؟»
اریکا گفت: «میشه گفت ما با هم کار میکنیم. چقدر طول میکشه رمزگشاییش کنی؟»
اوراین جواب داد: «اوه، زیاد طول نمیکشه. ت
ARTEMIS
اوراین التماس کرد: «جدی میگم. شما که ازم نمیخواین کار خلاف بکنم، درسته؟ مثلاً نوراد رو هک کنم و موشک هستهای شلیک کنم و از این چیزها؟»
کاترین گفت: «نه.»
«پس حتماً انجامش میدم. سگهام رو اذیت نکنین، باشه؟»
نگرانی و اضطرابِ توی چشمهایش به نظرم واقعی آمد. کاترین و اریکا هم همین نظر را داشتند. به سمت من و مایک چرخیدند و سر تکان دادند.
سگها را رها کردیم. سگی که تفنگم را به سمتش گرفته بودم منتظر نگاهم کرد، انگار دلش میخواست تفنگ را پرت کنم تا بدود آن را برایم بیاورد.
اریکا فلش جاشوا را گرفت سمت اوراین. «این رو میشناسی؟»
«اوه، آره!» حالا که دیگر خطری سگهایش را تهدید نمیکرد، انگار یکذره هم ناراحت نبود که به خانهاش حمله کردهایم. راستش یکجورهایی خوشحال هم
ARTEMIS
اوراین، گیجوویج و خوابآلود سعی کرد از لای درِ باز ببیند بیرون چه خبر است.
سنوسالش کمتر از چیزی بود که انتظار داشتم؛ بهش میخورد تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده باشد و برخلاف خورههای رایانهٔ دستوپاچلفتی و خرخوانی که معمولاً توی فیلمها نشان میدادند، مرد خوشقیافهای بود و هیکل عضلانیای داشت. هنوز لباسخواب تنش بود و رویش ربدوشامبر پوشیده بود. ظاهرش فقط یک نکتهٔ مسخره داشت: دمپاییهای راحتی چوباکا پایش بود.
خوابآلود گفت: «هی! قضیه چیه...؟»
کاترین بهش گفت: «ما میخوایم یه چیزی رو واسهمون رمزگشایی کنی. احتمالاً خودت رمزگذاریش کردهای. و اگه این کار رو نکنی، همکارهام مجبور میشن سگهات رو نفله کنن.»
مثل اینکه اوراین تازه متوجه ما شد. یکهو خواب کلاً از سرش پرید. نمیدانست تفنگهایمان فشنگ ندارند... یا حتی اگر داشتند هم ما باز خالی بسته بودیم.
فریاد زد: «هی! لازم نیست همچین کاری بکنین! هرکاری بخواین میکنم! فقط پورتوس و آرامیس رو ول کنین!»
تعجب کردم که اینقدر سریع کوتاه آمد، با اینکه این
ARTEMIS
همگی سر جای خودمان بیرون در مستقر شدیم.
پشت در، سگها هنوز داشتند هیجانزده پارس میکردند. نمیدانستم فهمیدهاند ما بیرونیم یا نه.
اوراین گفت: «آروم باشین. یه لحظه صبر کنین. بذارین در رو باز کنم.»
صدای بیببیب از داخل آمد؛ اوراین داشت سیستم دزدگیر را از کار میانداخت. بعد در باز شد.
همان لحظه که سگها دویدند بیرون، اریکا و کاترین خودشان را هل دادند تو. معلوم بود سگها برای اهداف امنیتی آموزش ندیدهاند. رِتریوِرِ طلایی معمولی بودند. واکنشی که با دیدن غریبهها در مِلکشان نشان دادند، تعجب و بعد هیجان بود. انگار یادشان رفت باید بروند دستشویی، دوتایشان هجوم آوردند سمت من و دُمشان را جوری تکانتکان دادند که کفلشان هم تاب خورد. سومی دوید سمت مایک.
زویی یواش قلادهٔ یکی از سگها را گرفت تا نتواند فرار کند. البته سگ هم قصد چنین کاری را نداشت، رویش را کرد سمت زویی و مشغول لیس زدنش شد.
دلم نمیخواست این کار را بکنم ولی تفنگ دارتی را که کاترین بهم قرض داده بود، بیرون آوردم و به سر سگ فشار دادم.
مایک هم همین کار را با سگی که پیشش بود، کرد.
ARTEMIS
نزدیکترین اتاق به ما شد. بعد صدای تاپی آمد و دنبالش صدای جیغی که نشان میداد خوابآلود به یکی از مبلهایش خورده.
ARTEMIS
خورشید درمیآد باید بیدار بشن. هر روز خدا.»
نکتهٔ زیرکانهٔ نقشهٔ مایک همین بود. او متوجه شده بود اوراین که میخواست با استخدام نکردن خدمتکار از خودش محافظت کند، نقطهضعف بزرگی در محافظت از خودش به وجود آورده بود: او مجبور بود همهٔ کارهای خانهاش را خودش انجام دهد و بیبروبرگرد وقتهایی هم پیش میآمد که کم بیاورد و از حالت آمادهباش خارج شود. مایک توضیح داده بود: «هرکی سگ داره باید کلهٔ صبح بفرستدش بیرون. و افراد کمی پیدا میشن که اول صبح هوشیارِ هوشیار باشن و حواسشون سر جاش باشه.»
این قضیه حتماً دربارهٔ اوراین صدق میکرد. معلوم بود اصلاً در حالت آمادهباش نیست. جوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کار هر روزش همین است. به نظر نمیرسید از دست سگهایش عصبانی باشد، بیشتر داشت سربهسرشان میگذاشت؛ ولی باز هم بهخاطر صبح زود بیدار شدن یکخرده آزردگی توی صدایش حس میشد. شنیدیم که لخولخ وارد
ARTEMIS
اریکا دندانهایش را خرد میکند.)
ثانیهها آرامآرام گذشتند. راستش مجبور نشدیم زیاد منتظر بمانیم، ولی همان زمان کم هم بهاندازهٔ چند ساعت گذشت.
بعد از مدتی آسمان شرق روشنتر شد. مدت کوتاهی بعد از آن، صدای پارس بیقرار سگها آمد؛ نه به این خاطر که بوی چند مهاجم در مِلک به مشامشان خورده بود، بلکه پارس اول صبحشان بود که میگفت من بیدار شدهام و میخواهم بروم بیرون خودم را تخلیه کنم.
خانه از بس بزرگ بود، به نظر میرسید خیلی از ما دورند و شاید واقعاً هم دور بودند. صدای پارسها چند دقیقهای ادامه داشت و بالاخره نزدیکتر شد. درحالیکه سگها به در نزدیک میشدند، صدای ضعیف کسی را شنیدم که غرغرکنان باهاشان حرف میزد و حالت صدایش آدم را یاد غرغرهای آن روز صبح مورِی میانداخت. «سگهای احمق. نمیتونن مثل جونورهای باهوش تا دیروقت بخوابن. نه. تا
ARTEMIS
میکردم، دو برابر طبقههای ساختمان عادی. شیروانیهای سهگوش بالای سقف هم ارتفاعش را بیشتر میکرد.
بیسروصدا توی تاریکی گوشهکنارها حرکت کردیم و بالاخره به دری رسیدیم که دیشب دیدیم سگها ازش وارد شدند. در، مثل بقیهٔ جاهای ویکهام زیادی بزرگ بود، انگار آن را برای غول ساخته بودند. جای هزارتا خراش روی چوب قسمت پایینش باقی مانده بود، ستون چهارچوبش بوی ادرار سگ میداد و معلوم بود سگها معمولاً از اینجا به خانه رفتوآمد میکردند.
همگی در ایوان روی زمین نشستیم، پشتمان را به دیوار سنگی تکیه دادیم و منتظر ماندیم.
انتظار کشیدن اساس کار جاسوسی است. هوای صبحگاهی سرد و مرطوب بود، ولی همگی میدانستیم باید تحملش کنیم و بیحرکت سر جایمان بنشینیم و جیک نزنیم. (ما این کار را کردیم، چون نمیخواستیم مأموریت را به خطر بیندازیم. مورِی این کار را کرد چون میدانست اگر دست از پا خطا کند،
ARTEMIS
اریکا بهش تشر زد: «نباید سروصدا کنیم، بابا.» بعد سریع اضافه کرد: «ضمناً تاجمحل هم تو هنده.»
الکساندر تندی گفت: «یهدونه مخفیش هم تو کامبوج هست.» و بعد ساکت شد.
در محوطهٔ قصر ویکهام جلو رفتیم. حالا که از دیوار رد شده بودیم، انگار دیگر تجهیزات امنیتی چندانی در کار نبود. مِلک آنقدر بزرگ بود که نمیشد سرتاسرش را سیمکشی کرد و اگر میکردند هم حیوانات وحشی مرتب آژیرها را به صدا درمیآوردند. حیوانات وحشی زیادی در ویکهام زندگی میکردند و بیشترشان در آن ساعت از روز یواشیواش داشتند بیدار میشدند. گلههای آهو توی علفزارها میچریدند. پرندههای آبی توی دریاچهها قاتقات میکردند. گورکنی سلانهسلانه از جلویمان رد شد و مورِی را زهرهترک کرد.
اگر این اتفاق را ندیده بگیریم، بقیهٔ راه را خیلی سریع و بیسروصدا جلو رفتیم و قبل از طلوع خورشید رسیدیم به قصر. اندازهٔ ساختمان از نزدیک حیرتانگیزتر بود. موقع بررسی ساختمان حدس زده بودم چهار طبقه باشد، ولی حالا کشف کردم که هرکدام از این طبقهها بلندتر از چیزی بود که فکر
ARTEMIS
الکساندر از درخت بلوط پایین افتاد. دو بار. وقتی بالاخره موفق شد طناب را بگیرد و تاب بخورد، قوزکش لای طناب گیر کرد. سروته آویزان شد و آنقدر درمانده تاب خورد تا کاترین (که ظاهراً خودش را برای چنین اتفاقی آماده کرده بود)، یک چاقوی آشپزخانه پرت کرد سمت طناب و وقتی الکساندر تاب خورد و آمد این طرف دیوار، طناب را دقیقاً از زیر شاخه قطع کرد. الکساندر افتاد لای یک بوتهٔ سرو کوهی و همینطور که برگ تفتف میکرد، بیرون آمد.
خوشبختانه صدای آژیری بلند نشد، با اینکه دقیقاً از بالای سیم و سنسورهای لیزری نصبشده روی دیوار رد شده بودیم.
اریکا زیر لب به مادرش گفت: «مطمئنی اون به دردمون میخوره؟»
کاترین در جوابش یواش گفت: «هرکسی استعدادهای خاص خودش رو داره، عزیزم.»
الکساندر یک میوهٔ سرو کوهی را که توی سوراخدماغ راستش جا خوش کرده بود بیرون آورد و برای اینکه حفظ آبرو کند بهمان گفت: «خیلی وقته از حقهٔ قدیمی تاب خوردن با طناب استفاده نکرده بودم. قبلاً که چند باری از دیوار بالا رفته بودم، از چنگک مکانیکی استفاده کرده بودم، واسه همین خیلی بلد نیستم با طناب کار کنم. میدونین، یه بار داشتم از چنگک واسه وارد شدن به تاجمحلِ کامبوج استفاده میکردم...»
ARTEMIS
همگی سوار کامیون شدیم و تلقوتلوق در حومهٔ شهر راه افتادیم سمت قصر ویکهام؛ کاترین و اریکا بهترین نقطه را برای عبور از دیوار پیدا کرده بودند. یک درخت بلوط که چندین قرن قدمت داشت در چند متری محوطهٔ قصر بود و بهاندازهٔ کافی شاخههای کمارتفاع داشت که بالا رفتن از آن زیاد سخت نباشد. هیچکدام از شاخهها از روی دیوار رد نمیشدند، ولی یکیشان بهاندازهای نزدیکش بود که ما بتوانیم یک تاب پاندولی بهش وصل کنیم. برای این کار، اریکا طناب ضخیمی از اتاقک ابزار مهمانخانه برداشته بود.
توانایی هرکداممان برای تاب خوردن روی دیوار هم مطابق با استعداد کلیمان در زمینهٔ جاسوسی بود. اریکا و کاترین هردو این کار را با چنان ظرافت و چابکیای انجام دادند که دستکمی از اعضای سیرک آفتاب نداشتند. (کارشان که تمام شد حس میکردم باید برایشان دست بزنم.) مایک و زویی هم یککم دستپاچه شدند ولی خوب از پسش برآمدند. من آبروی خودم را حفظ کردم، فقط بعد از فرود آمدن روی یک تکه چمن خیس، لیز خوردم و با زانو افتادم زمین. مورِی که کلاً روی پاهایش فرود نیامد و دمر افتاد توی گِلوشل.
ARTEMIS
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۳۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان