بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم | صفحه ۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم

بریده‌هایی از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد هفتم

۴٫۹
(۹۷)
درست‌وحسابی واسه هلیکوپتر کم گیر می‌آد.» گفتم: «کسی دربارهٔ چتر نجات چیزی نگفت.» اریکا گفت: «گفتم که به‌محض اینکه پامون به خاک پاریس برسه، باید یه‌نفس بدویم.» بیدارِ بیدار بود و خیلی خونسرد داشت بندهای چتر نجاتش را می‌بست، همان‌قدر فرز که بیشتر دخترهای هم‌سن‌وسالش یک جفت کفش را می‌پوشیدند. «کدوم بخشش رو نفهمیدی؟» جواب دادم: «ظاهراً کلش رو. فکر می‌کردم منظورت اینه که باید سریع وارد عمل شیم؛ نه اینکه واقعاً پامون به زمین برسه. من تا حالا با چتر نجات کار نکرده‌ام!» کاترین تعجب کرد. «نکرده‌ای؟» انگار گفته بودم تا حالا یک لیوان آب نخورده‌ام. «ولی تو سال‌دومی هستی...» اریکا توضیح داد: «دانش‌آموزهای ام‌آی ۶ اول‌های سال دومشون کار با چتر نجات رو یاد می‌گیرن. اون وقت ما شاگردهای مدرسهٔ جاسوسی، تا سال سوممون کلاس فرود هوایی مقدماتی نداریم.
ARTEMIS
زویی قبل از اینکه خوابش ببرد، نگاه کوتاهی به من انداخت که بدجوری عصبانی بود. بعدش دیگر چیزی یادم نمانده تا نود دقیقه بعد. کاترین که داشت آرام تکانم می‌داد و بیدارم می‌کرد، خوشرو گفت: «پاشو، خوابالو.» آن‌قدر آرام و ملایم حرف می‌زد که یک لحظه فکر کردم توی خانهٔ خودمان هستم و مادرم صبح یکشنبه دارد بیدارم می‌کند. حالم گرفته شد وقتی فهمیدم توی یک هلیکوپترم که به حریم هوایی فرانسه تجاوز کرده و قرار است رودررویی خطرناکی با رئیس یک سازمان تبهکار بی‌رحم داشته باشم... این به کنار، دو ثانیه بعد حالم بیشتر از قبل گرفته شد؛ کاترین چتر نجاتی داد دستم و گفت: «این رو بپوش.» جا خوردم. «با چتر نجات وارد پاریس می‌شیم؟» کاترین، خونسرد گفت: «خب نمی‌تونیم اونجا فرود بیایم. همه‌مون فراری هستیم و از راه قانونی هم وارد شهر نشده‌ایم. به‌محض اینکه فرود بیایم، پلیس فرانسه می‌ریزه سرمون. تازه، تو این شهر فرودگاه
ARTEMIS
راستی، ممنون که کمک کردی و راه رو نشونم دادی.» «خواهش می‌کنم.» مهربان گفت: «و آفرین که اون مختصات رو حفظ کردی. می‌بینی؟ به یه دردی می‌خوری.» مطمئن نبودم، ولی فکر کنم بفهمی‌نفهمی لبخند محوی روی لب‌های اریکا دیدم، انگار جملهٔ آخرش بیشتر سربه‌سر گذاشتن بود تا یک جملهٔ عادی. این باعث شد من هم در جوابش لبخند بزنم. «ممنون.» «تو هم باید استراحت کنی. به‌محض اینکه پامون به خاک پاریس برسه، باید یه‌نفس بدویم.» در تأیید حرفش گفتم: «درسته.» و بعد متوجه شدم تا این حرف را زدم چرتم گرفت. با اینکه هنوز صبح بود، روز عجیبی را پشت سر گذاشته بودیم. آدرنالینی که به رگ‌هایم هجوم آورده بود، داشت ته می‌کشید. حس می‌کردم خیلی خسته‌ام و صدای غرش هلیکوپتر جور عجیبی مثل لالایی برایم آرامش‌بخش بود. مایک و زویی که روی صندلی‌های روبه‌رویی هلیکوپتر نشسته بودند هم ظاهراً داشتند چرت می‌زدند، فقط
ARTEMIS
شاید آقای ای این‌قدر خیالش راحته کسی پیداش نمی‌کنه که کار امنیتی زیادی نکرده.» کاترین گفت: «این‌جوری باشه عالی می‌شه، ولی فکر کنم بهتره واسه هرچیزی آماده باشیم. فرض رو بر این می‌ذاریم که قرار نیست مثل آب خوردن باشه. اسپایدر تا الان هیچ‌وقت کاری رو که ما انتظار داشتیم، نکرده.» مایک به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و گفت: «فقط می‌گم احتمالش هست.» چرخیدم رو به اریکا که کنارم نشسته بود و چشم‌هایش را بسته بود. با اینکه چند دقیقه پیش چند بار نزدیک بود کشته شود و حالا این وسط موقتاً کور هم شده بود، باز هم به شکل حیرت‌انگیزی آرام به نظر می‌رسید. زیر لب بهش گفتم: «چشم‌هات چطوره؟» اعتراف کرد: «خوب نیست. ولی یه‌کم بهتر شده. می‌تونم نور رو از گوشهٔ چشمم تشخیص بدم. اگه در طول پرواز بهشون استراحت بدم، خوب می‌شن.
ARTEMIS
کاترین در جوابش پرسید: «به کدوم عضو سیا؟ اون فهرست خیلی طولانی‌تر از چندتا اسمی بود که ما دیدیم. اسم کلی مأمور فاسد توش بود. از کجا معلوم، اصلاً شاید یکی از اون مأمورها مسئول ریشه‌کن کردن فساد باشه. یا شاید خودِ رئیس سیا. تا الان تنها چیزی که یاد گرفتیم اینه که نمی‌تونیم به‌جز افرادی که توی این هلیکوپترن، به هیچ‌کدوم از اعضای سیا (و احتمالاً هیچ آژانس جاسوسی دیگه‌ای) اعتماد کنیم. حالا که فلش جاشوا نابود شده، تنها راه به دست آوردن فهرست جاسوس‌های دوجانبه و ریشه‌کن کردن همیشگی این فساد اینه که اون رو از خودِ اسپایدر بگیریم. و تنها سرنخی که واسه پیدا کردن اسپایدر داریم، این مختصات جغرافیاییه. بنابراین من گزینهٔ دیگه‌ای نمی‌بینم جز اینکه به محل زندگی آقای ای نفوذ کنیم.» زویی گفت: «اوه. درسته.» یک‌کم خودش را توی صندلی‌اش جمع کرد. انگار مثل من اضطراب داشت. مایک گفت: «ممکنه اون‌قدرها هم خطرناک نباشه.
ARTEMIS
اوراین پرسید: «حالا مطمئنی اون مختصات رو درست حفظ کردی؟» اریکا بهش گفت: «بِن هیچ‌وقت هیچ عددی رو فراموش نمی‌کنه.» بعد به من نگاه کرد. «قاهره، مصر.» گفتم: «سی درجهٔ شمالی، سی‌ویک درجهٔ شرقی.» الکساندر گفت: «پس قراره بریم پاریس.» مختصات را وارد یک مانیتور صفحه‌لمسی کرد، مسیر را دریافت کرد و بعد به آن طرف چرخید. مایک پرسید: «چقدر تا اونجا راهه؟» الکساندر نگاهی به یکی از صفحه‌های کابین خلبان انداخت. «حدود سیصدوهفتاد کیلومتر. تقریباً دو ساعت دیگه می‌رسیم.» زویی گفت: «صبر کنین. مطمئنین کار درستیه که بریم سراغ رئیس اسپایدر؟» کاترین جواب داد: «البته.» زویی اصرار کرد: «واقعاً؟ چون خیلی خطرناکه. ما اسم چندتا از استادهای مدرسهٔ جاسوسی رو دیدیم که از راه به در شده‌ان. بهتر نیست اول اسم اون‌ها رو به سیا گزارش بدیم؟»
ARTEMIS
زویی گفت: «اینکه کجا می‌شه پیداش کرد.» اریکا در تأیید حرفش گفت: «دقیقاً.» ادامه دادم: «نمی‌تونم بگم این مختصات جغرافیایی دقیقاً به کدوم نقطه اشاره داره. ولی می‌دونم عرض جغرافیایی چهل‌وهشت درجهٔ شمالی و طول جغرافیایی دو درجهٔ شرقی، پاریسه.» زویی باتعجب پرسید: «تو طول و عرض جغرافیایی همهٔ شهرها رو بلدی؟» گفتم: «همه‌شون رو نه.» مایک گفت: «تقریباً همه رو. مدرسهٔ راهنمایی که بودیم، همه‌شون رو حفظ کرد. یکی از اون کارهای عجیب‌وغریبیه که به ریاضیاتش ربط داره. این رو تماشا کنین. بِن، مختصات سیدنی، استرالیا چیه؟» نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. «سی‌وسه درجهٔ جنوبی، صدوپنجاه درجهٔ غربی.» مایک پرسید: «دیدین؟ بعد فکر می‌کنه علاقه به فونت‌ها خنگول‌بازیه.» ولی داشت سربه‌سرم می‌گذاشت و معلوم بود بهم افتخار می‌کند.
ARTEMIS
در ارتفاع ۱۰۰۰۰ پایی بر فراز کاتسوُلدز ۱ آوریل ۱۰ صبح توضیح دادم: «کنار اسم آقای ای سه‌تا چیز نوشته بود: ۲.۳۵۴۱۳۰+، ۴۸.۸۵۱۷۶۴+ و زنده‌باد تک‌شاخ‌ها!!! دوتای اول مختصات طول و عرض جغرافیایی خیلی دقیق هستن.» مایک پرسید: «سومی چیه؟» اعتراف کردم: «نمی‌دونم. راستش یه‌کم حواسم رو پرت کرد، چون فکر می‌کردم این سه‌تا با هم باشن. ولی نیستن. دوتای اول یه موقعیت مکانیه. علامت مثبت شمال و شرق رو نشون می‌ده. اگه علامتش منفی بود، جنوب و غرب رو نشون می‌داد.» اریکا هیجان‌زده گفت: «منطقیه. مهم‌ترین اطلاعات دربارهٔ آقای ای چی می‌تونه باشه؟ چه رازیه که اسپایدر بیشتر از هرچیز دیگه‌ای می‌خواد محفوظ بمونه؟»
ARTEMIS
اطلاعات فلش شکست خورده‌ایم. زیر پایمان، کاتسوُلدز فرشی از دشت‌ها و جنگل‌های سرسبز بود که یک‌عالم گوسفند سفید و پشمالو اینجا و آنجایش می‌چریدند. الکساندر پرسید: «حالا کجا بریم؟» همه هاج‌وواج به هم نگاه کردند. نمی‌دانستند جواب این سؤال چیست. ولی من می‌دانستم. ناگهان و در کمال تعجب از چیزی که در رایانهٔ اوراین دیده بودم سردرآوردم و بعد این حس خوشایند را پیدا کردم که توی این مأموریت به یک دردی خورده‌ام. گفتم: «پاریس.»
ARTEMIS
سرش به جا گذاشت بیرون دویدند. جاشوا دست مصنوعی‌اش را سمت هلیکوپتر نشانه رفت. الکساندر دقیقاً هم‌زمان با شلیک جاشوا، اهرم فرمان را کشید و هلیکوپتر باسرعت به سمت بالا حرکت کرد. گلولهٔ انفجاری از زیر پایمان رد شد و دیوار روبه‌روی آشیانه را منفجر کرد. بقیهٔ دارودسته‌شان هم وارد آشیانه شدند. همگی همراه دِین شروع کردند به تیراندازی، ولی ما در حال خارج شدن از سقفِ جمع‌شده بودیم. گلوله‌ها تلق‌تلق به بدنهٔ زِرهی هلیکوپتر خوردند، ولی ازش عبور نکردند. الکساندر با نهایت سرعت ممکن، ما را بالا برد و بعد هلیکوپتر را خارج از تیررس آن‌ها ثابت نگه داشت. چند لحظه بالای مِلک معلق ماندیم، آن‌قدر بالا که می‌توانستیم کل محوطه را مثل ماکت زیر پایمان ببینیم. بعد باسرعت بر فراز حومهٔ شهر به راه افتادیم. خیال همه راحت شده بود، فقط یک‌خرده حالمان گرفته بود که در مأموریتمان برای به دست آوردن
ARTEMIS
همه سریع به سمت صندلی‌های تاشو رفتند؛ به‌جز کاترین که روی صندلی کمک‌خلبان نشست و اریکا که پشت کابین خلبان خشکش زده بود و هرچه تلاش کردم بکِشمش عقب مقاومت کرد. مات و مبهوت از پدرش پرسید: «تو بلدی این رو راه بندازی؟» الکساندر گفت: «معلومه که بلدم. بهت که گفته بودم.» اریکا گفت: «خیلی چیزها بهم گفتی. مثلاً اینکه نذاشتی فرانسه به ترکیه حمله کنه و اینکه چطور جلوی نقشهٔ خرابکارها رو گرفتی تا همهٔ طلاهای دنیا رو به سوپ تبدیل نکنن. فکر کردم این هم مثل بقیه دروغه.» «نبود.» الکساندر چند دکمهٔ دیگر را هم روشن کرد. «یه بار واسه یه مأموریت سرّی رفته بودم سیبری، اونجا یاد گرفتم... ولی مال خیلی وقت پیشه و احتمالاً یه‌کم لنگ می‌زنم، پس خواهش می‌کنم همین الان کمربندت رو ببند، خانم جوان. این یه دستوره.» کاترین گفت: «شنیدی که پدرت چی گفت. زود باش.» اریکا حیرت‌زده به پدر و مادرش نگاه کرد (یا حداقل به جایی که فکر می‌کرد پدر و مادرش هستند) ولی بعد
ARTEMIS
می‌تونم راه بندازم. ولی روسی‌ها کلاً فرق دارن. تو می‌تونی؟» اریکا پرسید: «من از کجا باید خلبانی هلیکوپتر بلد باشم؟ سنم کمه!» «گفتم شاید سایرس یادت داده باشه! بلدی اتوبوس دوطبقه برونی...» صدای ویژویژ بلندی جملهٔ کاترین را قطع کرد و پره‌های هلیکوپتر یکهو شروع کردند به چرخیدن. در کمال تعجبمان، الکساندر هِیل روی صندلی خلبان نشسته بود... و برای اولین بار به نظر می‌رسید می‌داند دارد چه‌کار می‌کند. دست‌هایش تندوتند روی صفحه‌های کنترل به حرکت درآمدند و دکمه‌ها را روشن کردند. مانیتورهای داشبورد روشن شدند. الکساندر هدفونی را روی گوش‌هایش گذاشت تا سروصداها را خفه کند. گفت: «همه کمربندهاشون رو ببندن.» عین همان شارلاتان بااعتمادبه‌نفسی حرف می‌زد که بار اول دیده بودم. «قراره خیلی سریع راه بیفتیم.»
ARTEMIS
بود از دست الکساندر عصبانی است. فضای داخل هلیکوپتر گرم‌ونرم نبود (هلیکوپتر برای نقل‌وانتقال نظامی ساخته شده بود) ولی صندلی‌های تاشوی کنار دیواره‌ها کلی جا برایمان فراهم می‌کردند. «خیلی خوشگله، اوراین! چند ساله خلبانی؟» اوراین گفت: «اوم... یه‌جورهایی امیدوار بودم یکی از شما خلبانی بلد باشه.» کاترین درجا چرخید و بلافاصله دوباره دمغ شد. «هلیکوپتر داری، اون وقت بلد نیستی راه بندازی‌ش؟» اوراین گفت: «خیال داشتم برم کلاس خلبانی. ولی یه‌جورهایی حواسم پرت شد.» اریکا همان‌طور که داشت با کمک من سوار هلیکوپتر می‌شد، به کاترین نگاه کرد. یا درواقع چون موقتاً کور شده بود، به سمتی که فکر می‌کرد مادرش هست نگاه کرد که درست هم نبود. رو به یک صندلی تاشوی خالی گفت: «بلد نیستی راهش بندازی، مامان؟» «نه.» کاترین آن‌قدر حواسش پرت بود که متوجه نابینایی اریکا نشد. «هلیکوپترهای بریتانیایی رو
ARTEMIS
بود از دست الکساندر عصبانی است. فضای داخل هلیکوپتر گرم‌ونرم نبود (هلیکوپتر برای نقل‌وانتقال نظامی ساخته شده بود) ولی صندلی‌های تاشوی کنار دیواره‌ها کلی جا برایمان فراهم می‌کردند. «خیلی خوشگله، اوراین! چند ساله خلبانی؟» اوراین گفت: «اوم... یه‌جورهایی امیدوار بودم یکی از شما خلبانی بلد باشه.» کاترین درجا چرخید و بلافاصله دوباره دمغ شد. «هلیکوپتر داری، اون وقت بلد نیستی راه بندازی‌ش؟» اوراین گفت: «خیال داشتم برم کلاس خلبانی. ولی یه‌جورهایی حواسم پرت شد.» اریکا همان‌طور که داشت با کمک من سوار هلیکوپتر می‌شد، به کاترین نگاه کرد. یا درواقع چون موقتاً کور شده بود، به سمتی که فکر می‌کرد مادرش هست نگاه کرد که درست هم نبود. رو به یک صندلی تاشوی خالی گفت: «بلد نیستی راهش بندازی، مامان؟» «نه.» کاترین آن‌قدر حواسش پرت بود که متوجه نابینایی اریکا نشد. «هلیکوپترهای بریتانیایی رو
ARTEMIS
اریکا با خیال راحت آهی کشید و بعد چوب شکستهٔ بیلیارد را که همراهش بود، داد دستم. «درها رو ببند.» «باشه.» بدوبدو رفتم و چوب را لای دستگیره‌ها گذاشتم، بعد چفت در را هم بستم. کاترین، هیجان‌زده گفت: «یوکوتسک ۲۶۰ روسیه! اوراین! این دست تو چی‌کار می‌کنه؟» اوراین توضیح داد: «من بیست‌وشش سالمه و این‌قدر پول دارم که نمی‌دونم باهاش چی‌کار کنم. یه زیردریایی شخصی و یه تیم بیسبال لیگ دسته دو دارم و چهل درصد ماداگاسکار هم مال منه.» زنجیر کنار در را کشید. چرخ‌دنده‌هایی به حرکت درآمدند و سقف شروع کرد به جمع شدن. چیزی محکم خورد به آن طرف در و بعد صدای نالهٔ وارن ریوِز آمد. چفت در و چوب بیلیاردی که از دستگیره‌ها رد کرده بودم، باعث شدند در بسته بماند. اشلی از آن طرف در داد زد: «جاشوا! از این طرف بیا! فکر کنم اینجان!» کاترین درهای هلیکوپتر را باز کرد. کلاً یادش رفته
ARTEMIS
و رفتیم داخل همان سازهٔ انبارمانند خیلی بزرگی که قبلاً در جریان شناسایی و بررسی مِلک متوجهش شده بودم. تازه فهمیدم از آنچه فکر می‌کردم خیلی بزرگ‌تر است. به‌خاطر وسعت قصر ویکهام، انبار کناری‌اش کوچک‌تر به نظر رسیده بود. ولی درواقع اندازهٔ آشیانهٔ هواپیما بود. چون واقعاً هم آشیانهٔ هواپیما بود. کفَش بتُنی بود و سقفش قابلیت جمع شدن داشت. وسط آشیانه هم یک هلیکوپتر نظامی پارک شده بود. یکی از زیباترین چیزهایی بود که در عمرم دیده بودم. البته ظاهرش اصلاً زیبا نبود. راستش خیلی زمخت، بدقواره، خپل و زشت بود و رنگ سبز جیغی هم داشت. ولی به ما امکان فرار می‌داد، البته اگر موفق می‌شدیم قبل از رسیدن جاشوا و تیمش آن را راه بیندازیم. اریکا که بی‌خبر پلک می‌زد، یواش ازم پرسید: «چه خبره؟» یواش بهش گفتم: «هلیکوپتره.»
ARTEMIS
ولی نمی‌دانستم معنی آن اعداد چیست یا اصلاً اهمیتی دارند یا نه. این یعنی سهم من هم در این مأموریت چندان بهتر از الکساندر نبود. حالا همگی علاوه‌بر احساس ترس و خستگی یک‌کم معذب هم شده بودیم، چون گوش دادن به جروبحث پدر و مادر اریکا حس بدی داشت. و وقتی از دور انتهای قصر را دیدیم، این حسمان به وحشت تبدیل شد. انتهای راهرو یک در پنجره‌دار بود و پشت پنجره چند هکتار چمن دیدیم. مایک گفت: «این‌جوری پیش بره گیر می‌افتیم.» اوراین گفت: «شاید نه.» لحنش آن‌قدرها که امیدوار بودم مطمئن نبود. یک‌دفعه پیچید به چپ و دری را باز کرد که شباهتی به درهای دیگر راهرو نداشت. این‌یکی به اتاق خدمتکارها باز نمی‌شد، به یک اتاقک راه داشت و این اتاقک هم به در دولنگه‌ای ختم می‌شد که ظاهراً تازگی‌ها در دیوار بیرونی نصب شده بود. اوراین درها را باز کرد... و رفتیم داخل همان سازهٔ انبارمانند خیلی بزرگی که
ARTEMIS
نکردی. به همه گفتم وقتی اطلاعات اومد بالا، به صفحهٔ مانیتور توجه کنن! اینکه کار سختی نبود! جلوت رو نگاه می‌کنی، چندتا کلمه رو می‌خونی و سعی می‌کنی چندتاشون رو حفظ کنی. ولی تو حتی از پس این کار هم برنیومدی! همه‌ش هم به‌خاطر اینکه یه اردک صورت‌یشمی سر راهت سبز شد!» الکساندر حرفش را اصلاح کرد: «نه، هارلکوئین ولزی کاکل‌سبز بود...» کاترین منفجر شد. «حتی اگه یه فیل صورتی بود که یه عنتر جای کلاه روی سرش نشسته بود، برام مهم نیست! کافی بود پنج ثانیه تمرکز کنی، ولی حتی این کار رو هم نتونستی بکنی!» اخم‌هایم رفت توی هم. دلم برای الکساندر می‌سوخت... ولی علاوه‌بر آن احساس بدبختی می‌کردم که از دست خودم هم کمکی برنمی‌آمد. بله، متوجه اسم وارن در فهرست جاسوس‌های دوجانبه شده بودم، ولی اینکه خبر جدیدی نبود. غیر از آن متوجه اسم آقای ای و چند عدد کنار اسمش شده بودم،
ARTEMIS
الکساندر مِن‌مِن کرد: «اوم... خب... حس کردم دشمن داره می‌آد.» کاترین پرسید: «پس چرا خبرمون نکردی تا وقت بیشتری واسه نجات جونمون داشته باشیم؟» الکساندر اعتراف کرد: «باشه بابا، دشمن نبود. مرغابی بود.» کاترین از کوره دررفت. «ما واسه کسب این اطلاعات جونمون رو به خطر انداختیم، بعد درست همون یه لحظه‌ای که تونستیم ببینیمش، یه مرغابی حواست رو پرت کرد؟» الکساندر گفت: «در دفاع از خودم باید بگم مرغابی‌ش هارلکوئین وِلزی کاکل‌سبز بود. خیلی نادره.» کاترین فریاد زد: «من واسه اینکه تو رو بیارم توی این مأموریت، از خودم مایه گذاشتم!» با وجود آن‌همه ماجرایی که از سر گذرانده بودیم، این اولین باری بود که می‌دیدم خونسردی‌اش را از دست داده. «می‌دونستم خطرناکه، ولی فکر کردم تو به یه دردی می‌خوری!‌ ولی تمام این مدت حتی یه‌ذره هم کمکمون
ARTEMIS
زویی فریاد زد: «استادهامون؟ من عاشق کلاس‌های دکتر گرینوالداسمیت بودم.» مایک گفت: «من نه. بو برده بودم یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ش باشه. هفتهٔ پیش سر امتحان ضدجاسوسی‌مون بهم نمرهٔ دی داد.» هرچه از سرسرای مجلل ورودی دورتر می‌شدیم، اتاق‌ها کوچک‌تر و تنگ‌تر می‌شدند، انگار اینجا مال پایین‌رتبه‌ترین خدمتکارها بود. فکر کنم خانه دیگر داشت ته می‌کشید. کاترین به الکساندر نگاه کرد. «تو چی؟ متوجه هیچ اسمی نشدی؟» الکساندر با صدای ضعیفی گفت: «اوم... نه.» «حتی یه دونه؟» کاترین بدجوری ناامید به نظر می‌رسید. الکساندر جواب داد: «حواسم پرت شد.» بعد به ذهنش رسید که اضافه کند: «پرت چیزی که واسه مأموریت خیلی مهم بود.» کاترین وانمود کرد برایش جالب است. «چی؟»
ARTEMIS

حجم

۲۳۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۲۳۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰
۵۰%
تومان