بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حرف بزن | صفحه ۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب حرف بزن

بریده‌هایی از کتاب حرف بزن

انتشارات:نشر پیدایش
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱۶۳ رأی
۴٫۰
(۱۶۳)
همان‌طور که بعد از هر کابوسی رویا هست، بعد از هر ساعت ناهاری هم زنگ هنر هست.
آهو:)
وقتی آدم‌ها برون‌ریزی نکنند، اعضای بدن‌شان یکی یکی شروع می‌کند به مردن. اگر بدانی چند نفر از آدم بزرگ‌ها از درون مرده‌اند، شوکه می‌شوی. روزهای‌شان را می‌گذرانند، بدون اینکه بدانند که هستند. فقط منتظرند تا یک حملهٔ قلبی یا سرطان یا یک کامیون از راه برسد و کارشان را تمام کند. این غم‌انگیزترین چیزی است که می‌دانم.»
میمی
سرم دارد من را می‌کشد. گلویم دارد من را می‌کشد. شکمم پر از فضولات سمی شده و قل‌قل می‌کند. فقط می‌خواهم بخوابم. چه خوب می‌شود اگر به کما بروم یا فراموشی بگیرم. هرچیزی؛ فقط برای اینکه از شر این خلاص شوم؛ از شر این فکرها، پچ‌پچ‌هایی که توی سرم است. آیا او به ذهنم هم تجاوز کرده؟
میمی
گیاهان خیلی بیشتر از نیازشان، دانه درست می‌کنند؛ چون می‌دانند زندگی کامل و بی‌عیب نیست و همهٔ دانه‌ها ممکن است دوام نیاورند. خوب که فکر می‌کنید، می‌بینید که کارشان یک‌جورهایی هوشمندانه است. مردم هم قبلاً همین کار را می‌کردند؛ دوازده سیزده تا بچه می‌آوردند؛ چون می‌دانستند که بعضی از آنها ممکن است بمیرند، بعضی‌ها امکان دارد عیب و ایراددار از کار در بیایند و دو سه تای‌شان هم کشاورزهایی سختکوش و درستکار می‌شوند که می‌دانند چطور باید دانه بکارند.
میمی
هاوتورن می‌خواست برف نماد سرما باشد؛ من این‌طور فکر می‌کنم. سرما و سکوت. هیچ چیز بی‌صداتر از برف نیست. آسمان موقع باریدنش جیغ می‌کشد و انگار هزاران فرشتهٔ عزادار مرگ همراه با کولاک به پرواز در می‌آیند. اما همین که برف زمین را می‌پوشاند، همه را به سکوتی مثل سکوت قلب من دعوت می‌کند.
میمی
تکه‌تکه‌اش نمی‌کند. نجاتش می‌دهد. آن شاخه‌ها مدت‌ها بود که در اثر بیماری مرده بودند. همهٔ گیاهان این‌طوری هستند. با بریدن جاهای آسیب‌دیده، به درخت این امکان را می‌دهید که دوباره رشد کند. حالا می‌بینید؛ تا آخر تابستان این درخت قوی‌ترین درخت این منطقه می‌شود.
صبا
تا وقتی به خاطر خودت حرف نزدی، انتظار تغییر نداشته باش.
صبا
«دفعهٔ بعدی که خواستی روی درخت‌هایت کار کنی، به درخت‌ها فکر نکن. به عشق یا نفرت فکر کن، یا لذت یا خشم؛ به هر چیزی که احساسی در تو به وجود می‌آورد و باعث می‌شود کف دستت عرق کند یا انگشت‌های پایت منقبض شود. روی همان حس تمرکز کن. وقتی آدم‌ها برون‌ریزی نکنند، اعضای بدن‌شان یکی یکی شروع می‌کند به مردن. اگر بدانی چند نفر از آدم بزرگ‌ها از درون مرده‌اند، شوکه می‌شوی. روزهای‌شان را می‌گذرانند، بدون اینکه بدانند که هستند. فقط منتظرند تا یک حملهٔ قلبی یا سرطان یا یک کامیون از راه برسد و کارشان را تمام کند. این غم‌انگیزترین چیزی است که می‌دانم.»
Afsaneh Habibi
من به یک دوست جدید نیاز دارم. به یک دوست فقط برای همین دوره. نه یک دوست واقعی یا خیلی صمیمی، از آنهایی که با هم لباس رد و بدل می‌کنند و قربان‌صدقهٔ هم می‌روند و شب‌ها در خانهٔ هم می‌خوابند. فقط یک دوست الکی و یک‌بارمصرف. دوست به عنوان یک‌جور لوازم جانبی؛ فقط برای اینکه احساس حماقت نکنم و احمق به نظر نرسم.
Afsaneh Habibi
هیچ‌کس واقعاً نمی‌خواهد چیزی را که باید بگویی، بشنود.
Parinaz
دیوید دست‌های قورباغه‌ای‌اش را فرو می‌کند توی سینی تشریح. ساق پاهای قورباغه‌ای را از هم باز می‌کند و پاهای قورباغه‌ای را با گیره محکم می‌کند. من باید شکمش را بشکافم. قورباغه هیچ صدایی در نمی‌آورد. مرده است. صدای جیغی در دل و روده‌ام بلند می‌شود. می‌توانم بریده شدن را حس کنم؛ بوی کثافت را؛ برگ‌های لای موهایم را. یادم نمی‌آید چطور از حال رفتم.
maryam342
فقط می‌خواهم بخوابم. چه خوب می‌شود اگر به کما بروم یا فراموشی بگیرم. هرچیزی؛ فقط برای اینکه از شر این خلاص شوم؛ از شر این فکرها، پچ‌پچ‌هایی که توی سرم است. آیا او به ذهنم هم تجاوز کرده؟
maryam342
فهرست موضوعی دیگر به دیوار اضافه می‌کنم: پسرهایی که باید از آنها فاصله گرفت. اولین اسم، خود هیولاست: اندی ایوانز. با خوشحالی در توالت را باز می‌کنم: «بارابابامممممم!» به دست‌نوشته‌ام اشاره می‌کنم. آیوی پوزخند می‌زند.
maryam342
بالاخره ماه می رسید و باران قطع شد. اتفاق خوبی است؛ چون این‌قدر باران آمده بود که شهردار سیراکیوس به فکر افتاده بود رسماً از حضرت نوح درخواست کمک کند. خورشید با رنگ زرد کَره‌ای ظاهر شده و آن‌قدر گرم است که لاله‌ها را ترغیب کرده از دل گل و لای خشک‌شده هم بیرون بیایند. معجزه است.
maryam342
در دورهٔ راهنمایی این تعطیلی، زیرزمینی و مخفیانه برگزار می‌شد. از مهمانی خبری نبود. از جعبه کفش‌هایی که رویش قلب‌های قرمز چسبانده می‌شد تا به عنوان جای قرص و دارو استفاده شود، خبری نبود. برای اینکه به کسی بگویید دوستش دارید، باید از چند تا واسطه بین دوستان‌تان استفاده می‌کردید؛ مثلاً می‌گفتید: «جنت به من گفت که بهت بگویم استیون بهش گفته که دوگی می‌گفته کاروم داشته با آپریلحرف می‌زده و یک‌جورهایی اشاره کرده که مارکبرادر سارا دوستی به اسم تونی دارد که احتمالاً از تو خوشش می‌آید. حالا می‌خواهی چه کار کنی؟» در دورهٔ راهنمایی نخ دندان کشیدن با سیم خاردار راحت‌تر از پذیرفتن این است که از یک نفر خوش‌تان آمده.
maryam342
پردهٔ نقاشی تک‌رنگ است؛ آن‌قدر آبی‌رنگ که به سیاهی می‌زند. هیچ نوری نه از آن منعکس می‌شود و نه در آن نفوذ می‌کند؛ بدون نور، از سایه هم خبری نیست. آیوی از او می‌پرسد که این چیست. آقای فریمن یکدفعه از لاک خودش بیرون می‌آید و طوری به آیوی نگاه می‌کند که انگار تازه فهمیده کلاس پر از دانش‌آموز است. آقای فریمن: «این شهر ونیز است در شب؛ به رنگ روح یک حسابدار؛ عشقی است که پس زده شده. وقتی در بوستون زندگی می‌کردم، کپکی را با همین ترکیب رنگ روی یک پرتقال دیدم. این رنگ خون آدم‌های خرفت است. نشانهٔ درهم و برهمی و تصرف. داخل یک قفل است؛ مزهٔ آهن. ناامیدی. شهری که چراغ‌های خیابان‌هایش خاموش شده. ریهٔ یک سیگاری. موی دخترکی که با ناامیدی بزرگ شده. قلب رئیس هیأت مدیرهٔ یک مدرسه...» تازه خودش را برای یک مزخرف‌گویی ماهرانه گرم کرده که زنگ کلاس می‌خورد. بعضی از معلم‌ها شایعه کرده‌اند که آقای فریمن عقلش را از دست داده. من فکر می‌کنم او عاقل‌ترین آدمی است که می‌شناسم.
maryam342
خانم موقشنگ: «توصیف خانه با تکه‌های ریز شیشه که در دیوارهایش جاسازی شده؛ این یعنی چه؟» کلاس در سکوت مطلق فرومی‌رود. مگسی که از پاییز جان به در برده، خودش را می‌کوبد به شیشهٔ سرد پنجره و ویز ویز می‌کند. در راهرو، درِ کمدی محکم به هم کوبیده می‌شود. خانم موقشنگ خودش به سؤالی که پرسیده، جواب می‌دهد. "فکر کنید که چنین دیواری چه شکلی می‌شود. دیواری که در آن شیشه جاسازی شده. این دیوار... بازتاب می‌دهد؟ تلألو دارد؟ احتمالاً در روزهای آفتابی می‌درخشد. بجنبید بچه‌ها. من که نباید خودم همهٔ اینها را بگویم. شیشه در دیوار. این روزها ما از آن بالای زندان‌ها استفاده می‌کنیم. هاوتورن می‌خواهد به ما نشان بدهد که خانه مثل زندان است، یا شاید یک جای خطرناک. این خانه آزاردهنده است.
maryam342
بخش‌هایی از آن هم جذاب است؛ مثل یک رمز می‌ماند؛ ورود به ذهن ناتانیل و پیدا کردن کلید رازهایش؛ مثلاً همهٔ بخش‌هایی که دربارهٔ احساس گناه است. معلوم است که می‌دانیم کشیش احساس گناه می‌کند و هستر هم احساس گناه می‌کند، اما ناتانیل می‌خواهد خودمان بفهمیم که این یک مسئلهٔ مهم است. اگر مدام تکرار می‌کرد: «هستر احساس گناه کرد، هستر احساس گناه کرد، هستر احساس گناه کرد»، کتاب خسته‌کننده‌ای می‌شد و هیچ‌کس آن را نمی‌خرید. به خاطر همین سمبل‌ها یا نشانه‌هایی را در داستان جاسازی کرده تا به ما نشان بدهد که هستر بیچاره چه احساسی داشته؛ سمبل‌هایی مثل هوا یا مسئلهٔ تاریکی و روشنی.
maryam342
کلاس نهم مثل آگهی‌های بازرگانی کرم ضدجوش است قبل از اینکه فیلم اصلی زندگی شروع شود. بوی سیب همهٔ کلاس را برداشته. یک بار وقتی کوچک بودم، پدر و مادرم من را به یک باغ میوه بردند. بابا من را گذاشت بالای یک درخت سیب. مثل این بود که پرت شده باشی وسط یک کتاب داستان. سیب‌ها خوشمزه و سرخ بود و شاخ و برگ‌ها یک ذره هم تکان نمی‌خورد. زنبورها در هوا وز وز می‌کردند؛ آن‌قدر سیب خورده بودند که دیگر به خودشان زحمت نمی‌دادند نیشم بزنند. آفتاب موهایم را گرم کرد و بادی مادرم را به سمت بازوهای پدرم هل داد. همهٔ پدر و مادرها و بچه‌هایی که آمده بودند سیب بچینند، برای دقایقی خیلی‌خیلی طولانی لبخند زدند. کلاس زیست‌شناسی همین بو را می‌دهد. سیبم را گاز می‌زنم. دندان‌های سفید، سیب قرمز آب‌دار و یک گاز گنده.
maryam342
آقای فریمن آهسته‌آهسته می‌زند روی چانه‌اش. خیلی جدی‌تر از آن به نظر می‌رسد که معلم هنر باشد. دارد من را عصبی می‌کند. آقای فریمن: «این یک معنا دارد؛ درد.»
maryam342

حجم

۲۴۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

حجم

۲۴۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

قیمت:
۱۰۸,۰۰۰
تومان