بریدههایی از کتاب یک عاشقانه آرام
۴٫۰
(۳۱۴)
من، معلّمِ خستهٔ ادبیات، شاعری که هرگز نتوانستهبود یک شعر ناب بگوید، در ابتدای تابستان، کارم را که تمامکردم، بارم را بر دوش انداختم و بهراهافتادم. از انزلی بهسوی گردنهٔ حیران و از آنجا به کوهستانهایی با مرزهای دروغینِ زادهٔ زور...
رهگذر
برای ساختنِ یک جهانِ جَعلی، که در آن هیچچیز، همان چیزی نباشد که باید، گروهانی از آدمها، سرسختانه تلاشکردهاند؛ و ایشان، به احترامِ همین تلاشِ جانفرسای غولآسای کمرشکن، دَمی به صداقتْ بازنخواهندگشت؛ دَمی.
رهگذر
همینقدر که مِه را ساختیم، واقعیت را از صافی خودخواهانهیی گذراندهییم. آنچه آن سوی صافی میمانَد، همهاش اندوه است و ناپاکی، و آنچه اینسو، همهاش بهظاهر پاک. اصل، این سوی واقعیت نیست، تغییردادنِ واقعیت است. سیب، در چرخشی کامل، سیبِ سالم است یا بیمار. مِهِ ساختگی، مثل طهارتِ ساختگیست. عمق و دوام ندارد. بهبارآوردنِ درختانِ سالمِ سیب __ به دور از جمیعِ آفات. این، مسألهٔ ماست.
رهگذر
سِن، مشکلِ عشق نیست. زمان نمیتواند بلورِ اصل را کِدِر کند__ مگر آنکه تو پیوسته برقانداختنِ آن را از یاد بُردهباشی.
رهگذر
ما هرچه بخواهیم، میتوانیم بشویم. استعداد، بزرگترین دروغیست که انسان، به خویش گفتهاست.
Fatemeh
یاد، عینِ واقعه نیست، تَخَیُّلِ آن است، یا وَهمِ آن.
یاد، فریبِمان میدهد. حتّی عکسها راست نمیگویند. حتّی عکسها.
علی
احتیاط باید کرد. همهچیز کهنه میشود، و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانهها جای حسّ عاشقانه را خوب میگیرند.
اینطور است. همیشه هم اینطور بوده.
محمدرضا امیری
آذری، با آن صدای بیگذشت پرسید: عاشقش شدهیی؟
گفتم: عشق، نمیدانم چیست. بیتجربهام. تازهکارم. نمیدانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت میخواهمش.
__ سختْخواستن، میتواند عشق باشد.
محمدرضا امیری
مشکل، زندگی را زندگی میکند.
مشکل، به زندگی، معنی میدهد.
شیرینیِ زندگی از آنجا سرچشمه میگیرد که تو، بر مشکلات، غلبهکنی. بدونِ این غلبه، زندگیمان خالیِ خالیست.
ladan ch
اگر عشق، از کُنِشهای روزمرّه و دَهِش و گیرشهای زندگی معمولی جدا شود، بیشک، «نان، نیروی شگفتِ رسالت را مغلوب خواهدکرد». نباید، نباید، نباید بگذاریم که دوستداشتنی سرسختانه و استوار و بامعنی، به چیزی صرفاً احساسی تبدیلشود
ladan ch
اگر عشق را از جریانِ عادی زندگی جداکنیم __ از نانِ برشتهٔ داغ، چای بهارهٔ خوشْعطر، قوطی کبریت، دستگیرههای گُلدار، و ماهی تازه__ عشق، همان تخیّلاتِ باطلِ گذرا خواهدبود؛ مستقّلِ از پوست، درد، وام، کوچهها و بچّهها: رؤیایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی...
ladan ch
نگذاریم عطرِ هیزمِ تر، بوی پنیرِ تازهٔ بینمک، شکلِ ماهی قزلآلای خالْقرمزی که بر خاک میافتد، سرمای «سَردْچال» و کِزکردن کنار آن چراغِ خوراکپزیِ کهنهٔ تُلُمبهیی، صدای نَفَسهای دخترک که تازه بهدنیاآمده، از یادمان برود تا باز، زمانی، به یادشان آوریم. مگر به تو نگفتهام که «یاد، انسان را بیمار میکند»؟ نگفتهام؟
ladan ch
چراکه «فرصت»، از زمان سرچشمه میگیرد، و در عشق، لازمان جاریست__ و معجزه در این است که هر جریانی به زمانی محتاج است اِلّا عشق.
ladan ch
عشق، فقط رُشدِ روح میخواهد.
ladan ch
حکومتهایی که معنی دوستداشتن را نمیفهمند، نفرتانگیزند، و نفرتانگیزترین چیزی که خداوندِ خدا رُخصتداد تا ابلیس به انسان هدیه کند حکومتیست که عشق را نمیفهمد.
ladan ch
عشق، یک قطارِ مسافربری نیست تا تو اگر کمی دیر رسیدی، قطار رفتهباشد و تو ماندهباشی__ با چمدانهای سنگین، با تأسّف، با قطرههای اشکی در چشمانِ حسرت.
پویشِ عشق، در خودِ عشق است نه در گُلِ عطرآگینی که به سینهٔ عشق میزنی، یا گردنبندِ مرواریدی که به گردنش میاندازی.
در بیزمانیِ عشق، حرکتْ جوهر است و تجزیهناپذیر از نَفْسِ عشق.
ladan ch
من هزارسال است که زیر باران ایستادهام؛ در برابر کعبه، زیرِ تیغِ برهنهٔ آفتاب؛ در سنگر، به انتظارِ لحظهٔ موعودِ جاری در تمامی لحظهها؛ در تَنِ توفان، بر فراز بلندترین امواج؛ و «هزار»، ابزاریست که اعتبارش تنها در یادآوری عمق است نه طول.
ladan ch
دیگر در انحنای فضا، مُنحنی عشق، خود را با هر چرخشی تطبیق نخواهدداد و تَن به تکدّیِ کُنجی دِنجْ نخواهدسپرد.
ladan ch
برای عاشق، زمان وجود ندارد تا حضورش باعثشود که دیر یا مختصری دیر به قرارگاه برسد.
ladan ch
عشقِ به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.
عشقِ به وطن، ضرورت است، نه حادثه.
عشقِ به خدا ترکیبیست از ضرورت و حادثه.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان