بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یک عاشقانه آرام | صفحه ۵۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب یک عاشقانه آرام

بریده‌هایی از کتاب یک عاشقانه آرام

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۳۱۴ رأی
۴٫۰
(۳۱۴)
ما موسیقیدانانِ بزرگِمان را دیده‌ییم که برای شنیدنِ موسیقی طبیعت به کوه می‌آیند. خاموشِ خاموش در گنجِ طبیعت، روی تخته‌سنگی، می‌نشینند و پُر می‌شوند. آن‌وقت، شگفتا! ابلهانی را دیده‌ییم که در کوه، گوش‌های خود را بر صدای طبیعت بسته‌اند و موسیقی شهری را به کوه آورده‌اند. ما حتّی دیده‌ییم که در چایخانه هایی که کنارِ آبشارها ساخته‌اند، موسیقی شهری پخش می‌کنند...
مژگان مقیمی
عشقِ به زن، عشقِ به رویش است؛ عشق به رویش، عشقِ به خاک. و عشقِ به خاک، عشق به مردمی‌ست که در خاک زندگی می‌کنند؛ در وطن. من هنوز نگاهت‌می‌کنم. تو، عاقبت، لای چشم‌هایت را باز می‌کنی، مرا می‌بینی، و لبخند می‌زنی.
مژگان مقیمی
من، تاریخ را اِنکار نمی‌کنم، انسانِ معتقد به تاریخ را مردود می‌شناسم. انسانِ تاریخ‌گرا، انسانی‌ست تهی‌شده از عشق. همان‌طور که انسانِ مُتّکی به زمان و متّکی به خاطره، انسانی‌ست ازکف‌رفته و درهم‌کوفته، انسانِ معتقد به اصالتِ تاریخ نیز چنین است. انسانِ تاریخ‌گرا، یعنی یک موجودِ خسته؛ موجودی که خستگی‌های سراسرِ تاریخ را به دوش می‌کشد __ مگر آنکه هر لحظه از تاریخ را، به‌تعبیری، انباشته از عشق ببیند نه مملو از اقداماتِ ابلهانهٔ ستمکاران، سلاطین، سرداران و بَدکاران؛ که در این حال، به دلیل زنده‌بودنِ عشق، آنچه می‌بیند، زنده و در حال است نه تاریخی. انسان، هیچ نیازی ندارد که پیوسته، خاطرات را صداکند.
مژگان مقیمی
می‌دانست نگفتن، همان دروغ‌گفتن است __ قدری کثیف‌تر.
مژگان مقیمی
مغول‌ها همیشه بوده‌اند؛ امّا زمینِ خدا سرشار از برکت است، و مغزِ انسانِ مسئول، سرشار از اندیشه‌های بارآور. ما کارکردیم عسل، شب و روز... ما وقت را نسوزاندیم. ما زندگی‌مان را با کار، آراستیم و غنی کردیم. حال، حقّ ماست...
مژگان مقیمی
فرش، مظهر صبوریِ ماست؛ صبوری ملّتی که هرگز تسلیم نمی‌شود، و هرگز به بَد، رضا نمی‌دهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفهٔ مقاومتِ خاموش و چندهزارسالهٔ یک ملّت است __ همراه با زمزمه‌یی ملایم، که خاموشی را تعریف می‌کند.
مژگان مقیمی
وقتی زندگی‌مان را به یک حُفرهٔ سیاهِ بسیار گودْ تبدیل‌کردیم نباید انتظار داشته‌باشیم که در تَهِ این حُفره، عشق، مشغولِ پایکوبی و شادمانی باشد. زمان، هر حفره‌یی را که بیابد با مایعی بدرنگ و بَدبو پُر می‌کند. آن‌وقت، روزگاری می‌رسد که تو می‌بینی __ دیدی __ که همه‌چیز زیر سُلطهٔ زمان است، و تو دیگر نیستی.
مژگان مقیمی
شما خودتان را گرفتارِ ممنوعیت‌های غیرموجّه کرده‌یید. عشق، شکستن و پاره‌کردنِ حریمِ ممنوعیت‌های ناموَجَّه است. عشق، اوجِ آزادی فردی‌ست برای آن‌کس که خواهانِ شریف‌ترین آزادی‌هاست. عشق، نوعِ عمیق و متعالی اخلاق است که به جنگ با شبه‌اخلاق و اخلاقیاتِ بازاری می‌رود.
مژگان مقیمی
سازمان امنیت را مصدّق بُنیان‌نهاد، مادّهٔ پنج حکومتْ نظامی هم در دورهٔ او تثبیت شد؛ و مصدّق، یک آزادی‌خواهِ به تمام معنی بود. این تنها زمان بود که آن سازمان و مادّه را به چیزی یکپارچه جهنّمی تبدیل‌کرد و مردم را به قیام علیه ابلیس برانگیخت. حالا شما مردانِ جوانِ باایمان، مراقب باشید در ساقط‌کردنِ حکومتی که به‌راستی مردُمی‌ست __ یا ما اینطور اعتقاد داریم __ سهیم نشوید، برادرها!
مژگان مقیمی
وقت، علی‌الاصول، بسیار بیش از نیاز انسان است. ما، وقتِ بی‌مصرف‌مانده و بوی ناگرفتهٔ بسیاری در کیسه‌های‌مان داریم: وقتی که تباه می‌کنیم، می‌سوزانیم، به بطالت می‌گذرانیم. بسیاری از ما می‌توانیم پنج‌برابر، دَه‌برابر، یا بیشْ‌برابرِ آنچه کار می‌کنیم، کارکنیم، یادبگیریم، بیافرینیم، تغییربدهیم. انسانِ شهری، عجیب در بیکارگی و بطالت فرورفته‌است: بهانه‌جویی، وِرّاجی، شوخی‌های مُبتذلِ خجالت‌آور، ولگردی‌های بدون عمق، وقت‌کُشی، خواب‌های طولانیِ پیرکننده... و همیشه در انتظارِ حادثه‌یی غریب و دگرگون‌کننده: اگر نه معجزه‌یی، دست‌کم کرامتی... و ناگهان حل‌شدنِ جمیع مشکلات... امّا این نوع برخورد با زندگی، فقط تباه‌کردنِ زندگی‌ست...
مژگان مقیمی
نه کیمیاگری وجوددارد، نه پَریِ قصّه‌هایی، نه ساحرِ پیری، و نه درویشی که راهِ رسیدن به سرزمینِ خوشبختی و قصر بلورین رؤیاها را به تو نشان بدهد. همین‌قدر که عطرِ نعنا، مهربانیِ چند شاخه گُل، کمی ایمان، کمی روی خوش، «دستمال‌های زبرِ سفید» و چند دانه تخم‌مرغ محلّی وجود داشته‌باشد، کافی‌ست. دیدی که در خطِّ ممکنات حرکت‌کردیم. یک کاسهٔ لبْ‌پَر را دورانداختیم، جای یک پردهٔ نقّاشی را با پردهٔ دیگری عوض‌کردیم، یک گلدانِ سفال را برق‌انداختیم، خاک را از لب درگاهی دستشویی رُفتیم، احوالِ هم را خالصانه پُرسیدیم، به دیدار دوستی رفتیم، فرزندانِ مردی را که در راهِ وطن کشته شده‌بود، کمی خنداندیم، به قدر احتیاج‌مان کارکردیم، چیزهایی یادگرفتیم و یاد دادیم، و شب، بی‌اضطراب و دغدغه خفتیم.
مژگان مقیمی
من به کودکی‌های خویش باز می‌گردم... دورشدن از خویشتنِ خویش. این مصیبت است؛ و مصیبتِ بزرگ‌تر این است که قبول‌نکنیم که با شتاب، سرگرم و گرفتارِ دورشدن از خویشتنیم. این دیگر مصیبتِ عُظماست. هنوز هم، امّا، می‌توان روبه‌روی آینه، در خلوتِ خانه، نشست، به خود نگاه‌کرد، و از خود پرسید: آیا همان‌قدر خوبی که سال‌ها پیش از این بودی؟ آیا طهارتِ کودکی، صفای نوجوانی، شور جوانی، و آن ایمانِ عظیم را که در دل‌داشتی، با خود نگه‌داشته‌یی؟
مژگان مقیمی
انسان برای حضور و مشارکت ساخته‌شده‌است. هرگز از منزلِ سیاست آنچنان دور نشویم که بازگشتِ به آن ناممکن شود.
مژگان مقیمی
بگذار خالصانه قبول‌کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ‌شویم، عوض‌شویم، رُشد کنیم و دیگری شویم.
Marziyyehh
عادت، رَدِّ تفکّر است و ردِّ تفکّر، آغازِ بلاهت است و ابتدای دَدی‌زیستن. انسان، هرچه دارد، محصولِ تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردن‌است؛ و من، پیوسته می‌اندیشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام، در فروریختنِ این بِنا می‌تواند تأثیرِ بیشتری داشته‌باشد. __ مغزت را با این کار، لِه می‌کنی، مرد! آوارگیِ اندیشه، دیوانه‌ات می‌کند. به چیزی ایمان بیاور، وَ مؤمن بمان! دیگر نیندیش تا شک‌کنی. فقط بندهٔ آن ایمان باش؛ بندهٔ آنچه که با قلبت
رهگذر
دست‌کم بگو که متعلّق به کدام گروه و مکتبی؟ کدام باور؟ کدام راه و رسم؟ __ نمی‌توانم. دائماً می‌اندیشم، شب‌وروز، در تمامی لحظه‌ها__ در بابِ راهم، مکتبم، مردمم، وطنم. من متعلّق به نفرتِ از اسارتم و نفرت از استبداد؛ امّا به باورْداشتن، عادت نمی‌کنم. می‌گویم: تو هرگز به‌خاطر وطنی که به عادتِ دوست‌داشتنش مُبتلا شده‌یی، به‌جان نخواهی‌جنگید. هرگز به‌خاطر مردمی که به مهرورزیِ به ایشان، عادت‌کرده‌یی، زندگی نخواهی‌داد. نمازی که از روی عادتْ خوانده‌شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است: نوعی اعتیاد. حرفه‌یی شدن، پایانِ قصّهٔ خواستن است.
رهگذر
شاعر که نباید قطعاً شعری گفته‌باشد. شعرآفریدن، بسیار کم از آن است که شعر را زندگی‌کنیم. یک پردهٔ نقّاشیِ بسیار زیبا، سوای آن است که زندگی را به یک پردهٔ نقّاشیِ زیبا تبدیل‌کنیم.
رهگذر
عاشق، بهانه نمی‌گیرد. عاشق، نِق نمی‌زند. عاشق، در بابِ زندگی، سخت نمی‌گیرد. تخم‌مرغِ تازهٔ پُخته، عطرِ ماندگاری دارد. عاشق، به نان خالی و ظرف پُر از مَحَبّت راضی‌ست.
رهگذر
کندوی عسل از دیوارهٔ خورشید، جدا شد؛ امّا آن آفتاب که آمد، رونقی نداشت. عسل، بی‌اَدا، سر سفره‌ام نشست. و من، بی‌هوا، دلبسته‌اش شدم. عاشق، بهانه نمی‌گیرد. عاشق، نِق نمی‌زند. عاشق، در بابِ زندگی، سخت نمی‌گیرد.
رهگذر
پدرت، گرچه بسیار تنومند است و عامیانه حرف می‌زند و با دست غذا می‌خورَد، ناگهان چنان لطیف نگاهم می‌کند که گویی نرم‌ترین پَرِ دنیا را به صورتِ قلبم کشیده‌است؛ و ناگهان در وسطِ گل‌ها می‌نشیند__ نشانده می‌شود، به زانو در می‌آید__ و گریه سر می‌دهد، و تو اشک می‌ریزی، و برادرت، و من... انسان، اینقدر خشن، اینقدر لطیف؟ اینقدر رحیم، اینقدر بی‌ترحّم؟ این چیست که ساخته‌یی و پرداخته‌یی خدای من؟
رهگذر

حجم

۲۰۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۲۰۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان