بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یک عاشقانه آرام | صفحه ۵۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب یک عاشقانه آرام

بریده‌هایی از کتاب یک عاشقانه آرام

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۳۱۴ رأی
۴٫۰
(۳۱۴)
عاشق، تَرکِ لبخند نمی‌کند، عسل! لبخند، تذهیبِ زندگی‌ست.
رهگذر
ما عروسی نمی‌کنیم، جشنِ اعدام برپا می‌کنیم. __ به‌خاطر عروسی‌های بسیاری که عاشقانِ دیگر، با آسودگیِ خاطر، به‌پاخواهندکرد، شاید... لبخند بزن دختر! آن گنجشک‌ها را نگاه‌کُن و لبخند بزن! این عکس، صدها سال خواهدماند.
رهگذر
من می‌خواهم با عسل زندگی‌کنم، شادمانه و شیرین و سرشار، بدون تفنگ، بدونِ حتّی یک پوکه__ اگر بگذارند. __ خُب روشن است که نمی‌گذارند. مرض را انتخاب‌کرده‌یید. مرض بدی هم هست. یک گاوِ گَر، گلّه را گَر می‌کند. حکومت نمی‌نشیند تا بیمارانی مثل شما، با این بیماری مُسری، تمامِ گلّهٔ خاموشش را بیمار کنید. __ آنچه شما گلّه می‌نامید آقا، گلّه نیست، یک گروهِ بزرگِ عاشقِ صادق است__ و به‌ظاهر خاموش. پنج‌هزار سال است که به‌ظاهر خاموش است، و صدها حکومت را با سر، زمین‌زده‌است، و غلامان و خواجگانِ خاموش و وفادارِ دربارها، صدها سلطان را به صدها صورت، تکّه‌تکّه و سوراخْ‌سوراخْ کرده‌اند و به‌دارآویخته‌اند و قلب‌های سُربی‌شان را خنجرنشان کرده‌اند. غلامان و خواجگان، به چیزی بیش از سلاطین، وفادار بوده‌اند؛ و مردم ما می‌دانند که در تَنِ سکوت، چگونه زهری جاری‌ست.
رهگذر
من، شناگرِ از کودکی در آبْ غوطه‌خوردهٔ شمالی، اگر در دریا به‌آسانی غرق نمی‌شوم، در دامنهٔ سبلان، به‌ناگهان، چنان گُلْ‌باران شدم که یکپارچه خیس از عِطرِ زندهٔ گُل‌ها، چتری از رؤیای رَنگْ بالای سَرَم گشوده‌شد،
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
اگر پدرم، آن‌وقت‌ها که زنده بود، از کندوهای جنگلی، گهگاه، برایمان عسلِ نابِ مُعطّر نیاورده‌بود، من به‌خاطر آن که عسل‌فروشان، عمری فریبم داده‌بودند، ممکن بود خودکُشی کنم یا عسل‌فروشان را قتل‌عام کنم، و اگر نکردم، به جای آن، در خلوت، بسیار گریستم، و، گریستم. روزی از مردی که می‌گفت عسلِ اصل را می‌شناسد، پرسیدم: عسلی که بی‌تردید کارْمایهٔ زنبورانِ درستکارِ بی‌ریای عاشقِ گُل باشد، کجا می‌توانم‌بیابم؟ عسل‌شناس گفت: در کوهپایه‌های گُلْ‌بارانِ سَبَلان؛ جایی که __ اگر بخواهی، نشانی‌اش را به تو می‌دهم__ گُل، مثل دریا، تو را در خود غرق می‌کند. من در ساوالان دوستی دارم، شکِّ در خلوصِ عسلش گناه کبیره است.
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
دختر، زیر نگاهِ پُرشرمِ شمالی‌ام لبخند زد و به نرمیِ مِهِ واقعی پرسید: اینجا چه می‌خواهید؟ __ برای عسل آمده‌ام: عسلِ اصل. __ منم. منم عسلِ اصل. __ عسل می‌خواهم نه کندوی عسل__ با صدهزار زنبورِ گَزَندهٔ بی‌پروا. عسل خندید. __ منم. اسمم «عسل» است، و اصلِ اصلم. __ اسم و رسمت یکی‌ست. می‌بینم.
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
گیله‌مرد، از انتهای یک روستای کهنهٔ جامانده از اعصارِ بربادرفته که عاشقان، خالصانه در راهِ عشقش جان باخته‌بودند گذشته‌بود، از آن روستا که زمانی صوفیانِ بزرگ، صوفیانه بر دریاهای عشقش قدم‌زده‌بودند و از کنار قلعه‌یی که زرتشتِ پیامبر، خسته، به دیواره‌اش تکیه داده‌بود و گریسته‌بود و از کنار مخروبه‌های قصر حسن‌لو و دیواری که جام زرّین حسن‌لو همچون رؤیای یخ در کویر مرگ، جای خالی‌اش را بر دیوارْ نهاده‌بود، گذشته‌بود تا به دریایی از گُل برسد که در آن هیچ قایقی، تاب نیاوَرَد.
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
خداوندِ خدا، پیش از آنکه انسان را بیافریند، عشق را آفرید؛ چراکه می‌دانست انسان، بدون عشق، دردِ روح را ادراک نخواهدکرد، و بدونِ دردِ روح، بخشی از خداوندِ خدا را در خویشتنِ خویش نخواهدداشت.
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
عشق، نَفْسِ نخستین است، و درد: دردِ جاری، نخستینِ همیشه.
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
برادرت، ناگهان، انگار که بی‌هیچ دلیلی، فریادی شادمانه و غول‌آسا برمی‌کشد، نعره‌یی غریب، که یک گلّه گاو را می‌رَمانَد. گاوها، برادرت را بَد نگاه می‌کنند.
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
عشق، یعنی پویشِ نابِ دائمی. به سراغِ خستگانِ روح نمی‌آید. خسته‌دل نباش، محبوبِ خوبِ آذری من!
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
یک روز، خُلواره، یک دسته‌گُلِ کوچکِ کوتاهْ‌قد بَرایت آوردم. پدرت، ناگهان و پیش از تو سررسید. دستهٔ گُل را دید. آذری خندید. __ هاه! این را باش! در ساوالانِ من، گُل، بالاتر از قامتِ توست، گیله‌مَردِ کوچک! تو در دریای گُل، برای دخترم، یک قطره گُلک آورده‌یی مردک؟ __ این قطره، پُر از ارادت است آقا؛ امّا در آن دریای شما به‌جُز گل هیچ‌چیزنیست. آن‌وقت، تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی گُم‌شد؛ و من دانستم که او، گرچه بسیار تنومند است و عامیانه سخن می‌گوید و با دست غذا می‌خورَد، عشق را امّا می‌داند.
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
این هم نمی‌شود که مِه بسازیم، بانوی خوبِ آذری من! همین‌قدر که مِه را ساختیم، واقعیت را از صافی خودخواهانه‌یی گذرانده‌ییم. آنچه آن سوی صافی می‌مانَد، همه‌اش اندوه است و ناپاکی، و آنچه این‌سو، همه‌اش به‌ظاهر پاک. اصل، این سوی واقعیت نیست، تغییردادنِ واقعیت است. سیب، در چرخشی کامل، سیبِ سالم است یا بیمار. مِهِ ساختگی، مثل طهارتِ ساختگی‌ست. عمق و دوام ندارد. به‌بارآوردنِ درختانِ سالمِ سیب __ به دور از جمیعِ آفات. این، مسألهٔ ماست.
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
سِن، مشکلِ عشق نیست. زمان نمی‌تواند بلورِ اصل را کِدِر کند__ مگر آنکه تو پیوسته برق‌انداختنِ آن را از یاد بُرده‌باشی.
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
برای نَفَسی آسوده‌زیستن، چاره‌یی نیست جُز مِهی فشرده را گِرداگردِ خویش اِنگارکردن؛ مِهی که در درون آن، هرچیز غم‌انگیز، محو و کمرنگ شود. تو از من می‌خواهی که شادمانه و پُر زندگی‌کنم. نه؟ برای شادمانه و پُر زیستن، در عصرِ بی‌اعتقادیِ روح، در مِه زیستن ضرورت است.
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
عشقِ به دیگری ضرورت نیست، حادثه است. عشقِ به وطن، ضرورت است، نه حادثه. عشقِ به خدا ترکیبی‌ست از ضرورت و حادثه.
|🌷°شـجــره‌ے طـیـبـــہ°🌷|
هر بچّه‌یی این را می‌داند که آدمیزاد باید کارش را دوست داشته‌باشد؛ امّا زندگی، در روزگار ما، غالباً آنگونه نیست که کارِ مطلوب و دوستْ‌داشتنی از راه برسد و ما را درآغوش‌بگیرد. این ماییم که باید به هر کاری که گماشته می‌شویم آن کار را به صورتی دلخواه درآوریم، یا در خطِّ رسیدن به کاری دلخواه، کارِ نادلخواه را موقتاً تحمّل‌کنیم و به کمکِ سایر عناصرِ زندگی‌ساز که در اختیار ما هستند، فشارهای این نادلخواهی کوتاه‌مدّت را دفع‌کنیم.
مژگان مقیمی
«مرگ، مسأله‌یی نیست اگر به‌درستی زندگی کرده‌باشی.»
مژگان مقیمی
دشت‌ها، جنگل‌ها و دریاها را دریاب! در حاشیهٔ دشتی بنشین، کنارهٔ کویری را بپیما، تَن به دریا بسپار، ارتفاعی را زیرپا بیاور، شاید بتوانی از راهِ تزکیهٔ روح، شهرها را هم نجات‌بدهی؛ و بچّه‌ها را.
مژگان مقیمی
حقّ است که گهگاه، در اعصاب و عضلاتِ خود احساس کوفتگی کند. عیبی نیست. مُهم این است که بتواند جایی برای نشستن، سفره گستردن، سر بر بالشِ محبّت نهادن، به تحلیلِ عللِ درد و خستگی پرداختن انتخاب کند، و بعد، زنده‌تر از پیش، تازه‌نفس، سرشار، حرکت‌کند.
مژگان مقیمی

حجم

۲۰۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۲۰۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان