بریدههایی از کتاب یک عاشقانه آرام
۴٫۰
(۳۱۴)
مشکل، زندگی را زندگی میکند.
مشکل، به زندگی، معنی میدهد.
شیرینیِ زندگی از آنجا سرچشمه میگیرد که تو، بر مشکلات، غلبهکنی. بدونِ این غلبه، زندگیمان خالیِ خالیست. گُلها، حتّی اگر بیآب بمانند، احساسِ هیچ مشکلی نمیکنند، و به همین دلیل هم گُلِ خوشبخت وجودندارد.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
وَ نباید بگذاریم که عشق، همچون کبوتری سپید، بُلندپرواز، نقطهیی در آسمان باشد. اگر عشق را از جریانِ عادی زندگی جداکنیم __ از نانِ برشتهٔ داغ، چای بهارهٔ خوشْعطر، قوطی کبریت، دستگیرههای گُلدار، و ماهی تازه__ عشق، همان تخیّلاتِ باطلِ گذرا خواهدبود؛ مستقّلِ از پوست، درد، وام، کوچهها و بچّهها: رؤیایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی... و ناگهان ازجایپریدنی، و بطالت را احساسکردنی، و ازدستْرفتنی تأسُّفبار، و یاد...«یاد، که انسان را بیمار میکند»، و خادمِ درماندهٔ گذشتهها، نه مسافِر همیشه مسافِْر بودن.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
به یاد نیاوریم، زنده نگهداریم.
نگذاریم عطرِ هیزمِ تر، بوی پنیرِ تازهٔ بینمک، شکلِ ماهی قزلآلای خالْقرمزی که بر خاک میافتد، سرمای «سَردْچال» و کِزکردن کنار آن چراغِ خوراکپزیِ کهنهٔ تُلُمبهیی، صدای نَفَسهای دخترک که تازه بهدنیاآمده، از یادمان برود تا باز، زمانی، به یادشان آوریم. مگر به تو نگفتهام که «یاد، انسان را بیمار میکند»؟ نگفتهام؟
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
عشق، یک قطارِ مسافربری نیست تا تو اگر کمی دیر رسیدی، قطار رفتهباشد و تو ماندهباشی__ با چمدانهای سنگین، با تأسّف، با قطرههای اشکی در چشمانِ حسرت.
پویشِ عشق، در خودِ عشق است نه در گُلِ عطرآگینی که به سینهٔ عشق میزنی، یا گردنبندِ مرواریدی که به گردنش میاندازی.
در بیزمانیِ عشق، حرکتْ جوهر است و تجزیهناپذیر از نَفْسِ عشق.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
__ من آمدم، با همسرم. این است: عسل.
__ مُبارک است. به چَشمِ پدری، خورشید را سرقتکردهیی، مرد! دیگر امّا یک اتاقْ برایتان کم است. رفتوآمد دارید. دو تا، آنطرف حیاط، بسازم برایتان. تمیز. برای خودت، و این... این... به چشم پدری، کندو که با خودت آوردهیی... میبخشید... امّا خانمِ من همیشه میگفت: هیچکس به این گیلکِ یاغیِ خاموشِ افتاده، زن نمیدهد. زنْبُردن، این روزها، جرئت میخواهد، و این گیلکِ افتاده، هیچچیز بهجُز یک قفسه کتاب و یک سَرِ دردمند ندارد. حالا... باید بیاید و ببیند که چه جرئتی نشانداده که__ به چشم پدری__ باغ را به باغچهٔ ما آورده... به چشم پدری...
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
عادت، رَدِّ تفکّر است و ردِّ تفکّر، آغازِ بلاهت است و ابتدای دَدیزیستن. انسان، هرچه دارد، محصولِ تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردناست؛ و من، پیوسته میاندیشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام، در فروریختنِ این بِنا میتواند تأثیرِ بیشتری داشتهباشد.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
دائماً میاندیشم، شبوروز، در تمامی لحظهها__ در بابِ راهم، مکتبم، مردمم، وطنم. من متعلّق به نفرتِ از اسارتم و نفرت از استبداد؛ امّا به باورْداشتن، عادت نمیکنم. میگویم: تو هرگز بهخاطر وطنی که به عادتِ دوستداشتنش مُبتلا شدهیی، بهجان نخواهیجنگید.
هرگز بهخاطر مردمی که به مهرورزیِ به ایشان، عادتکردهیی، زندگی نخواهیداد.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
گفتم: عشق، نمیدانم چیست. بیتجربهام. تازهکارم. نمیدانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت میخواهمش.
__ سختْخواستن، میتواند عشق باشد.
__ گفتهاند: «به شرط آنکه سخت بماند، و نَرم».
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
و سرانجام، نگاه؛ نگاهِ آنکس که برای لِهکردنِ لِهشدنیها میآید، یا خُردکردنِ خُردشدنیها. تابآوردم و سَر فرونینداختم. تابآوردم، چراکه جُرمم فقط خواستن بود، و به این جُرم، بَد میکُشند؛ امّا آنکه کُشته میشود، سرافکنده کُشته نمیشود.
(__ تو، گیلهمردِ کوچکاندامِ نازکدل، که سربهزیری خصلت نجیبانهٔ توست، چطور توانستی آن نگاهِ سوزندهٔ پدرم را تاب بیاوری؟ تمامِ صحرای گُل، شدهبود یک جفت چشم، و من میدیدم.
__ هاه! چطور میتوانستم تاب نیاورم و باز تو را در کولهبارم سوغات بیاورم؟... و من میدانستم که تو میبینی. صدای عطر تو از صدای تمام پرندگانی که گروهی میخواندند، بلندتر بود.)
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
گیلهمرد، عاقبت، فاصله را درنظرگرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را میخواهم.
آذری، صدایش هم مثل جُثّهاش بود.
__ هاه! این را باش! عسلِ مرا میخواهد. کوهِ الماس را. همهٔ کندوهای عسل دنیا را، یکجا میخواهد!
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
کندوی عسل از دیوارهٔ خورشید، جدا شد؛ امّا آن آفتاب که آمد، رونقی نداشت.
عسل، بیاَدا، سر سفرهام نشست.
و من، بیهوا، دلبستهاش شدم.
عاشق، بهانه نمیگیرد.
عاشق، نِق نمیزند.
عاشق، در بابِ زندگی، سخت نمیگیرد.
تخممرغِ تازهٔ پُخته، عطرِ ماندگاری دارد.
عاشق، به نان خالی و ظرف پُر از مَحَبّت راضیست.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
زمانیکه کودکی میخندد، باور دارد که تمامِ دنیا در حالِ خندیدن است، و زمانیکه یک انسانِ ناتوان را خستگی از پای درمیآورد، گمان میبَرَد که خستگی، سراسرِ جهان را از پای درآوردهاست.
چرا ناامیدان، دوستدارند که ناامیدیشان را لجوجانه تبلیغکنند؟
چرا سرخوردگان مایلند که سَرخوردگی را یک اصلِ جهانی ازلی __ ابدی قلمداد کنند؟
چرا پوچگرایان، خود را، برای اثباتِ پوچبودنِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن میجنگیم، پارهپاره میکنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماریشان به تن و روحِ دیگران سرایتکند، دلیل بر رذالتِ بیحسابِ ایشان نیست؟
من هرگز نمیگویم در هیچ لحظهیی از این سفرِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من میگویم: به امیدْ بازگردیم __ قبل از آنکه ناامیدی، نابودمان کند.
رهگذر
من سالها بود که فکر میکردم اینهمه خواندن بیهوده است، بیماریست، و در پی بادْ دویدن است. من حس میکردم، و زیرلب میگفتم، که راههای پیچاپیچ را در کتابها پیداکردن و در کتابها پیمودن، کارِ کودکان است؛ امّا باز هم در لابهلای کتابها پی چیزی میگشتم که نمیدانستم چیست.
__ پی چیزی که عاقبت، بیرونِ کتابها پیدایش کردی.
__ راست است؛ و مدّتها بود که کتاب، خستهام میکرد؛ امّا میترسیدم... میترسیدم و احساسِ خجالت میکردم که بگویم. تو، بانوی آذری من، امروز، ضربهیی زدی که آرزویش را داشتم.
رهگذر
مشکل، زندگی را زندگی میکند.
مشکل، به زندگی، معنی میدهد.
شیرینیِ زندگی از آنجا سرچشمه میگیرد که تو، بر مشکلات، غلبهکنی. بدونِ این غلبه، زندگیمان خالیِ خالیست. گُلها، حتّی اگر بیآب بمانند، احساسِ هیچ مشکلی نمیکنند، و به همین دلیل هم گُلِ خوشبخت وجودندارد.
رهگذر
اگر عشق را از جریانِ عادی زندگی جداکنیم __ از نانِ برشتهٔ داغ، چای بهارهٔ خوشْعطر، قوطی کبریت، دستگیرههای گُلدار، و ماهی تازه__ عشق، همان تخیّلاتِ باطلِ گذرا خواهدبود؛ مستقّلِ از پوست، درد، وام، کوچهها و بچّهها: رؤیایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی... و ناگهان ازجایپریدنی، و بطالت را احساسکردنی، و ازدستْرفتنی تأسُّفبار، و یاد...«یاد، که انسان را بیمار میکند»، و خادمِ درماندهٔ گذشتهها، نه مسافِر همیشه مسافِْر بودن.
رهگذر
یاد، عینِ واقعه نیست، تَخَیُّلِ آن است، یا وَهمِ آن.
یاد، فریبِمان میدهد. حتّی عکسها راست نمیگویند. حتّی عکسها.
چیزی بیش از یاد، بیش از عکس، بیش از نامههای عاشقانه، بیش از تمامِ نخستینها عشق را زنده نگه میدارد: جاریکردنِ عشق: سَیَلانِ دائمی آن. در گذشتهها به دنبالِ آن لحظههای نابْگشتن، آشکارا به معنای آن است که آن لحظهها، اینک، وجودندارند.
آتشی که خاکستر شده، عزیز من، آتش نیست __ حتّی اگر داغِ داغ باشد.
رهگذر
بانو! خستگی، حق نیست که ما را به انکارِ حق بکشاند.
عشق، مطلقاً چیزی اشرافی نیست تا بتوانی آن را به دلیل آنکه از رفاهْ برمیآید، محکومکنی. عشق، فقط رُشدِ روح میخواهد. این را باری به توگفتهام...
رهگذر
«فرصت»، از زمان سرچشمه میگیرد، و در عشق، لازمان جاریست__ و معجزه در این است که هر جریانی به زمانی محتاج است اِلّا عشق.
رهگذر
و نه آنکه باید بیرونِ عشق، ساعتی به دیوارِ زندگی کوبید تا عقربههایش ازدستْرفتنِ چیزی را به ما آگهیکنند.
رهگذر
عسل افسرده گفت: زندگیمان به زندگی عاشقان نمیمانَد. تمامش شده به سر دویدن و نرسیدن؛ اضطراب و انتظار.
گیلهمرد آرام جوابداد: بانوی آذری من! ما بیش از آن متعلّق به عصرِ خویشتنیم که بتوانیم نقشِ لیلی و مجنون، اُتلّو و دِزدِمونا، شیرین و فرهاد، رومئو و ژولیت را بازیکنیم. نقشِ ما را ما بر پیشانی خویش نوشتیم. حککردیم.
رهگذر
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان