بریدههایی از کتاب یک عاشقانه آرام
۴٫۰
(۳۱۴)
در روزمرّگیِ زندگی، هیچچیز شیرینتر از تعطیلاتی که به هم میچسبند نیست. باید که همیشه تقویم را در دسترس داشتهباشیم __ بهخاطر آیندهیی که بهزودی حال میشود.
رهگذر
یک مادرشوهرِ شمالی، هیچ شباهتی به تصویرِ ابلهانهیی که از برخی مادرشوهرها ساختهاند ندارد. گاهی بچّهها را نگه میدارد و میخواباند. در کارهای خانه کمکمان میکند. سبزی پاک میکند. تُرشی و مُربّا میاندازد. به زیارت میرود. دُعامان میکند. نماز میخوانَد. چقدر قصّه... او مظهرِ آخرین نسل از مادربزرگهاییست که یک عالَم قصّه میدانند و خودْ مادربزرگِ قصّههای قدیمی هستند. دیگر، مادربزرگها را دارند در نَوانْخانهها و خانههای سالمندان قتلعام میکنند.
رهگذر
آنها هم، راستش، گاهی حوصلهام را سر میبرند و خستهام میکنند. خستهشدن و حوصله نداشتن، امّا، به معنای دوستنداشتن نیست.
رهگذر
یک روز، همسرِ پیرِ یک باستانشناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که یک باستانشناس است و دائماً با اشیای قدیمی سرگرم است دوست میدارم؛ چراکه قدرِ مرا، هر قدر کهنهتر میشوم، بیشتر میداند. حال، مدّتهاست که به من بهعنوان یک ظرفِ بلورِ بسیار نازک نگاه میکند، و از من همانطور مراقبت میکند که از آن تُنگِ قدیمی بالای رَف. او همیشه میترسد که یک نگاهِ بَد هم آن تُنگِ گرانبها را بشکند، همانطور که یک صدای مختصرْ بلند، قلبِ مرا.
رهگذر
چه دشوار است رؤیا را نوشتن. سرما، یخ را نمیشکند. ما سرمازدگانْ آرزویی جُز شکستنِ یخِ وجودِ دیگران نداریم. مگر میشود؟ این است که افسرده میشویم، و باید که از افسردگی درآییم.
__ مادر! با این دستهای سردت میخواهی دستهایم را گرمکنی؟ بهتر است اوّل به فکر خودت باشی.
رهگذر
مردی میگوید: «آقا شما چقدر حوصله دارید. من سربهسرِ بچّههای خودم هم نمیتوانم بگذارم. آدم دیگر دل و دماغ و وقتِ این کارها را ندارد. همینقدر که بتوانیم لباس و خوراک و وسائل درس و مدرسهشان را فراهمکنیم برای سرمان هم زیاد است». مرد هنوز حرف میزند، و من و پسرک دور میشویم. وِرّاجیهای مُکرّرِ ابلهانه. وقتِ پُرگویی، هر قدر که بخواهی دارند. وقتِ بهانهجوییهای حقیرانه. وقت بازیکردن با بچّهها را، امّا، ندارند.
رهگذر
همانقدر که تعهّدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش میکنیم، آنها را بهیاد نمیآوریم؛
رهگذر
همانقدر که دور میشویم، باز نمیگردیم؛
رهگذر
دیگر معجزهیی در کار نیست.
زندگی را با چیزهای بسیار ساده، پُر باید کرد. سادهها، سطحی نیستند. خرید چند سیبِ تُرش میتواند به عمقِ فلسفهٔ مُلّاصدرا باشد
رهگذر
بچّهها را با مهربانی بیدار کُن! اگر دیر برمیخیزند، به خشم نیا! لذّتی دارد از اینسو به آنسو غلتیدن و تَن به بیداریِ اجباری نسپردن.
رهگذر
من و تو یکپارچهییم و یکپارچه اختلاف.
رهگذر
دریا میخروشد، نعره میکشد، سر به صخرهها میکوبد، پیش میتازد، عقب مینشیند امّا در همه حال زمان را نفی میکند، گذشتن را، رفتن را، پیرشدن را، شکستن و تا شدن را، مرگ را و تدفین را...
رهگذر
بهار، بیش از آنکه حادثهیی در طبیعت باشد، حادثهییست در قلبآدمی.
و پیش از آنکه در طبیعت، محسوس باشد، در حسّی انسانی وقوع مییابد.
این، در بهاران گُل نیست که باز میشود، گرههای روح انسان است.
رهگذر
آیا هرگز به پاسبانِ سَرِگُذرْ سلامکردهیی؟ سلام کُن! احوالپرسی کُن! بگذار با تو، زمانی، درددل کند. مگر چه عیب دارد؟ امّا نگذار به این کار عادتکنی...
رهگذر
مُشتریشدن، نوعی معتادشدن است. فقط از یک میوهفروش خرید نکن. بگذار با تمامِ میوهفروشانِ سرِراهت آشنا شوی. لااقل سلامهای تازه. مُعَطّر. نو. ضدّعادت
رهگذر
نمازت را هم، هر روز، با شعوری نو بخوان؛ با ارتباطی نو؛ با برداشتی نو. به آنچه میکنی بیندیش: عبادت چرا؟ سخنگفتن با آن نیروی لایزال، چرا؟ عادت، فرسودگیست. ماندگی. آبِ راکد. مُرداب. تغییر بده! بیندیش و جابهجا کُن!
رهگذر
نمازت را هم، هر روز، با شعوری نو بخوان؛ با ارتباطی نو؛ با برداشتی نو. به آنچه میکنی بیندیش: عبادت چرا؟ سخنگفتن با آن نیروی لایزال، چرا؟ عادت، فرسودگیست. ماندگی. آبِ راکد. مُرداب. تغییر بده! بیندیش و جابهجا کُن!
رهگذر
مارکس را اگر گهگاه محترم داشتهام، بیزارم از اینکه گفتهاست «روزی خواهدرسید که انسان، همهٔ کارهایش را، بهعادت خواهدکرد». خودکارانه زیستن، پایانِ انسانیزیستن است: عادتِ هر روز صبح زود برخاستن __ درست سرِساعت، سرِدقیقه. سلامی بهعادت نه از راهِ ارادت. چای بهعادت. اداره. امضا. اتوبوس. آب. چای. زنگِ در. کتابخواندن. خرید؛ خریدِ بهعادت. هرگز چیزی به اندازهٔ عادت، نفرتانگیز نبودهاست.
رهگذر
به هر چیز. چه فرق میکند؟ ما گیاهِ اعتراضیم.
__ میشود؛ امّا خطرِ آن است که با بدترینها همصدا شویم.
__ از بیمِ همصدا شدن با بَدترینها که نمیتوانیم بیصدا بمانیم.
__ بهخاطرِ نَفْسِ اعتراض که نمیشود اعتراضکرد.
__ پس این بطالتِ روح را چه کنیم؟ «باطلِ اباطیل. هیچچیز در زیر آسمانِ خدا تازه نیست.» جامعه ابنداوود میگوید. کاش میرفتیم ساوالان. لااقل زنبوری داشتیم. نیشی. عسلی. تازه درخت سیب هم میکاشتیم. انگور. انگور. چقدر انگور!
__ میتوانی آن یکنواختی زیبا را تحمّلکنی؟
__ گمان نمیکنم.
رهگذر
وقتی خودِ عشق حاکم بود، بحثِ عشق نبود، فلسفهٔ عشق نبود، اینهمه از ماهیت و محتوای عشق گفتنْ نبود. شبها را به یاد میآوری؟ شبها... شبها... پیش از آنکه به خواب برویم، چقدر حرف داشتیم که بزنیم. اِنگار که حرفهایمان تمامی نداشت. چند بار پیشآمد که طلوع را دیدیم و رنگِ خواب را ندیدیم؟ آخِر چه شد که حال، دیگر، میآییم و خسته و بیصدا میخوابیم؟ شبها دیگرگون شده؟ حرفها تمام شده؟ یا ما تمام شدهییم؟ جای عشق، در این شبهای خالی و خلوت کجاست؟
رهگذر
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان