بریدههایی از کتاب یک عاشقانه آرام
۴٫۰
(۳۱۴)
__ همسرم، این بانوی جوان، اهل آذربایجان است. به «قندان» میگوید «گَندان» و به «غروب» میگوید «گروب.» من، لهجهٔ آذریاش را دوستدارم. یک روز، اگر یادبگیرد که به قَندانْ بگوید قَندان، دیگر «بانوی آذری من» نیست.
" یک تکه تنهایی "
مهم نیست. همیشه شِبهعشق در کنارِ عشق بودهاست شِبهصداقت در کنار صداقت؛ امّا هرگز از رونقِ بازارِ عشق و صداقت چیزی کاسته نشدهاست. تو عاشقِ صادق باش و بمان، دنیا را به حالِ خود بگذار!
" یک تکه تنهایی "
زندگی را با چیزهای بسیار ساده، پُر باید کرد. سادهها، سطحی نیستند. خرید چند سیبِ تُرش میتواند به عمقِ فلسفهٔ مُلّاصدرا باشد. مشکلِ ما این نیست که برای شیرینکردنِ زندگی، مُعجزه نمیکنیم؛ مشکلِ ما این است که همانقدر که ویران میکنیم، نمیسازیم؛ همانقدر که کُهنه میکنیم، تازگی نمیبخشیم؛ همانقدر که دور میشویم، باز نمیگردیم؛ همانقدر که آلوده میکنیم، پاک نمیکنیم؛ همانقدر که تعهّدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش میکنیم، آنها را بهیاد نمیآوریم؛ همانقدر که از رونق میاندازیم، رونق نمیبخشیم.
" یک تکه تنهایی "
عیب ندارد. حوصله داشتهباش! قیمتِ عشق همیشه بیش از تحمّلِ آدمیزاد بودهاست. باید، امّا سخت است که زندگی را به یک عاشقانهٔ آرام تبدیلکنی. باید، امّا سخت است. میدانم
naghme
من هرگز نمیگویم در هیچ لحظهیی از این سفرِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من میگویم: به امیدْ بازگردیم __ قبل از آنکه ناامیدی، نابودمان کند.
naghme
بشنو گیلهمرد! بشنو و یادت باشد که من، موشهای کتابخانهها را اصلاً دوست نمیدارم. تو هرگز به من نگفتی که زیر کوهی از کتاب دستوپا میزنی؛ وَاِلّا برای زندگی با تو، شرطِ ترکِ اعتیاد میگذاشتم. تو زندگی را خواندهیی، لَمسنکردهیی. تو در طول و عرضِ خاکِ مُقدّسِ زندگی راه نرفتهیی، فقط زندگی را وَرَقزدهیی و بَر زندگی حاشیه نوشتهیی. جنگلِ تو کاغذیست، تفنگِ تو کاغذی، اعتقاد تو به مردم، اعتقادی کاغذی و پارگیپذیر. تو، عطرها را خواندهیی، دشتها را خواندهیی، نگاهِ مُلتمسِ بچّهها را خواندهیی...
کتاب، عاشق نمیشود، آواز نمیخوانَد، پای نمیکوبد، به دریا نمیزَنَد، دردِ مردُم را حسنمیکند...
naghme
وَ نباید بگذاریم که عشق، همچون کبوتری سپید، بُلندپرواز، نقطهیی در آسمان باشد. اگر عشق را از جریانِ عادی زندگی جداکنیم __ از نانِ برشتهٔ داغ، چای بهارهٔ خوشْعطر، قوطی کبریت، دستگیرههای گُلدار، و ماهی تازه__ عشق، همان تخیّلاتِ باطلِ گذرا خواهدبود؛ مستقّلِ از پوست، درد، وام، کوچهها و بچّهها: رؤیایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی... و ناگهان ازجایپریدنی، و بطالت را احساسکردنی، و ازدستْرفتنی تأسُّفبار، و یاد...«یاد، که انسان را بیمار میکند»، و خادمِ درماندهٔ گذشتهها، نه مسافِر همیشه مسافِْر بودن.
naghme
نباید، نباید، نباید بگذاریم که دوستداشتنی سرسختانه و استوار و بامعنی، به چیزی صرفاً احساسی تبدیلشود__
naghme
«نگذاریم شُعله بمیرد. فریبِ حرارت را نخوریم. اصل، رقصِ شعلههاست نه گُلهای سرخی زیر قبای خاکستر».
naghme
حتیاط باید کرد. همهچیز کهنه میشود، و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانهها جای حسّ عاشقانه را خوب میگیرند.
naghme
اگر دوستداشتن، به یک مجموعه خاطرهٔ مُجرّد تبدیلشود، دیگر این خاطرات، از جنسِ عشق و دوستداشتن نیستند؛ و از آنجا که انسان، محتاجِ دوستداشتن است و دوست داشتهشدن، در این حال، علیرغم زیبایی خاطرات، انسانِ محتاج، به دوستداشتنی نو __ دوستداشتنی دیگر __ نیازمند میشود، و پناه میبَرَد، و این، عشقِ نخستین را ویران میکند، بیآنکه شبهعشقِ دوم بتواند قطرهیی از خلوص را در خود داشتهباشد، و عمیق باشد، و بامعنا باشد، و عطر و رنگ و شفّافی و جلای عشقِ نخستین __ یا تنها عشق __ را داشتهباشد. یکبار، یکبار، و فقط یکبار میتوان عاشق شد: عاشقِ زن، عاشقِ مرد، عاشقِ اندیشه، عاشقِ وطن، عاشقِ خدا، عاشقِ عشق... یکبار، فقط یکبار. بار دوم، دیگر خبری از جنس اصل نیست.
" یک تکه تنهایی "
__ هیچوقت همهچیز درست نمیشود؛ چون تَوَقّعاتِ ما بیشتر میشود، و تغییر میکند. هیچ قلّهیی آخرین قُلّه نیست. رسیدن، غمانگیز است. «راه، بهتر از منزلگاه است.» برویم بیآنکه به رسیدن بیندیشیم؛ امّا، واقعاً، برویم.
" یک تکه تنهایی "
ما خوشبختیم: شکنجهشدگانِ خوشبخت، و آنها سیهبختند: شکنجهکنندگانِ سیهبخت.
" یک تکه تنهایی "
چرا پوچگرایان، خود را، برای اثباتِ پوچبودنِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن میجنگیم، پارهپاره میکنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماریشان به تن و روحِ دیگران سرایتکند، دلیل بر رذالتِ بیحسابِ ایشان نیست؟
" یک تکه تنهایی "
وَ نباید بگذاریم که عشق، همچون کبوتری سپید، بُلندپرواز، نقطهیی در آسمان باشد. اگر عشق را از جریانِ عادی زندگی جداکنیم __ از نانِ برشتهٔ داغ، چای بهارهٔ خوشْعطر، قوطی کبریت، دستگیرههای گُلدار، و ماهی تازه__ عشق، همان تخیّلاتِ باطلِ گذرا خواهدبود؛ مستقّلِ از پوست، درد، وام، کوچهها و بچّهها: رؤیایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی... و ناگهان ازجایپریدنی، و بطالت را احساسکردنی، و ازدستْرفتنی تأسُّفبار، و یاد...«یاد، که انسان را بیمار میکند»، و خادمِ درماندهٔ گذشتهها، نه مسافِر همیشه مسافِْر بودن.
" یک تکه تنهایی "
مگر به تو نگفتهام که «یاد، انسان را بیمار میکند»
" یک تکه تنهایی "
و تو شبِ روزِ دوم گریان گفتی: قلبم را که دزدیدی، دستِکم نگاهت را ندزد! بگذار در این دریای سیاه، قایق این گیلکِ آرام، پاروزنان بگردد!
" یک تکه تنهایی "
__ عجب...
__ ناکسی هستم من. نه؟ این اصطلاح را، بهعادتْ بهکارمیبرید. به همین دلیل هم شتابان رنگ میبازد. بار اوّل، برایم لذّت و اعتباری عظیم داشت. بار دوم، شیرین امّا بیاعتبار بود. بار سوم دانستم که چیزی جُز یک تکّه عادت نیست.
" یک تکه تنهایی "
نمازی که از روی عادتْ خواندهشود، نماز نیست، تکرار یک عادت است
" یک تکه تنهایی "
دیدم که دختر، بالابلندیست سَروِ شاعرانِ قدیم را شرمساری آموخته.
" یک تکه تنهایی "
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان