بریدههایی از کتاب یک عاشقانه آرام
۴٫۰
(۳۱۴)
__ میترسم... میترسم که خوابِ سفر ببینی، سفر به سرزمینهای دورِ دور را. فکرش را بکن! من، اینجا، کوبیده، بعد از روزها و روزها نوشتن، تو در جنگلهایی که هرگز ندیدهییشان، با گیاهانی که نمیشناسیشان، و پرندگانی غریب. جنگل، بیصدای بیصداست. صدای پرندگان را بستهاند. مِه. چرا نباید من در این جنگلِ غریبِ بیصدا، در لابهلای این گیاهانِ سبزِ سیر و سبزِ روشنِ فسفری، پتویی بیندازم، و سفرهیی، و چای داغ... و عاشقانهام را برایت بخوانم؟
خوره کتاب
عشق، طالبِ حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب.
Setayesh
عشق، خوب دیدن است؛ خوب چشیدن؛ خوب بوییدن؛ خوب زمزمه کردن؛ و خوب لمسکردن. عشق، مجموعهیی از تجربههای زندهٔ دائمیِ طاهرانه است؛ و اینهمه، نهفقط تعریفِ عشق است، که تعریفِ زندگی هم هست، و از اینجاست که حس میکنی عشق و زندگی، یک مسأله بیش نیست؛ و عجیب است که هنر هم چیزی جُز همینها نیست. هنر، عشق، و زندگی، یک چیز است به سه صورت، یا، حتّی، به یک صورت: دوامِ دلخواهِ بیزمان.
سلمی
زندگی را با چیزهای بسیار ساده، پُر باید کرد. سادهها، سطحی نیستند. خرید چند سیبِ تُرش میتواند به عمقِ فلسفهٔ مُلّاصدرا باشد.
کاربر ۳۱۰۳۲۶۵
عشق، آنگاه که به واژه تبدیل شد، و به نگاه، و به آواز، و به نامه، و به اشک، و به شعر، و در بستهبندیهای کاملاً متشابه به مشتریانِ تشنه، عرضه شد، در هر بازارِ غیرمُسقّفی هم میتوان آن را خرید و به معشوق، هدیه کرد؛ و همین عشق را تحقیر کردهاست.
ali
سِن، مشکلِ عشق نیست. زمان نمیتواند بلورِ اصل را کِدِر کند__ مگر آنکه تو پیوسته برقانداختنِ آن را از یاد بُردهباشی.
ali mirza
زمان نمیتواند بلورِ اصل را کِدِر کند__ مگر آنکه تو پیوسته برقانداختنِ آن را از یاد بُردهباشی.
ArminJP
قیمتِ عشق همیشه بیش از تحمّلِ آدمیزاد بودهاست. باید، امّا سخت است که زندگی را به یک عاشقانهٔ آرام تبدیلکنی. باید، امّا سخت است
دلتنگِ ماه
مشکل، زندگی را زندگی میکند.
مشکل، به زندگی، معنی میدهد.
شیرینیِ زندگی از آنجا سرچشمه میگیرد که تو، بر مشکلات، غلبهکنی. بدونِ این غلبه، زندگیمان خالیِ خالیست. گُلها، حتّی اگر بیآب بمانند، احساسِ هیچ مشکلی نمیکنند، و به همین دلیل هم گُلِ خوشبخت وجودندارد.
دلتنگِ ماه
احتیاط باید کرد. همهچیز کهنه میشود، و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانهها جای حسّ عاشقانه را خوب میگیرند.
دلتنگِ ماه
عشق، فقط رُشدِ روح میخواهد
دلتنگِ ماه
عاشقش شدهیی؟
گفتم: عشق، نمیدانم چیست. بیتجربهام. تازهکارم. نمیدانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت میخواهمش.
دلتنگِ ماه
عشق، دلِ مضطرب نمیخواهد. قرار و آرام بگیر، محبوبِ خوبِ آذری من! آرام بگیر!
دلتنگِ ماه
__ خیلی گرسنهام. تا خانه را بدویم؟
__ مَردم به ما میخندند.
__ تو همیشه از خندهٔ مردم، کلافهیی. چرا؟ چه بهتر از اینکه __ به هر دلیل، امّا نه ابتذال __ بخندانیمشان؟ تو وقتی میبینی که من افسردهام نباید بگذری، سکوتکنی، یا فقط همدردی کنی. بِناکنندهٔ شادیهای من باش! مگر چقدر وقت داریم؟ یک قطرهییم که میچکیم __ در تَنِ کویر __ و تمام میشویم. حال، به احترامِ این پسر که تمامِ وجودش شوقِ دویدن است، بدویم. باشد؟
__ چارهیی نیست.
گاهی سریعْ زیباست، گاهی کُند. شرایط، حدِّ شتاب را مُقدّر میکنند. میدویم.
فاطمه
زندگی را با چیزهای بسیار ساده، پُر باید کرد. سادهها، سطحی نیستند. خرید چند سیبِ تُرش میتواند به عمقِ فلسفهٔ مُلّاصدرا باشد. مشکلِ ما این نیست که برای شیرینکردنِ زندگی، مُعجزه نمیکنیم؛ مشکلِ ما این است که همانقدر که ویران میکنیم، نمیسازیم؛ همانقدر که کُهنه میکنیم، تازگی نمیبخشیم؛ همانقدر که دور میشویم، باز نمیگردیم؛ همانقدر که آلوده میکنیم، پاک نمیکنیم؛ همانقدر که تعهّدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش میکنیم، آنها را بهیاد نمیآوریم؛ همانقدر که از رونق میاندازیم، رونق نمیبخشیم. مشکل این است که از همهٔ رؤیاهای خوشِ آغازْ دور میشویم و این دورشدن به معنای قبولِ سُلطهٔ بیرحمانهٔ زمان است. بر سر قولوقرارهای نخستین نماندن، باورِ پیرشدگی روح است و خواجگی عاطفه. عشق، چاهِ وِیل را هم پر میکند.
فاطمه
عشق، یک مِزاحِ ششماه یا یکساله هم نیست. فرار از خانهٔ قدیمی، سفرهٔ قدیمی، واژههای قدیمی، و روابط قدیمی هم نیست...
عشق، محصولِ ترس از تنهاماندن نیست.
عشق، فرزند اضطراب نیست.
عشق، آویختنِ بارانی به نخستین میخی که دستمان به آن میرسد نیست.
فاطمه
من خجلم که به چشمانت که عاشقِ درماندهٔ آنها هستم، عاشقانه نگاهکنم؛ چراکه چندی پیش، در کوه، پسربچّهیی را دیدم که نگاهی بسیار عاشقتر از نگاه من داشت، و به دختری، با همان نگاه، مینگریست و از عشقِ بیپایان خویش به او، زیبا و بهزمزمه سخن میگفت، چندانکه دخترک، سرانجام، دلسوخته گفت: «علیرغم جمیعِ دشواریها، من، زیستن با تو و تمامی مشقّاتش را میپذیرم. پس چرا بهجای عاشقانه و پنهانْکارانه نگاهکردن، زندگی مشترکِ عاشقانهیی را آغاز نکنیم؟» و پسرک، چنان گریخت که گویی از جهنّمِ مُسلّم میگریزد.
باز میگویم عسل: دیگر سخنگفتنِ عاشقانه، دلیل عشق نیست، آواز عاشقانه خواندن، دلیلِ عاشقبودن. در روزگاری که خوبترین و لطیفترین آهنگهای عاشقانه را، کسانی، کاملاً حرفهیی و عاشقانه مینوازند و بهتکرار هم مینوازند، امّا قلبهایشان، تهی از هر شکلی از عشق است
فاطمه
یکبار، یکبار، و فقط یکبار میتوان عاشق شد: عاشقِ زن، عاشقِ مرد، عاشقِ اندیشه، عاشقِ وطن، عاشقِ خدا، عاشقِ عشق... یکبار، فقط یکبار. بار دوم، دیگر خبری از جنس اصل نیست. شوقِ تصرّف، جای عشق به انسان را میگیرد؛ خودنُمایی جای عشق به وطن را، ریا جای عشق به خدا را... یکبار، یکبار، و فقط یکبار. در عشق، حرفهییشدن ممکن نیست __ مگر آنکه به بدکارترین ریاکارِ تَنپرستِ بیاندیشه تبدیل شدهباشیم.
فاطمه
حافظه، برای عتیقهکردنِ عشق نیست، برای زنده نگهداشتنِ عشق است. اگر پرنده را به قفس بیندازی، مثل این است که پرنده را قاب گرفتهباشی. و پرندهٔ قابگرفته، فقط تصوّرِ باطلی از پرنده است.
عشق، در قابِ یادها، پرندهییست در قفس. مِنّتِ آب و دانه بر سرِ او مگذار و امنیت و رفاه را به رُخِ او نکش.
عشق، طالبِ حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب.
فاطمه
من هرگز نمیگویم در هیچ لحظهیی از این سفرِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من میگویم: به امیدْ بازگردیم __ قبل از آنکه ناامیدی، نابودمان کند.
عاشق، تکدّی نمیکند.
عاشق، حقارتِ روح را تَقَبّل نمیکند.
عاشق، تَن به اعتیاد نمیدهد.
عاشق، سرشار است از سلامتِ روح، و ایمان.
عاشق، زمزمه میکند، فریاد نمیکشد.
فاطمه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان