بریدههایی از کتاب دختری که ماه را نوشید
۴٫۳
(۹۲۳)
«در هر نسیم صدای بهار هست
هر درختِ خوابیده
رویای سبزی میبیند
و کوههای سترون
با غنچه بیدار میشوند.»
zohreh
مطالعهٔ زبان از یه جونور وحشی یه موجود شریف میسازه.
zohreh
«از دانههای شن است
نورِ آفرینش
فضای آفرینش
زمان بیانتهای آفرینش
و همهچیز
به دانههای شن بازمیگردد.»
zohreh
بزرگ کردن یک بچه، چه جادویی باشد و چه نباشد، بدون چالش و مشکل نیست؛ گریههای غیر قابل کنترل، آب بینیِ همیشه روان، اصرار به توی دهان گذاشتن هر چیز کوچک.
و البته سروصدا.
zohreh
«وقتی زمان مناسبش برسه هدفت رو پیدا میکنی. تو روی زمین بزرگ هستی و خواهی بود. اینو هیچوقت فراموش نکن.»
zohreh
میگویند جادویی در نور ستارهها وجود دارد. ولی چون نور مسیر درازی را طی میکند، جادویش شکسته و پراکنده میشود و به شکل نخهای ظریفی درمیآید.
zohreh
از من نپرس. نمیدونم چرا ولت کردن توی جنگل. من دلیل نصف کارایی رو که مردم انجام میدن نمیدونم. با نصف دیگهٔ کاراشون هم مخالفم.
zohreh
نگاهش شبیه اصرار ریشه برای جا گرفتن در دلِ زمین بود.
zohreh
شاعر میگه: راه حقیقت در قلب رؤیاپرداز است.
zohreh
بچه را رها کردند درحالیکه با اطمینان میدانستند جادوگری وجود ندارد. هیچوقت وجود نداشته است. آنجا فقط یک جنگل خطرناک بود. یک جاده و ریسمانی که سالها بزرگان به آن چسبیده بودند و نسلها بود که با این ترفند از زندگیشان لذت میبردند. جادوگر و در واقع باور به جادوگر، برای ترساندن مردمِ ساده ساختهشده بود؛ مردم مطیع، مردم رام، مردمی که زندگیشان در غباری غمناک میگذشت. ابرهای اندوه احساساتشان را گرفته بود و مغزهایشان را از کار انداخته بود. بزرگان برای حکمرانی به همینها نیاز داشتند. هرچند ناخوشایند بود، ولی کاری برایش نمیکردند.
zohreh
غم باعث شده عقلت رو از دست بدی. شوک باهات کاری کرده که دیگه مغزت کار نکنه. عیبی نداره. ما خوبت میکنیم عزیزم.
zohreh
اون به توجه نیاز داره نه سرزنش.
zohreh
یا یکی رو قربانی کن یا همه رو. این قانون دنیاس. ما هر کاری هم که بکنیم نمیتونیم عوضش کنیم.
zohreh
تصورش این بود که کلمات مبهم و گیجکننده که برای خودش واضح بودند، باید برای بقیه هم کاملاً مفهوم باشند.
me
«وقتی زمان مناسبش برسه هدفت رو پیدا میکنی. تو روی زمین بزرگ هستی و خواهی بود. اینو هیچوقت فراموش نکن.»
me
قلب از نور ستاره درست شده و زمان.
رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بینهایت را به بینهایت وصل میکند.
قلب من برای قلبت آرزو میکند و آن آرزو حتمی است.
وقتی دنیا میچرخد
وقتی جهان بزرگ میشود
و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره
در رازِ تو برملا میشود من رفتهام.
ولی برخواهم گشت.
اسماء
«امید. غنچههایی که آخر زمستون درمیآن چقدر بیجونن! انگار مردن! وقتی تو دستمون میگیریمشون چقدر سردن! ولی خیلی طول نمیکشه که اونا بزرگ میشن، میشکفن و بعد همهٔ دنیا سبز میشه.»
اسماء
من دلیل نصف کارایی رو که مردم انجام میدن نمیدونم. با نصف دیگهٔ کاراشون هم مخالفم.
Book
«وای آنتین بامزه! هیچ درمونی واسه اندوه نیست.»
Kobra Mirzaei
بچه را رها کردند درحالیکه با اطمینان میدانستند جادوگری وجود ندارد. هیچوقت وجود نداشته است. آنجا فقط یک جنگل خطرناک بود. یک جاده و ریسمانی که سالها بزرگان به آن چسبیده بودند و نسلها بود که با این ترفند از زندگیشان لذت میبردند. جادوگر و در واقع باور به جادوگر، برای ترساندن مردمِ ساده ساختهشده بود؛ مردم مطیع، مردم رام، مردمی که زندگیشان در غباری غمناک میگذشت. ابرهای اندوه احساساتشان را گرفته بود و مغزهایشان را از کار انداخته بود. بزرگان برای حکمرانی به همینها نیاز داشتند. هرچند ناخوشایند بود، ولی کاری برایش نمیکردند.
زینب.79
حجم
۲۴۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۲۴۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
قیمت:
۱۰۳,۰۰۰
۵۱,۵۰۰۵۰%
تومان