بریدههایی از کتاب دختری که ماه را نوشید
۴٫۳
(۹۲۳)
در واقع مردم پروتکتریت معمولاً سؤال نمیکردند. آنها مردمی بودند که زندگیشان را همانطوری که بود پذیرفته بودند.
hedgehog
این دختر انگار با اندوه غریبه بود. درعوض صورتش از غرور میدرخشید.
hedgehog
نشستن پشت بالهای پرندگان کاغذی خیلی سختتر از آن است که خیال میکنید.
hedgehog
این یکی از چیزهایی بود که نمیتوانست در مورد جادو تحمل کند. جادو چیز پردردسری بود. احمقانه بود و سازوکار خودش را داشت.
hedgehog
«امید. غنچههایی که آخر زمستون درمیآن چقدر بیجونن! انگار مردن! وقتی تو دستمون میگیریمشون چقدر سردن! ولی خیلی طول نمیکشه که اونا بزرگ میشن، میشکفن و بعد همهٔ دنیا سبز میشه.»
hedgehog
همسرش جادوگری بود که با نخ و سوزن جادو میکرد. آنتین او را تا سرحد مرگ دوست داشت.
hedgehog
هر دروغی که به هم میگفتند، مثل یک شیشهٔ شکسته روی زمین میافتاد.
hedgehog
میدانست آتشفشان توی خواب سکسکه میکند. میدانست که این برای آتشفشان طبیعی است. آتشفشانها خوابآلودهایی بیقرار بودند و بیقراری معمولاً مشکلی به همراه نداشت. ولی این روزها آتشفشان بیقرارتر از همیشه به نظر میآمد
hedgehog
انگار لباسی از خار به تن کرده باشد.
hedgehog
«صبر بال ندارد.
صبر فرار نمیکند.
نه میوزد، نه میلزرد، نه میلغزد.
صبر موجِ اقیانوس است.
دودِ کوههاست.
خطوط رویِ مرداب است.
همنوایی ستارههاست،
که بیوقفه آواز میخوانند.»
hedgehog
او عاشق ماه بود. دوست داشت بغلش کند و برایش آواز بخواند. دوست داشت هر ذره از نور ماه را داخل کاسهای جمع کند و بنوشد. او ذهنی حریص داشت و کنجکاوی زیاد و مهارت در نقاشی و ساختن و طراحی.
hedgehog
زنِ دیوانهٔ برج، اسم خودش را به یاد نمیآورد.
او اسم هیچکس را یادش نمیآمد.
اصلاً اسم چه اهمیتی داشت؟ نمیتوانی بغلش کنی. نمیتوانی او را ببویی. نمیتوانی تکانش بدهی تا خوابش ببرد. نمیتوانی عشقت را مدام و مدام و مدام توی گوشش زمزمه کنی. زمانی اسمی بود که او بیشتر از هر اسمی دوستش داشت. ولی مثل پرندهای پرواز کرد و رفت. و دیگر نمیتوانست برش گرداند.
hedgehog
کنجکاوی جادوی هوشه. یا شایدم هوش جادوی کنجکاوی باشه.
hedgehog
دنیا داشت بهش فشار میآورد، مثل کُتی که دیگر اندازهٔ آدم نباشد.
hedgehog
«هیشکی نمیتونه با پرندهها حرف بزنه.» درست بود. ولی چرا فکر میکرد اینطور نیست؟ فنچی با بالوپر روشن آمد لب پنجره نشست و شروع کرد به آواز خواندن. خیلی قشنگ میخواند و لونا احساس میکرد الان است که قلبش بشکند. در واقع یککمی داشت میشکست. دستش را روی چشمهایش گذاشت و فهمید دارد گریه میکند
hedgehog
نگاهش طوری بود که به سیمهای روح آدم دست میکشید و آنها را به صدا درمیآورد؛ مثل نواختن یک چنگ.
hedgehog
زان کاری میکرد که هر جادوگر عاقل دیگری انجام میداد. یکبار وقتی هوا آنقدر تاریک شد که ستارهها پیدا شدند، دستش را بالا برد و نور ستاره را توی انگشتهایش جمع کرد، مثل نخهای ابریشمی تارهای عنکبوت، و به بچه داد تا بخورد. نورِ ستاره، همانطور که همهٔ جادوگران میدانند، بهترین غذا برای رشد بچه است. نور ستارهها مهارتها و استعدادهایی جادویی به فرد میدهد. بچهها هم با لذت میخورند. چاق میشوند، سیر میشوند و نورانی.
hedgehog
معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت میآمد و میرفت. هر بار بچهای بدون اعتراض برای قربانیشدن تحویل داده میشد. خانوادههایشان در سکوت عزاداری میکردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانههای دیگر به آشپزخانهشان میآمد و همسایهها دست روی شانهشان میگذاشتند تا شاید یکخرده از داغشان کم کنند.
hedgehog
بچه را رها کردند درحالیکه با اطمینان میدانستند جادوگری وجود ندارد. هیچوقت وجود نداشته است. آنجا فقط یک جنگل خطرناک بود. یک جاده و ریسمانی که سالها بزرگان به آن چسبیده بودند و نسلها بود که با این ترفند از زندگیشان لذت میبردند. جادوگر و در واقع باور به جادوگر، برای ترساندن مردمِ ساده ساختهشده بود؛ مردم مطیع، مردم رام، مردمی که زندگیشان در غباری غمناک میگذشت. ابرهای اندوه احساساتشان را گرفته بود و مغزهایشان را از کار انداخته بود. بزرگان برای حکمرانی به همینها نیاز داشتند
شیما
حجم
۲۴۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۲۴۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
قیمت:
۱۰۳,۰۰۰
۵۱,۵۰۰۵۰%
تومان