بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختری که ماه را نوشید | صفحه ۱۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دختری که ماه را نوشید

بریده‌هایی از کتاب دختری که ماه را نوشید

۴٫۳
(۹۲۸)
هیچ مادری شیون نمی‌کرد. هیچ پدری فریاد نمی‌زد. برای بچه‌شان با آن سرنوشت شوم نمی‌جنگیدند. بی‌حس به بچه نگاه می‌کردند که به طرف وحشت جنگل برده می‌شد تا وحشت را از آن‌ها دور کند.
dina
دانش قدرتمنده، ولی وقتی پنهان باشه خطرناک می‌شه. از امروز دانش برای همه‌س.» اتاین دست واین را گرفت و با هم یکی‌یکی درها را باز کردند.
ددد
اتاین گفت: «می‌دونم. دانش بدترین قدرته.»
ددد
فضای بین حلقهٔ درخت‌ها نرم و پر از خزه بود. بزرگان، در حالی که سعی می‌کردند به بچه نگاه نکنند، او را روی زمین گذاشتند. بعد پشت‌شان را به بچه کردند و همین که خواستند با عجله دور شوند، جوان‌ترین‌شان گلویش را صاف کرد. آنتین پرسید: «خب... همین‌جا ولش می‌کنیم؟ تموم شد؟» گرلاند پاسخ داد: «بله، پسرم. مراسم این‌جوری انجام می‌شه.» گرلاند خستگی شدیدی روی شانه‌هایش احساس کرد. انگار که یوغی را پشت گاوی گذاشته باشند، احساس کرد ستون فقراتش خم شد. آنتین گردنش را نیشگون گرفت؛ یک عادت عصبی که نمی‌توانست ترکش کند. «نباید منتظر بمونیم تا جادوگر بیاد؟»
عاشق کتاب
او عاشق کار با چوب بود؛ سختی چوب، بافت زیبایش، بوی خوب خاک‌اره و روغن. این‌ها چیزهای کوچکی بودند که آنتین توی زندگی دوست داشت
ددد
«خواهش می‌کنم اذیتم نکن.
HANA
آن دختر. دختر خودش. لونا. او زنده بود.
یـ★ـونا
مرد داد زد: «چشمام!» لونا فریاد کشید: «گونه‌م!» زنی که لونا او را نمی‌شناخت ناله کرد: «پوتین‌هام!» کلاغ جیغ کشید: «قار!» یعنی: دخترم! از دخترم دور شید. لونا نفس‌زنان گفت: «پرنده‌ها!»
یـ★ـونا
مادربزرگش گفته بود کرم پیله‌ساز می‌رود توی شفیره و بعد تغییر می‌کند. پوستش تغییر می‌کند، چشم‌هایش و همین‌طور دهانش. پاهایش محو می‌شود. هر تکه‌اش، حتی آگاهی‌اش به خودش هم خمیر می‌شود.
Neda^^
جادوگر ما که این‌جوری برامون گفته؛ برای تمام پروتکتریت. ما مال اونیم و اون مال ما. جادوی اون به ما و هر چی که می‌بینیم برکت می‌ده. به مزرعه‌ها و باغ‌ها و باغچه‌ها برکت می‌ده. به مرداب و جنگل و حتی آتشفشان هم برکت می‌ده. به همهٔ ما مساوی برکت می‌ده. به خاطر همینه که مردم پروتکتریت سالم و قوی و سرحالن. به خاطر همینه که بچه‌هامون باهوش و لپ‌گلی‌ان. به خاطر همینه که این‌قدر شادی داریم. روزی روزگاری جادوگر یه شعر از هیولای مرداب می‌گیره. شاید این شعری بوده که دنیا رو ساخته. شاید هم شعریه که دنیا باهاش تموم می‌شه. شاید هم کلاً یه چیز دیگه‌س. تنها چیزی که من می‌دونم اینه که جادوگر اون شعرو زیر شنلش قایم کرده. اون مال ماست؛ ولی یه روز جادوش تموم می‌شه و برمی‌گرده مرداب و بعد از اون ما دیگه جادوگر نداریم. فقط داستاناش می‌مونه. شاید اون هیولا رو پیدا کنه. یا خودش هیولا بشه. یا مرداب بشه. یا شعر بشه. یا دنیا بشه. می‌دونی، اینا همه یه چیزَن.
یـ★ـونا
یه جادوگر توی جنگل هست. خب معلومه که یه جادوگر هست و همین دیروز اومد اینجا. تو دیدیش، من دیدمش، ما همه دیدیمش. خب معلومه که جادوگریش رو تبلیغ نمی‌کنه. مؤدبانه نیست. آخه این چه حرفیه؟! وقتی بچه بوده جادویی شده. یه جادوگر دیگه، یه جادوگر باستانی اونو با جادو پر کرد. بعد دیگه خودشم نمی‌دونست باهاش چی‌کار کنه. جادو همین‌جوری از جادوگر پیر به‌سمت جادوگر جدید جاری شد؛ مثل آب که از کوه پایین می‌ریزه. این اتفاق وقتی میفته که یه جادوگر ادعا می‌کنه که یه نفر مال خودشه؛ یکی که از اون بیشتر از همه مراقبت می‌کنه. اون‌قدر جادو از اون جادوگر به اون‌یکی جاری می‌شه که دیگه چیزی برای بخشیدن باقی نمونه.
یـ★ـونا
برادرش واقعاً کجا رفته بود؟ اگر می‌رفت دنبالش، چه می‌شد؟ جادوگر از چی ساخته شده بود؟ چی می‌خورد؟ تنها بود؟ حتماً زن بود؟ اگر نمی‌شد با او جنگید، چرا راه دیگری پیدا نمی‌کردند؟ جادوگر بدجنس بود، ولی چقدر بدجنس؟ او چقدر بدجنس بود؟
یـ★ـونا
من مرد بدی نیستم. فقط عاشق خونواده‌مم. و چون عاشق اونام جادوگر رو می‌کشم. می‌کشمش. یا جادوگر رو می‌کشم یا توی این راه می‌میرم.»
یـ★ـونا
نه، نه، نه. اون بچه‌ها! مادرای بیچاره‌شون. پدرای بیچاره‌شون. زان همهٔ آن بچه‌ها را دوست داشت. همه‌شان را. آن‌ها زندگی‌های شادی داشتند... وای! آن اندوهِ بالای سر پروتکتریت. چرا بهش توجه نکرده بودم؟
یـ★ـونا
و سعی کرد داخلش را ببیند. زنی را دید با موهای مشکی که به سقف چسبیده و بچه‌ای در بغل دارد. نوزادی با علامت هلال ماه روی پیشانی‌اش. زان یخ کرد.
یـ★ـونا
روز قربانی هم که می‌دونید...» نگاه خشمگینی به گرلاند انداخت و ادامه داد: «منتظر هیشکی نمی‌مونه.»
یـ★ـونا
لونا زیر لب گفت: «جادو. پس معنی جادو اینه.» و برای اولین‌بار متوجه شد.
یـ★ـونا
هیشکی نمی‌دونه تو کی هستی. هیشکی تو رو یادش نمیاد. هیشکی دلش واسه تو تنگ نمی‌شه. تو وجود نداری.
یـ★ـونا
هیشکی بچه‌ت رو نگرفته. تو خودت گمش کردی. گذاشتیش توی جنگل و گمش کردی. خودِ احمقت. بچه‌ت مرده. یادت نمیاد؟ اینا رو از خودت می‌سازی. دیوونگیت داره بیشتر می‌شه. بچه‌ت خطرناک بود. تو هیچ‌وقت بچه نداشتی. زندگی‌ای که یادت میاد همه‌ش خواب و خیالِ ذهنِ مریضته. تو همیشه دیوونه بودی. فقط اندوهت واقعیه. اندوه و اندوه و اندوه.
یـ★ـونا
زن در روحش هزاران پرنده احساس کرد؛ پرنده‌های کاغذی، پرنده‌های پردار، پرنده‌هایی با قلب و مغز و گوشت که توی آسمان پرواز می‌کردند و سمت درخت‌های آرزو می‌رفتند.
یـ★ـونا

حجم

۲۴۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

حجم

۲۴۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

قیمت:
۱۰۳,۰۰۰
۵۱,۵۰۰
۵۰%
تومان