بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختری که ماه را نوشید | صفحه ۱۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دختری که ماه را نوشید

بریده‌هایی از کتاب دختری که ماه را نوشید

۴٫۳
(۹۲۸)
زنِ چسبیده به سقف. گریهٔ بچه. ابر اندوه که مثل مه آسمان پروتکتریت را پوشانده بود. آنتین این صحنه را دیده بود و کاری نکرده بود. کنار بچه‌های مختلفی ایستاده بود که تک‌تک به جنگل برده می‌شدند. فایده نداره. کار دیگه‌ای از دستمون برنمیاد. آنتین به خودش این‌طور می‌گفت. این چیزی بود که همه به خودشان می‌گفتند. این چیزی بود که آنتین همیشه به آن اعتقاد داشت.
یـ★ـونا
بعدش هم کم پیش می‌آمد جواب سؤالی را بداند. مگر اینکه سؤال مربوط به ریاضی می‌شد. آن‌وقت او دریایی از جواب بود. در مورد مسائل دیگر او فقط فیریان بود و همین کفایت می‌کرد.
یـ★ـونا
ولی حالا شرایط فرق داشت. فیریان هر روز جوان و جوان‌تر می‌شد. گاهی اوقات لونا احساس می‌کرد فیریان در زمان به عقب می‌رود و خودش یک جا مانده. بعضی وقت‌ها هم برعکسش بود. انگار فیریان در زمان مانده و لونا جلو می‌رفت. با خودش فکر می‌کرد چرا این‌طور است.
یـ★ـونا
لونا بدون اینکه برگردد گفت: «بهت گوش نمی‌کنم.» ولی گوش می‌کرد. گلرک مطمئن بود.
یـ★ـونا
«من شاعرو دوست ندارم. دلم می‌خواد مغزش رو بترکونم.»
یـ★ـونا
او از بذر جادویی که درونش بود و آماده بود تا روزی فوران کند اطلاعی نداشت. او هیچ‌چیز نمی‌دانست.
یـ★ـونا
«یه راه دیگه هم هست، ولی اندوه زیادی داره.»
یـ★ـونا
«شاید باشه. تو که نمی‌دونی.»
یـ★ـونا
توی نقشه هم نوشته بود: او اینجاست. او اینجاست. او اینجاست. او اینجاست. معنی‌اش چه بود؟
یـ★ـونا
قویِ کاغذی گوشهٔ سلول بود؛ حواصیل کاغذی روی صندلی؛ مرغ‌های ماهی‌خوار کوچک از سقف آویزان بودند؛ اردک‌های کاغذی، سینه‌سرخ‌های کاغذی، کبوترهای کاغذی.
یـ★ـونا
درهرصورت، خانواده، خانواده است.
یـ★ـونا
«ما امیدهای زیادی داشتیم، ولی او ما را ناامید کرد.»
یـ★ـونا
اون‌وقت چطور ممکنه جادوگر توی مرداب باشه؟ خدایا! تا حالا چیزی از این مسخره‌تر نشنیدم.
یـ★ـونا
بعد مرداب بدنی رو خلق می‌کنه؛ هیولای بزرگی که از مرداب با پاهای قویِ خودش بیرون میاد. هیولا مرداب بود و مردابْ هیولا. هیولا عاشق مرداب بود و مرداب عاشق هیولا. درست مثل آدمی که تصویر خودش رو توُ آب آروم برکه‌ای می‌بینه و با مهربونی بهش خیره می‌شه. سینهٔ هیولا پر از گرما و احساسات زندگی‌بخش بود. خودش پرتوهای عشق رو می‌دید که بیرون می‌اومد. هیولا دلش کلمه می‌خواست تا اون عشق رو توضیح بده. پس کلمه‌ها اومدن، و هیولا از اون کلمات استفاده کرد تا معنی بسازه. دهانش رو باز کرد و شعر گفت. «گرد و زرد، زرد و گرد.» خورشید بالای سرش متولد شد. «آبی و سفید و سیاه و خاکستری، ترکیب نورهای غروب» و آسمون متولد شد. «جیرجیر چوب و نرمی خزه و حرکت و زمزمه‌های سبزی و سبز و سبز.» هیولا آواز می‌خوند و جنگل شکل می‌گرفت.
یـ★ـونا
گل‌ولای مرداب از این‌طرف به اون‌طرف می‌رفت. توُ زمان می‌چرخید و تاب می‌خورد. هیچ کلمه‌ای نبود. هیچ چی برای یاد گرفتن. نه موسیقی بود، نه شعر و نه تفکر. فقط صدای آروم مرداب بود و گاهی صدای قل‌قل کردنش و گاهی هم صدای حرکت نی‌ها. ولی مرداب تنها بود. دلش چشمی می‌خواست که با اون دنیا رو ببینه. دلش تکیه‌گاهی قوی می‌خواست که اونو ببره جاهای مختلف. دلش پا می‌خواست که راه بره، دست می‌خواست که لمس کنه و دهان می‌خواست که آواز بخونه.
یـ★ـونا
وای. حتماً داستانش رو می‌دونی. همه داستانش رو می‌دونن. خیلی خب، یه‌بار دیگه برات تعریف می‌کنم تا دوباره بشنوی. اولش فقط مرداب بود. مرداب و مرداب. هیچ آدمی نبود. هیچ ماهی‌ای. هیچ پرنده‌ای یا حیوونی یا کوهی یا جنگلی یا آسمونی. مرداب همه‌چی بود و همه‌چی مرداب بود.
یـ★ـونا
او آن‌ها را برای زان نوشته بود؛ وقتی هنوز بچه بود. یک طرف سنگ نوشته بود: فراموش نکن. طرف دیگر نوشته بود: جدی می‌گویم. چی رو فراموش نکنم؟ چی رو جدی می‌گی زسیموس؟
یـ★ـونا
الان که هنوز بچه‌س، بی‌تجربه‌س و... کاراش خیلی لوناییه.»
یـ★ـونا
قبلاً هم بهت گفتم این داستان واقعیه. من فقط داستانای واقعی تعریف می‌کنم. حالا دیگه پاشو برو. دیگه نبینم از زیر کارات دربری؛ وگرنه جادوگر رو می‌فرستم سراغت تا حسابت رو برسه.
یـ★ـونا
البته که این داستان واقعیه. گوش نمی‌دادی؟
یـ★ـونا

حجم

۲۴۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

حجم

۲۴۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

قیمت:
۱۰۳,۰۰۰
۵۱,۵۰۰
۵۰%
تومان