بریدههایی از کتاب در رویای بابل
۳٫۲
(۳۱)
من هنوزم عاشقات ام.»
میگوید: «اون هشتصد دلار چی میشه؟ با عشق تو یه بطر شیر و یه تیکه نونام بهام نمیدن. از اینا گذشته، تو فکر میکنی کی هستی؟ دل منو میشکنی. هیچوقت یه شغل آبرومندانه نداری. هشتصد دلار به من بدهکارای. کارآگاه خصوصی هستی. ازدواج نمیکنی. نوهدار نشدهام. حالا من باید چی کار کنم؟ چرا من باید اسیر این مصیبت بشم که بچهام یه احمق از کار در بیاد؟»
razavi1
حالا «دوشگرفته»، «اصلاحکرده»، «تمیز»، و «لباسپوشیده» بودم
LiLy !
یک جسد دیگر هم آنجا بود، پس خانم صاحبخانه در راه سفر به پزشکی قانونی تا پایین شهر همسفری هم داشت. به نظرم تنهایی حوصلهٔ آدم سر میرود.
LiLy !
من ته پاگرد ایستاده بودم و نعشکشها را تماشا میکردم که جسدش را از پلهها پایین میآوردند: خیلی راحت و روان، تقریبآ بدون هیچ زحمتی، عینهو روغن زیتونی که از شیشه بریزد بیرون.
LiLy !
او یک تردست و شعبدهباز حرفهای بود. وقتی به دستاش نگاه کرد و دید که از جا پریده و همان نزدیکی روی زمین افتاده، همهٔ حرفی که توانست بزند این بود که: «این یه چشمبندی بود که هیچوقت نمیتونم دوباره انجاماش بدم.»
LiLy !
تا اینجا که شانس آورده بودم.
لعنتی. ممکن بود الان لبخند همینجایی نشسته باشد که من نشستهام، پشت فرمان ماشین خودش، با آن سه تا رفیقاش مشغول شوخی و خنده باشند و جسد زنیکه هم توی صندوق عقبشان باشد، و من هم ممکن بود بهعنوان بخشی از یک برنامهٔ آشپزی ناتمام، دراز به دراز کف خیابان افتاده باشم. همهٔ چیزی که برای کامل کردنام لازم بود یک خرده سیبزمینی، پیاز، و هویچ و یک برگ بو بود.
از فکر آبگوشت شدن اصلا خوشام نمیآمد.
همچنان خواهم خواند...
نمیدانستم پیرمرده از پنج سنتی خودش دارد استفاده میکند یا نه، شاید بهشکلی کاملا ناعادلانه، بهخاطر گیر کردن سکهٔ من، توانسته بود کار خودش را راه بیاندازد.
تنها انتقامی که میتوانستم در آن وضعیت بگیرم این بود که آرزو کنم، اگر با سکهٔ من زنگ زده به دکترش زنگ زده باشد و بهخاطر عود وحشتناک بواسیرش از او کمک بخواهد.
همچنان خواهم خواند...
پام را که بیرون میگذاشتم، خوردم به یک چینی. همانوقت که من پام را بیرون گذاشتم، داشت از آنجا رد میشد. هردو از این برخورد جا خوردیم، اما او بیشتر از من جا خورد.
وقتی با هم برخورد کردیم، بستهای زیر بغلاش بود. با تردستی مختصری مانع از افتادن بسته روی زمین شد. تصادف ما اعصاباش را به هم ریخته بود.
نگاهی به من انداخت و گفت «ژاپنی نیستم» و در حالی که بهسرعت داشت دور میشد، ادامه داد: «چینی ـ آمریکایی ام. عاشق میهن ام. عاشق عمو سام.
مشکلی نیست. چینی ام. نه ژاپنی. وفادار ام. مالیات میدم. سرم توُ کار خودمه.»
همچنان خواهم خواند...
ماشین نعشکش جلوی مجتمع پارک کرده بود. یک نفر توُ مجتمع مرده بود. سعی کردم حدس بزنم کدامیک از مستأجرها مرده اما نمیتوانستم تصور کنم کسی در این محل مرده باشد. اجارهنشین شدن در همچو جایی خودش نوعی مردن بود، مرگ دیگر برای چه؟
همچنان خواهم خواند...
توی پارک، یک عالم چینی در رفت و آمد بودند. مدتی مشغول تماشاشان شدم. آدمهای جالبی بودند. خیلی پرنشاط. نمیدانم هیچوقت کسی به آنها گفته بود که شکل ژاپنیها هستند و الان اصلا وقت مناسبی برای شکل ژاپنیها بودن نیست، یا نه.
همچنان خواهم خواند...
حجم
۱۷۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۷۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان