بریدههایی از کتاب از غبار بپرس
۳٫۶
(۲۵)
توروخدا واسهٔ تنوع هم که شده خفهشو.
صاد
ما اصلاً زنده نبودیم، به زنده بودن نزدیک میشدیم، ولی هیچوقت بهش دست پیدا نمیکردیم.
نازنین بنایی
حالم بههم میخورد از جماعت مبتذل و عامی دوروبرم
پویا پانا
من یه امریکایی بودم و بدجوری هم بهش افتخار میکردم. این شهر بزرگ، این پیادهروهای مقتدر و ساختمونهای مغرور، اینها صدای امریکای من بودن. ما امریکاییها از ماسه و کاکتوس یه امپراتوری تراشیده بودیم. ملت کامیلا هم شانسش رو داشتن، ولی شکست خورده بودن. ما امریکاییها از پسش براومده بودیم. خداروشکر به خاطر کشورم. خداروشکر که من یه امریکایی به دنیا اومده بودم.
Toobakiani
خوب بود که شب بود و باید ممنون تاریکی میبودیم، وگرنه نمیفهمیدیم که یک روز گذشت و روز دیگهای شروع شده.
پویا پانا
عشق همهچیز نبود. زنها همهچیز نبودن. یه نویسنده باید انرژیش رو ذخیره کنه.
پویا پانا
من واسهٔ آدمی که به تعهداتش عمل نمیکنه احترامی قایل نیستم.
پویا پانا
جایی که ستوان گلان قصهٔ دختر توی برج را میگوید:
آن یکی دختر را مثل برده، مثل جنونزدهها، و مثل یک گدا دوست داشت. چرا؟ از غبارِ روی جاده بپرس و از برگهای فروافتاده، از خدای اسرارآمیزِ زندگی بپرس؛ چرا که هیچکس دلیل این چیزها را نمیداند. دختر به او هیچچیز نداد، نه، هیچ به او نداد و بااینحال او ممنونش بود. دختر گفت «آرامش و غفلت را به من بده!» و تنها تأسف مرد این بود که چرا دختر از او زندگیاش را نخواسته بود.
پویا پانا
اون وقتها بیست سالم بود. به خودم میگفتم هر چه باداباد باندینی، عجله نکن. ده سال وقت داری تا یه کتاب بنویسی، پس سخت نگیر، برو بیرون و دربارهٔ زندگی یاد بگیر، برو خیابونها رو بگرد. مشکلت اینه؛ جهالت نسبت به زندگی. خدای من، آخه مرتیکه حالیت هست که تو تا حالا با هیچ زنی تجربهای نداشتی؟ ای بابا داشتم، خیلی هم داشتم. دِ نه دِ، نداشتی. تو به یه زن احتیاج داری، به حموم احتیاج داری، به مایهٔ فوریفوتی احتیاج داری، به پول احتیاج داری. میگن قیمتش یه دلاره، میگن تو جاهای معرکه قیمتش دو دلاره، ولی پایین تو پلازا یه دلاره؛ عالیه، فقط موضوع اینه که تو یه دلار رو نداری، و یه چیز دیگه هم اینکه تو بزدلی، حتا اگه یه دلار رو هم داشتی باز هم نمیرفتی، چون یهبار تو دنوِر فرصت داشتی بری و نرفتی. نه جناب بزدل، تو میترسیدی و هنوز هم میترسی، و خوشحالی که یه دلار رو نداری.
نازنین بنایی
قیافهش دستنوشتهای از بدبختی و خستگی بود.
پویا پانا
«تو چرا اینقدر بدجنسی؟»
گفتم «بدجنس؟ دختر عزیزم. من به یهاندازه به آدم و حیوون علاقه دارم. ذرهای خصومت توی وجود من نیست. هر چی نباشه تو نمیتونی هم آدم بدجنسی باشی و هم یه نویسندهٔ بزرگ.»
چشمهاش مسخرهم کرد. «تو یه نویسندهٔ بزرگی؟»
«این چیزیه که تو هرگز نمیفهمی.»
پویا پانا
روزهای تیرهای است، مادر. دنیا پُر شده از زشتی. اما من تغییر نکردهام و زندگی برایم از نو آغاز شده.
پویا پانا
زندگی! ای تراژدی تلخ و شیرین، ای فاحشهٔ پُرزرقوبرق که به نابودی میکشانیام!
پویا پانا
کشیشها سوگند فقر یاد میکنند و مجاز به خریدن چیزهایی مثل کتاب نیستند.
پویا پانا
ما از این به بعد امیدوار به یک جهش بزرگایم به چیزهای خوب.
پویا پانا
روزهای معرکه، کرایهٔ پرداختشده و پنجاه دلاری که هنوز توی کیفم مونده بود، روز و شب کاری نکردن جز نوشتن و فکر کردن به نوشتن؛ آه، چه روزهای شیرینی، روزهایی که بزرگ شدنش رو میدیدم، نگرانش بودم، خودم بود، کتابم بود، کلماتم بود، شاید مهم و شاید هم موندگار، ولی هر چی بود مال من بود،
پویا پانا
آه، لسآنجلس! به مه و غبار خیابونهای تنهات بگو من دیگه تنها نیستم.
پویا پانا
دنیا یه افسانه بود، یه سطح شفاف، و همهٔ چیزهای روش فقط واسهٔ یه مدت کوتاه اینجا بودن؛ همهٔ ما، باندینی و هَکمِث و کامیلا و ورا، همهٔ ما فقط واسهٔ یه مدت کوتاه اینجا بودیم، و بعد یه جای دیگه میبودیم؛ ما اصلاً زنده نبودیم، به زنده بودن نزدیک میشدیم، ولی هیچوقت بهش دست پیدا نمیکردیم.
Samin
باندینی بیباک از هیچی نمیترسه بهجز ناشناختههای این دنیای پُر از عجایب مرموز. آیا مُردهها احیا میشن؟ کتابها میگن نه، شب فریاد میزنه که بله.
پویا پانا
کتاب پشت کتاب از قفسهها بیرون میکشیدم. چرا هیچکس چیزی نمیگفت؟ چرا هیچکس فریاد نمیزد؟
پویا پانا
حجم
۲۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۴ صفحه
حجم
۲۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۴ صفحه
قیمت:
۵۷,۰۰۰
۲۸,۵۰۰۵۰%
تومان