بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب از غبار بپرس | صفحه ۴ | طاقچه
کتاب از غبار بپرس اثر جان فانته

بریده‌هایی از کتاب از غبار بپرس

نویسنده:جان فانته
ویراستار:محسن کیانی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۲۰ رأی
۳٫۶
(۲۰)
اون‌قدر آزارم دادن که هیچ‌وقت نمی‌تونستم مثل اون‌ها باشم، روندنم سمت کتاب‌ها، روندنم به درون خودم
☆Nostalgia☆
اون‌طرف این خراب‌شده یه بی‌تفاوتی فوق‌العاده خوابیده بود و بی‌قیدی شب و روز، و بااین‌حال صمیمیت مخفیانهٔ این تپه‌ها و شگفتی تسلادهندهٔ خاموش‌شون، از مرگ چیزی بی‌اهمیت می‌ساختن. می‌تونستی بمیری، اما صحرا راز مرگت رو پنهان می‌کرد و بعد از تو هم می‌موند تا خاطره‌ت رو با سرما و گرما و باد ابدی بپوشونه. فایده‌ای نداشت. چه‌طور می‌تونستم دنبالش بگردم؟ چرا باید دنبالش می‌گشتم؟ چی می‌تونستم به‌ش بدم جز برهوت ظالمانه‌ای که اون رو درهم شکسته بود؟ وقت طلوع برگشتم. غمگین پا گذاشتم توی طلوع. حالا تپه‌ها اون رو تصاحب کرده بودن. بذار این تپه‌ها پنهانش کنن! بذار برگرده به تنهایی این تپه‌های صمیمی. بذار با سنگ‌ها و آسمون زندگی کنه، با بادی که موهاش رو تا ریشه به پرواز درمی‌آره. بذار راه خودش رو بره.
نازنین بنایی
جنگ در اروپا، سخنرانی هیتلر، مصیبت در لهستان، این‌ها تیترهای روز بودن. چه دری‌وری‌هایی! ای جنگ‌طلب‌ها! آهای اهالی قدیمی لابی هتل آلتا لوما، اخبار یعنی این، این‌جا؛ همین کاغذ کوچیکی که نوشته‌های شیک قانونیش داره به کتاب من اشاره می‌کنه! گور بابای هیتلر، این از هیتلر مهم‌تره، این دربارهٔ کتاب منه. دنیا رو تکون نمی‌ده، احدی رو نمی‌کشه، تفنگی رو شلیک نمی‌کنه، آه، ولی تا روز مرگ به یادتون می‌مونه، موقعی که درازبه‌دراز افتادین و نفس‌های آخر رو می‌کشین یاد این کتاب می‌افتین و لبخند می‌زنین. داستان ورا ریفکن، برشی از زندگی.
نازنین بنایی
تا این‌که شدم مردی ساخته از چوب و هیچ احساسی برام نموند به‌جز وحشت و ترس از اون، این احساس که زیباییش خیلی زیاده، که اون خیلی زیباتر از منه، ریشه‌دارتر از منه. باعث شد برای خودم غریبه بشم، اون همهٔ اون شب‌های آروم و درخت‌های بلند اکالیپتوس بود، ستاره‌های صحرایی بود، زمین و آسمون بود، مهِ اون بیرون بود، و من از اومدنم به این‌جا هدفی نداشتم جز این‌که فقط نویسنده شم، که پول دربیارم، که اسمی واسهٔ خودم پیدا کنم و تمام این مزخرفات. اون خیلی خالص‌تر از من بود، خیلی‌خیلی صادق‌تر بود از منی که حالم از خودم به‌هم می‌خورد و نمی‌تونستم به چشم‌های گرمش نگاه کنم.
نازنین بنایی
گفت «می‌دونم چه‌قدر حالت رو به‌هم می‌زنم و می‌دونم که تو راجع‌به زخم‌هام و منظرهٔ وحشتناکی که لباس‌هام قایمش می‌کنن، می‌دونی. اما باید سعی کنی بدن زشتم رو فراموش کنی، چون من باطنم واقعاً خوبه، من خیلی خوبم و لیاقتم بیشتر از نفرته.» صدام درنمی‌اومد. گفت «بدنم رو ببخش!» دست‌هاش رو طرفم دراز کرد. اشک رو گونه‌هاش روون بود. گفت «به روحم فکر کن! روحم خیلی خوشگله، می‌تونه خیلی به دردت بخوره! مثل جسمم زشت نیست!»
نازنین بنایی
مشکلم چی می‌تونست باشه؟ وقتی بچه بودم واسهٔ داشتن یه خودنویس به درگاه ترزای مقدس دعا کرده بودم. حالا دوباره داشتم به درگاه ترزای مقدس دعا می‌کردم. خواهش می‌کنم ای قدیس مهربان و دوست‌داشتنی، به‌م یه ایده بده. ولی اون ترکم کرده بود، همهٔ خدایان ترکم کرده بودن، و من مثل اویسمانس با مشت‌های گره‌کرده و چشم‌های اشک‌آلود تنها مونده بودم. اگه فقط یه نفر دوستم داشت، شده یه حشره، شده یه موش... ولی این هم مال گذشته‌ها بود؛ حالا که بهترین تقدیمیم به پدرو پوست پرتقال بود، حتا اون هم رهام کرده بود. یاد خونه افتادم، یاد اسپاگتی شناور در سس غلیظ گوجه‌فرنگی و غرق در پنیر پارمزان، یاد کیک لیموهای مامان، یاد کباب بره و نون داغ، و اون‌قدر بدبخت بودم که از عمد ناخن‌هام رو فروکردم تو گوشت بازوم تا این‌که یه لکه خون پیدا شد. باعث شد احساس رضایت زیادی بکنم. بدبخت‌ترین مخلوق خدا بودم، محکوم به حتا شکنجهٔ خودم. قطعاً روی زمین غمِ هیشکی بیشتر از مال من نبود.
نازنین بنایی
زانو زدم. از سر عادت بود این زانو زدن. نشستم. زانو زدن بهتره چون گزش تند زانوها حواس رو از این سکوت گند پرت می‌کنه. یه دعا. چه اشکالی داره، یه دعا؛ به دلایل سانتی‌مانتال. خدای توانا، ببخشید که الان بی‌خدا شدم، ولی تو نیچه خوندی؟ آه، چه کتابی! خدای توانا، من جوانمردانه بازی می‌کنم. به‌ت یه پیشنهاد می‌دم. تو از من یه نویسندهٔ بزرگ بساز، من هم به کلیسا برمی‌گردم. و خواهش می‌کنم خدای عزیز، یه لطف دیگه هم بکن؛ کاری کن مادرم خوشحال باشه. آقاجونم واسه‌م مهم نیست؛ اون شراب و سلامتیش رو داره، ولی مادرم خیلی نگرانه. آمین.
نازنین بنایی
اون از آرتورو باندینی متنفر نبود، نه واقعاً. از این واقعیت متنفر بود که آرتورو باندینی با معیارهاش نمی‌خونه. اون می‌خواست آرتورو باندینی رو دوست داشته باشه، ولی نمی‌تونست.
صاد
شخصیت و بوی مرموز پیرسِنیش هنوز توی فضا بود و اتاق هیچ‌جوره مال من نبود. برای اولین‌بار انزوای فوق‌العاده‌ش خدشه‌دار شده بود. انگار تک‌تک رازهای اون اتاق برملا شده بودن. دوتا پنجره رو باز کردم و شناور شدنِ موج‌های غمگین و خروشان مه به اتاق رو تماشا کردم.
صاد

حجم

۲۲۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۴ صفحه

حجم

۲۲۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۴ صفحه

قیمت:
۵۷,۰۰۰
۲۸,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۳
۴
صفحه بعد