بریدههایی از کتاب از غبار بپرس
۳٫۶
(۲۵)
فانته از ستایشگران هامسون بود و عنوان این رمان را هم از سطری در یکی از رمانهای او (پان، ۱۸۹۴) وام گرفته است،
پویا پانا
چرا؟ از غبارِ روی جاده بپرس و از برگهای فروافتاده، از خدای اسرارآمیزِ زندگی بپرس؛ چرا که هیچکس دلیل این چیزها را نمیداند.
AmirHossein
آخه فایدهٔ توبه چیه، خاصیت خوب بودن چیه، خُب که چی که توی یه زلزله بمیری، آخه کی اهمیتی میده؟ اینجوری شد که رفتم وسط شهر؛ پس ساختمونهای بلند اینها بودن، حالا دیگه بذار زلزله بیاد و من و گناههام رو دفن کنه، آخه کی اهمیتی میده؟ نه واسهٔ خدا مهمه و نه واسهٔ بندهٔ خدا که تو اینجوری بمیری یا جور دیگه، بری زیر زلزله یا دارت بزنن، کی و چرا و چهطورش اهمیتی نداره.
نازنین بنایی
داشتم غرق میشدم. دعا کردم، نالیدم و با آب مبارزه کردم، درحالیکه میدونستم نباید باهاش مبارزه کنم. دریا اونجا آروم بود. غرش خیزابها از طرف ساحل بود. داد زدم، منتظر شدم، دوباره داد زدم. جوابی نیومد بهجز شلپوشولوپ دستهام و صدای موجهای کوچیک ناآروم. بعد پای راستم از ساق تا انگشتها گرفت. وقتی لگد پروندم درد کشید توی رونم. میخواستم زنده بمونم. خدایا، الان جونم رو نگیر! کورکورانه به طرف ساحل شنا کردم.
بعد دوباره خودم رو توی خیزابهای بزرگ احساس کردم و شنیدم که بلندتر میکوبیدن. به نظر خیلی دیر میرسید. دیگه نمیتونستم شنا کنم، بازوهام خیلی خسته بود، پای راستم خیلیخیلی درد میکرد. تنها نکتهٔ مهم نفس کشیدن بود. جریان آب از زیر هجوم میآورد و من رو میغلتوند و میکشوند. پس این آخر کار کامیلا بود، و این آخر کار آرتورو باندینی بود
نازنین بنایی
گفت «ازت متنفرم.»
تنفرش رو احساس کردم. میتونستم بوش کنم، حتا بشنوم که از وجودش بیرون میزنه، ولی دوباره پوزخند زدم. گفتم «امیدوارم اینطور باشه. چون کسی که نفرت تو رو به دست بیاره حتماً یه حسنی داشته.»
صاد
وقتهایی که قدر کافی اشربهٔ ارزون واسهٔ نوشیدن داشتم عمراً کتابخونه نمیرفتم. کتابخونه جای خوبی بود برای وقتی که نه چیزی واسهٔ نوشیدن داشتی و نه چیزی واسهٔ خوردن، و خانوم صاحبخونه هم بابت کرایهٔ عقبافتادهش دربهدر دنبالت میگشت. تو کتابخونه دستکم میتونستی از امکانات توالت استفاده کنی
A L I
جنگ در اروپا، سخنرانی هیتلر، مصیبت در لهستان، اینها تیترهای روز بودن. چه دریوریهایی! ای جنگطلبها! آهای اهالی قدیمی لابی هتل آلتا لوما، اخبار یعنی این، اینجا؛ همین کاغذ کوچیکی که نوشتههای شیک قانونیش داره به کتاب من اشاره میکنه! گور بابای هیتلر، این از هیتلر مهمتره، این دربارهٔ کتاب منه. دنیا رو تکون نمیده، احدی رو نمیکشه، تفنگی رو شلیک نمیکنه، آه، ولی تا روز مرگ به یادتون میمونه، موقعی که درازبهدراز افتادین و نفسهای آخر رو میکشین یاد این کتاب میافتین و لبخند میزنین.
Toobakiani
پول به چه دردی میخورد؟ من که درهرحال میخواستم خرجش کنم
پویا پانا
یهعالم پول از دست دادم، ولی یهعالم هم وقت کشتم.
پویا پانا
چیزی درونم تغییر کرده بود. ترسو بودم. بلند به خودم گفتمش؛ تو ترسویی. برام مهم نبود. یه ترسوی زنده بودن بهتر بود از یه دیوونهٔ مُرده بودن.
mahsasalehi
نصیحت من به همهٔ نویسندههای جوون کاملاً سادهست. بهشون توصیه میکنم هرگز از تجربههای جدید شونه خالی نکنن. تشویقشون میکنم عریان زندگی کنن، شجاعانه با زندگی کلنجار برن، با مشتهای خالی بهش حمله کنن.
Samin
اگر توصیههای چارلز بوکفسکی به ناشران و مقدمهٔ معروفش برای از غبار بپرس، که در آن فانته را خدای خود نامید نبود، چهبسا که هنوز هم این مدرن کلاسیک برای ما ناشناخته باقی میماند.
پویا پانا
سؤالی ازش نکردم. هر چی رو میخواستم بدونم توی عبارتهای زجرکشیدهای دیدم که روی صورت سختیدیدهش نوشته شده بود. به نظرم مثل جنون نبود. مثل ترس بود، ترس مخوفی که از چشمهای درشت گرسنگیکشیدهش که حالا بابت مخدر هوشیار هم شده بودن جیغ میکشید.
☆Nostalgia☆
اونقدر آزارم دادن که هیچوقت نمیتونستم مثل اونها باشم، روندنم سمت کتابها، روندنم به درون خودم
☆Nostalgia☆
اونطرف این خرابشده یه بیتفاوتی فوقالعاده خوابیده بود و بیقیدی شب و روز، و بااینحال صمیمیت مخفیانهٔ این تپهها و شگفتی تسلادهندهٔ خاموششون، از مرگ چیزی بیاهمیت میساختن. میتونستی بمیری، اما صحرا راز مرگت رو پنهان میکرد و بعد از تو هم میموند تا خاطرهت رو با سرما و گرما و باد ابدی بپوشونه.
فایدهای نداشت. چهطور میتونستم دنبالش بگردم؟ چرا باید دنبالش میگشتم؟ چی میتونستم بهش بدم جز برهوت ظالمانهای که اون رو درهم شکسته بود؟ وقت طلوع برگشتم. غمگین پا گذاشتم توی طلوع. حالا تپهها اون رو تصاحب کرده بودن. بذار این تپهها پنهانش کنن! بذار برگرده به تنهایی این تپههای صمیمی. بذار با سنگها و آسمون زندگی کنه، با بادی که موهاش رو تا ریشه به پرواز درمیآره. بذار راه خودش رو بره.
نازنین بنایی
جنگ در اروپا، سخنرانی هیتلر، مصیبت در لهستان، اینها تیترهای روز بودن. چه دریوریهایی! ای جنگطلبها! آهای اهالی قدیمی لابی هتل آلتا لوما، اخبار یعنی این، اینجا؛ همین کاغذ کوچیکی که نوشتههای شیک قانونیش داره به کتاب من اشاره میکنه! گور بابای هیتلر، این از هیتلر مهمتره، این دربارهٔ کتاب منه. دنیا رو تکون نمیده، احدی رو نمیکشه، تفنگی رو شلیک نمیکنه، آه، ولی تا روز مرگ به یادتون میمونه، موقعی که درازبهدراز افتادین و نفسهای آخر رو میکشین یاد این کتاب میافتین و لبخند میزنین. داستان ورا ریفکن، برشی از زندگی.
نازنین بنایی
تا اینکه شدم مردی ساخته از چوب و هیچ احساسی برام نموند بهجز وحشت و ترس از اون، این احساس که زیباییش خیلی زیاده، که اون خیلی زیباتر از منه، ریشهدارتر از منه. باعث شد برای خودم غریبه بشم، اون همهٔ اون شبهای آروم و درختهای بلند اکالیپتوس بود، ستارههای صحرایی بود، زمین و آسمون بود، مهِ اون بیرون بود، و من از اومدنم به اینجا هدفی نداشتم جز اینکه فقط نویسنده شم، که پول دربیارم، که اسمی واسهٔ خودم پیدا کنم و تمام این مزخرفات. اون خیلی خالصتر از من بود، خیلیخیلی صادقتر بود از منی که حالم از خودم بههم میخورد و نمیتونستم به چشمهای گرمش نگاه کنم.
نازنین بنایی
گفت «میدونم چهقدر حالت رو بههم میزنم و میدونم که تو راجعبه زخمهام و منظرهٔ وحشتناکی که لباسهام قایمش میکنن، میدونی. اما باید سعی کنی بدن زشتم رو فراموش کنی، چون من باطنم واقعاً خوبه، من خیلی خوبم و لیاقتم بیشتر از نفرته.»
صدام درنمیاومد.
گفت «بدنم رو ببخش!» دستهاش رو طرفم دراز کرد. اشک رو گونههاش روون بود. گفت «به روحم فکر کن! روحم خیلی خوشگله، میتونه خیلی به دردت بخوره! مثل جسمم زشت نیست!»
نازنین بنایی
مشکلم چی میتونست باشه؟ وقتی بچه بودم واسهٔ داشتن یه خودنویس به درگاه ترزای مقدس دعا کرده بودم. حالا دوباره داشتم به درگاه ترزای مقدس دعا میکردم. خواهش میکنم ای قدیس مهربان و دوستداشتنی، بهم یه ایده بده. ولی اون ترکم کرده بود، همهٔ خدایان ترکم کرده بودن، و من مثل اویسمانس با مشتهای گرهکرده و چشمهای اشکآلود تنها مونده بودم. اگه فقط یه نفر دوستم داشت، شده یه حشره، شده یه موش... ولی این هم مال گذشتهها بود؛ حالا که بهترین تقدیمیم به پدرو پوست پرتقال بود، حتا اون هم رهام کرده بود.
یاد خونه افتادم، یاد اسپاگتی شناور در سس غلیظ گوجهفرنگی و غرق در پنیر پارمزان، یاد کیک لیموهای مامان، یاد کباب بره و نون داغ، و اونقدر بدبخت بودم که از عمد ناخنهام رو فروکردم تو گوشت بازوم تا اینکه یه لکه خون پیدا شد. باعث شد احساس رضایت زیادی بکنم. بدبختترین مخلوق خدا بودم، محکوم به حتا شکنجهٔ خودم. قطعاً روی زمین غمِ هیشکی بیشتر از مال من نبود.
نازنین بنایی
زانو زدم. از سر عادت بود این زانو زدن. نشستم. زانو زدن بهتره چون گزش تند زانوها حواس رو از این سکوت گند پرت میکنه. یه دعا. چه اشکالی داره، یه دعا؛ به دلایل سانتیمانتال. خدای توانا، ببخشید که الان بیخدا شدم، ولی تو نیچه خوندی؟ آه، چه کتابی! خدای توانا، من جوانمردانه بازی میکنم. بهت یه پیشنهاد میدم. تو از من یه نویسندهٔ بزرگ بساز، من هم به کلیسا برمیگردم. و خواهش میکنم خدای عزیز، یه لطف دیگه هم بکن؛ کاری کن مادرم خوشحال باشه. آقاجونم واسهم مهم نیست؛ اون شراب و سلامتیش رو داره، ولی مادرم خیلی نگرانه. آمین.
نازنین بنایی
حجم
۲۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۴ صفحه
حجم
۲۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۴ صفحه
قیمت:
۵۷,۰۰۰
۲۸,۵۰۰۵۰%
تومان