- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب تهوع
- بریدهها
بریدههایی از کتاب تهوع
۴٫۲
(۳۱)
به گمانم خطرِ نوشتنِ خاطرات همین باشد: آدم در همهچیز اغراق میکند، گوشبهزنگ مینشیند و همیشه حقیقت را جور دیگری نشان میدهد.
Online LifeStyle
سرِ راه روزنامهای میخرم. خبرهای هیجانانگیز. جسد لوسیِنکوچولو پیدا شد! بوی جوهر، کاغذْ بین انگشتهایم مچاله میشود. قاتل پستفطرت فرار کرده است. به کودک تجاوز شده. جسدش را پیدا کردهاند، با انگشتهای جمعشده در گِلولای. روزنامه را گلوله میکنم، انگشتهایم دورِ روزنامه جمع میشوند. بوی جوهر. خدایا، امروز چهقدر وجود داشتنِ چیزها شدید است. به لوسیِنکوچولو تجاوز شده است. خفهاش کردهاند. بدنش هنوز وجود دارد، تن زخمیاش. این دختر دیگر وجود ندارد.
نیک وایلد
فکرِ منْ خودِ من است: برای همین نمیتوانم جلوِ خودم را بگیرم. وجود دارم چون فکر میکنم... و نمیتوانم جلوِ فکر کردنم را بگیرم. در همین لحظه ــ وحشتناک است ــ اگر وجود دارم، به این دلیل است که از وجود داشتن متنفرم. این منم، منم که خودم را از نیستیای که خواهانش هستم بیرون میکشم: نفرت، بیزاری از وجود داشتن، اینها هم شیوههایی هستند تا خودم را وا دارم به وجود داشتن، که در وجود فروبروم. فکرها مانند سرگیجهای از پسِ سرم زاده میشوند، زاده شدنشان را پسِ سرم حس میکنم... اگر تسلیم شوم میآیند جلو، بین چشمهایم؛ و من همیشه تسلیم میشوم، فکرْ بزرگ و بزرگتر میشود و آن وقت، یک فکر عظیم تمام سرم را پُر میکند و وجودم را تجدید میکند.
نیک وایلد
از جا میپرم: اگر فقط میتوانستم جلوِ فکر کردنم را بگیرم خیلی بهتر میشد. فکرها بیمزهترین چیزهایند. حتا بیمزهتر از گوشت تن. کِش آمدنشان تمامی ندارد و مزهٔ عجیبی باقی میگذارند. بعدش کلمهها هستند، درون فکرها، کلمههای ناتمام، جملههای ناقصی که همیشه برمیگردند
نیک وایلد
از جا میپرم: اگر فقط میتوانستم جلوِ فکر کردنم را بگیرم خیلی بهتر میشد. فکرها بیمزهترین چیزهایند. حتا بیمزهتر از گوشت تن. کِش آمدنشان تمامی ندارد و مزهٔ عجیبی باقی میگذارند. بعدش کلمهها هستند، درون فکرها، کلمههای ناتمام، جملههای ناقصی که همیشه برمیگردند
نیک وایلد
لحظههایی هستند که حس میکنیم میتوانیم هر کاری بخواهیم انجام دهیم، جلو برویم یا برگردیم عقب، و برایمان هیچ اهمیتی ندارند. در کنارش لحظههای دیگری هم هستند که انگار مانند حلقههای زنجیر بههمفشردهاند و در چنین مواردی نباید تیرمان به خطا برود، چون دیگر نمیتوان از نو شروع کرد.
Anonymous
انسان همیشه راوی داستان است، در حصار داستانهای خودش و دیگران زندگی میکند و از خلال آنها میبیند چه اتفاقی برایش میافتد؛ او دنبال این است که زندگیاش را طوری پیش ببرد انگار دارد تعریفش میکند.
Anonymous
برای اینکه پیشپاافتادهترین رویداد تبدیل شود به ماجرا، لازم است شروع کنید به تعریف کردنش؛ آدم با این کار گول میخورد
Anonymous
راست میگویند سفر بهترین مدرسه است.
Anonymous
شاید درک چهرهٔ هر کس برای خودش ناممکن باشد. شاید هم به این خاطر است که من تنهایم؟
Anonymous
بهندرت پیش میآید یک آدمِ تنها میلی به خندیدن داشته باشد
Anonymous
وقتی کسی تنهاست، حتا نمیداند تعریف کردن یعنی چه: حقیقتنمایی و دوستها همزمان باهم ناپدید میشوند.
Anonymous
کسانی که با جامعه زندگی میکنند یاد گرفتهاند همانطوری که مقابل دوستانشان ظاهر میشوند، خودشان را در آینه ببینند.
Anonymous
شاید درک چهرهٔ هر کس برای خودش ناممکن باشد. شاید هم به این خاطر است که من تنهایم؟
Anonymous
«خوشبخت؟» نگاهش عذابآور است، پلکهایش را بالا آورده و با قیافهٔ خشنی نگاهم میکند. «بهزودی خودتان میتوانید قضاوت کنید آقا. قبلِ آنکه این تصمیم را بگیرم خودم را در چنان تنهاییِ وحشتناکی میدیدم که به فکر خودکشی افتادم. چیزی که جلوم را گرفت این فکر بود که هیچکس، مطلقاً هیچکس، از مرگم متأثر نخواهد شد و در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود.»
raha
هیچچیز تغییر نکرده و بااینحال، همهچیز به شکل دیگری وجود دارد. نمیتوانم توصیف کنم؛ مثل تهوع است، اما دقیقاً خلافِ آن:
raha
هرازگاهی باد صدای خفیف و پَرتی را از دوردستها به گوش میرساند. سروصدای خانهها، غرش ماشینها، فریادها و واقواق سگها هیچوقت از خیابانهای روشن دور نمیشوند و همیشه در جاهای گرم میمانند. ولی این صدا تاریکی را میشکافد و به اینجا میرسد: این صدا خشنتر و غیرانسانیتر از اصوات دیگر است.
میایستم تا به آن گوش کنم. سردم است و گوشهایم درد گرفتهاند؛ لابد مثل لبو سرخ شدهاند. ولی احساس نابْ بودن میکنم. ناب بودن اشیای پیرامونم در من اثر کرده؛ هیچچیزی زنده نیست. باد زوزه میکشد و خطوطِ سخت به سیاهیِ شب میگریزند.
ali73
خبری از آواز نیست، فقط نُتها هستند و هزاران لرزش کوچک. آنها آرامش سرشان نمیشود، از نظمی خشک زاده میشوند و نابود، بیآنکه هرگز فرصت کنند به خود بیایند و برای خودشان وجود داشته باشند. میدوند، بههم فشار میآورند و موقع رد شدن ضربهای خشک به من میزنند و از بین میروند. دلم میخواهد جلوشان را بگیرم، ولی میدانم اگر بتوانم یکیشان را نگه دارم بین انگشتانم چیزی نمیماند جز صدایی بیارزش و بیرمق. باید مرگشان را بپذیرم؛ حتا باید بخواهم این مرگ را: کمتر هیجانی میشناسم که تلختر و شدیدتر از این باشد.
ali73
زمان همین است، زمان برهنهای که کمکم به وجود میآید، آدم را منتظر نگه میدارد و وقتی میآید حالمان بههم میخورد، چون متوجه میشویم از مدتها پیش همین جا بوده.
amin azadi
عمهبیژوآ میگفت: «اگر زیاد خودت را توی آینه نگاه کنی، یک میمون خواهی دید.» لابد مدت طولانیتری به خودم نگاه کردهام: چیزی که میبینم خیلی پَستتر از میمون است، نزدیک به عالم گیاهان است، همسطحِ جلبک. زندگی میکند،
amin azadi
حجم
۲۵۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۱ صفحه
حجم
۲۵۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۱ صفحه
قیمت:
۶۷,۵۰۰
۳۳,۷۵۰۵۰%
تومان