بریدههایی از کتاب در جبهه غرب خبری نیست
۴٫۱
(۴۳)
آلبرت میگوید: «جنگ ما را از بین برد.»
درست میگوید. ما دیگر جوان نیستیم. دیگر خیال نداریم در جهان توفان بر پا کنیم. اکنون در حال گریزیم. از خود بیرون آمده و پرواز میکنیم. از زندگی میگریزیم. هیجده سال داشتیم و تازه شروع به دوست داشتن زندگی و جهان کرده بودیم که همه چیز تکهتکه شد. نخستین بمب، نخستین انفجار در قلبمان ترکید. از جنب و جوش و تلاش و پیشرفت جدا ماندیم. دیگر به چنین مقولههایی اعتقاد نداریم، به جنگ اعتقاد داریم.
Neda Taherkhani
فقرایی که رنج میکشند و نگرانیهای زیادی دارند چنین هستند. احساساتشان را آشکار نمیکنند.
محسن
هنوز تابستان بود که به اینجا آمدیم، و یکصد و پنجاه نفر سر پا. حالا خشکمان میزند، پاییز است، برگها پوسیدهاند، صداها با خستگی شمارهها را ادا میکنند: «یک ــ دو ــ سه ــ چهار ـ» و در شمارهٔ سی و دو متوقف میشود و قبل از آنکه صدا بپرسد: «کسی دیگر نیست.» سکوتی طولانی برقرار میشود. دوباره به آرامی میگوید: «به دسته ـ» و میلرزد و تنها میتواند جملهاش را چنین ادامه دهد: «گروهان دوم ـ» و به سختی میافزاید: «گروهان دوم ــ قدم آزاد.»
یک ستون، ستون کوتاهی از مردان که به سختی به سوی صبحدم میروند.
سی و دو مرد.
محسن
اعلان جنگ باید مانند یک جشن بزرگ باشد. همه جا را آذینبندی کنند و برای تماشا هم بلیط بفرستند. مثل میدان گاوبازی. بعد وزرا و فرماندهان کشورهای متخاصم باید لنگ به خود ببندند و چماقی بر دوش بگذرند و قضیه را مابین خود حل کنند. هر کس زنده ماند، کشورش برندهٔ جنگ است. این کار هم سادهتر است هم عادلانهتر. چه لزومی دارد آدمهایی که ذینفع نیستند با هم بجنگند.
محسن
به پوتینهایم نگاه میکنم. زمخت و نکره هستند. شلوارم را در آن فرو میکنم. وقتی سر پا میایستیم، بنظر درشت و قوی میآییم. اما وقتی برای استحمام میرویم دوباره میبینیم چقدر ساقهایمان باریک است و شانههایمان نحیف. دیگر سرباز نیستیم بلکه پسربچههایی هستیم که کسی باورش نمیشود بتوانیم چنان تجهیزات سنگینی را حمل کنیم. وقتی لخت میشویم لحظهٔ غریبی است. دوباره آدمهایی معمولی هستیم و خودمان هم چنین احساسی داریم.
محسن
نخست حیرت کردیم، بعد خشم وجودمان را گرفت و دستآخر بیقید شدیم. دریافتیم آنچه اهمیت دارد نه اندیشه بلکه واکس پوتینهاست، نه ذکاوت بلکه نظم است، نه آزادی بلکه تمرین نظامی است. با اشتیاق و شور سرباز شدیم اما آنها هر آنچه توانستند کردند تا این شور را از وجودمان بیرون کنند.
محسن
احساس برادری میان آدمیان است که به آهنگهای عامیانه حال و هوایی دوست داشتنی میدهد، احساس تنهایی محکومان را تسکین میبخشد و پیوند ناامیدانه انسانهایی که محکوم به مرگند را جلا میبخشد، که منجر به احساس سرزندگی ــ درست در هنگامهٔ خطر و پریشانی و اندوه و مرگ ــ میشود و ساعات اندوه را به ساعات خوشی مبدل میکند. اگر کسی بخواهد این احساس را ستایش کند دست به کاری هم شجاعانه و هم مبتذل زده. اما چه کسی میخواهد چنین کند؟
❤ محمد حسین ❤
آدم در ذات خود یک جانور است، فقط یک کم رنگ و لعاب بیشتری به خود بسته. نظام هم روی یک چنین قضیه بنا شده. هر کس مافوق دیگری است. ایراد کار وقتی است که بر هر کس قدرت زیاده از حد بدهید، یک درجهدار میتواند پوست یک سرباز ساده را بکند. یک افسر میتواند پوست یک درجهدار را بکند. یک سروان پوست یک ستوان را تا او را به مرز جنون برساند. و از آنجا که هرکس میداند که میتواند، این عادت همه میشود.
❤ محمد حسین ❤
کات به عنوان یک کهنهسرباز از عقیدهٔ خود دستبردار نیست: «به همه غذا و دستمزد یک سال بدهید، خواهید دید جنگ یک روزه به آخر میرسد.»
❤ محمد حسین ❤
طی ده هفته در ارتش به ما آموزش دادند و این زمان بیشتر از ده سال دوران تحصیل بر ما تأثیر گذاشت. یاد گرفتیم که دکمههای فلزی براق ارزش بیشتری از چهار جلد آثار شوپنهاور دارد. نخست حیرت کردیم، بعد خشم وجودمان را گرفت و دستآخر بیقید شدیم. دریافتیم آنچه اهمیت دارد نه اندیشه بلکه واکس پوتینهاست، نه ذکاوت بلکه نظم است، نه آزادی بلکه تمرین نظامی است. با اشتیاق و شور سرباز شدیم اما آنها هر آنچه توانستند کردند تا این شور را از وجودمان بیرون کنند
❤ محمد حسین ❤
حجم
۲۰۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۲۰۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان