بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مرشد و مارگریتا | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مرشد و مارگریتا

بریده‌هایی از کتاب مرشد و مارگریتا

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۳۹ رأی
۳٫۹
(۳۹)
شب به سواران رسيد، بر سرشان فرود آمد، آن‌ها را دربرگرفت و اين‌جا و آن‌جا در آسمان غم‌انگيز لكه‌های كوچك نورانی و رنگ‌پريده‌ای را پراكند؛ ستارگان بودند.
کاربر mim_ alf
ــ بسوز، بسوز، زندگی سپری‌شده. مارگريتا به‌صدای بلند گفت: «بسوزيد درد و رنج‌های قديمی.»
کاربر mim_ alf
«بله، تارهای سفيد... روی سرت دربرابر چشمان من، انگار برف نشسته... آه ای سر عزيز كه اين‌همه رنج برده‌ای! و چشمانت، چشم‌هايت را نگاه كن، خالی هستند... شانه‌هايت فروافتاده‌اند، اين بارهايی كه روی شانه‌هايت سنگينی می‌كنند... فلجت كرده‌اند، معلولت كرده‌اند...»
کاربر mim_ alf
لطفآ به اين موضوع خوب فكر كن: اگر بدی وجود نداشته باشد، نيكی تو به‌چه درد می‌خورد و زمين چنان‌چه سايه‌های شر در آن حضور نداشته باشند، به چه صورتی درمی‌آيد؟ آيا اين سايه‌های شر را آدم‌ها و اشياء پديد نياورده‌اند؟
کاربر mim_ alf
«فروشگاه ويژه‌ی خارجی‌ها» تعريف كردند كه آن دو ولگرد به‌طرف سقف پرواز كرده و آن‌جا مانند بادكنك روده‌ی گوسفند كه به‌دست بچه‌ها می‌دهند تركيدند. البته آدم شك می‌كند كه اين رويداد واقعآ به اين صورت اتفاق افتاده باشد، اما وقتی آدم نمی‌داند، نمی‌داند ديگر.
کاربر mim_ alf
دو چشم به مارگريتا خيره مانده بودند. در عمق چشم راست شعله‌ای زبانه می‌كشيد. اين چشم به‌نظر می‌آمد می‌تواند تا اعماق روح انسان نفوذ كند و به پنهانی‌ترين رازهای درونی‌اش پی ببرد. چشم چپ خالی و سياه بود، مانند سوراخی تنگ و آلوده به گرد زغال، يا دهانه‌ی ژرف و سرگيجه‌آور چاهی ظلمانی و بی‌پايان.
کاربر mim_ alf
ظرف چند لحظه با چند تكه چوب تلفنی درست كرد و معلوم نيست به كی دستور داد بی‌درنگ خودرويی بفرستند. درواقع كم‌تر از يك دقيقه بعد، خودرو آن‌جا حاضر شد. خودرو روباز روی يكی از جزيره‌ها فرود آمد. فقط به‌جای راننده كلاغ سياهی با نوك بلند كه كلاهی با روكش مشمايی به‌سر داشت و دست‌كش‌هايی شبيه دستكش شمشيربازها به‌دست، پشت فرمان نشسته بود
کاربر mim_ alf
شعبده‌باز گفت: «اما من، به شما توصيه نمی‌كنم به بيمارستان برويد. مردن در سالنی در بيمارستان ميان آه و ناله‌های مريض‌های مداوانشدنی چه مفهومی می‌تواند داشته باشد؟ با بيست و هفت هزار روبلی كه ماهيانه دراختيار داريد بهتر نيست جشنی به‌پا كنيد، سمی بخوريد و ميان نوای ويولن، زيبارويان و دوستان شاد و سرحال به آن دنيا برويد؟»
کاربر mim_ alf
عزازيل بدون داشتن كليد، به‌راحتی چمدان او را باز كرد. ابتدا مرغ بريان‌شده‌ی بزرگی را از آن بيرون كشيد كه يك رانش پيش از آن مصرف شده بود و توی روزنامه‌ای با لكه‌های چرب پيچيده شده بود.
کاربر mim_ alf
پشت ميز عظيم كه دوات كريستال بزرگی رويش بود، كت و شلواری خالی نشسته بود و قلم را بدون قطره‌ای مركب روی ورق كاغذی می‌دواند. كت و شلوار، كراوات هم داشت و خودنويسی در جيب كوچك روی كتش بود، اما بالای كت نه از گردن خبری بود و نه از سر، ضمنآ هيچ دستی هم از آستين‌ها بيرون نيامده بود.
کاربر mim_ alf
يسوعا سرش را بلند كرد. مگس‌ها وزوزكنان به‌پرواز درآمدند و كسانی كه پايين صليب ايستاده بودند صورتی ديدند با چشم‌های ورم‌كرده، پر از نقطه‌های قرمز بر اثر گزش مگس‌ها، چهره‌ای كه ديگر شناخته نمی‌شد.
کاربر mim_ alf
صورتش به‌طور كامل در معرض حمله‌ی مگس‌ها و خرمگس‌ها قرار گرفته و زير نقابی سياه و پرجنب‌وجوش و پرغوغا پنهان شده بود. زير بغل‌ها، شكم و كشاله‌های رانش را خرمگس‌های درشت به‌تصرف خود درآورده و شيره‌ی بدن جوانش را می‌مكيدند.
کاربر mim_ alf
عشق مانند آدم‌كشی كه در گوشه‌ی تاريكی از پس‌كوچه‌ای ناگهان قد علم كند، ناگهان در دل‌مان شعله‌ور شد و هردومان را به آتش كشيد. آن‌گونه كه صاعقه بر سر كسی فرود می‌آيد، يا خنجری سينه‌ی كسی را می‌شكافد،
کاربر mim_ alf
گربه سربريده را به فاهوت داد و او هم موهايش را چنگ زد و دستش را بالا برد تا آن را به تماشاچيان نشان بدهد و سر بريده با صدايی نوميدانه كه در سرتاسر سالن شنيده شد، فرياد زد: «دكتر، دكتر را خبر كنيد.»
کاربر mim_ alf
اما چيزی از اين بدتر هم در اتاق وجود داشت: موجود ديگری بی‌تكلف روی يكی از مخده‌های جواهرفروش لم داده بود: همان گربه‌ی سياه عظيم‌جثه بود، گيلاسی نوشيدنی در يك پنجه و چنگالی در پنجه‌ی ديگر داشت كه تكه‌ای قارچ در نمك و سركه خوابانده به نوك آن زده بود.
کاربر mim_ alf
فردی يكراست از آينه‌ی ديواری بيرون آمد. قد كوتاهی داشت، اما شانه‌هايش بی‌نهايت پهن بودند، كلاه شاپويی به‌سر داشت و يكی از دندان‌های نيشش از دهانش بيرون زده بود، درنتيجه قيافه‌اش را كه همين‌طوری هم كريه بود، به‌طرز عجيبی كريه‌تر می‌كرد. از همه‌ی اين‌ها گذشته، موهايش سرخ آتشين بودند.
کاربر mim_ alf
هر قدرتی خشونتی است كه نسبت به مردم اِعمال می‌شود و زمانی خواهد رسيد كه ديگر قدرتی به‌جا نخواهد ماند
کاربر mim_ alf
«گفتن حقيقت آسان و دلپذير است.»
کاربر mim_ alf
زمانی خواهد رسيد كه ديگر قدرتی به‌جا نخواهد ماند، نه مال سزار و نه مال هر كس ديگری. آدم‌ها وارد دوران حكم‌فرمايی حقيقت و عدالت خواهند شد كه هرگونه قدرتی در آن بی‌ثمر خواهد بود.»
amin azadi
گفته‌ام كه پرستشگاه كه مربوط به ايمانی قديمی است فرو خواهد ريخت و به‌جايش پرستشگاه جديدی از حقيقت بنا خواهد شد.
H.H

حجم

۴۹۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۶۲۴ صفحه

حجم

۴۹۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۶۲۴ صفحه

قیمت:
۷۹,۰۰۰
۳۹,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد