بریدههایی از کتاب بیگانه
۳٫۷
(۱۰۵)
طبعاً امید یعنی اینکه آدم در حال فرار، در گوشهٔ کوچهای، به ضرب گلولهای از پا در آید.
زر میرزائی
مامان بیشتر وقتها میگفت آدم هرگز بهطور کامل بدبخت نیست
niloufar.dh
در برابر این شب پرنشانه و پرستاره، برای اولین بار بدون هیچ امیدی قلبم را به روی این بیتفاوتی محبتآمیز دنیا گشودم. از اینکه دیدم اینچنین شبیه من و اینچنین مهربان است، احساس کردم خوشبخت بودهام و هنوز هم هستم. برای اینکه همه چیز به پایان رسیده باشد، برای اینکه خودم را کمتر تنها احساس کنم، آرزو کردم تماشاچیان زیادی برای دیدن اعدامم بیایند و با فریادهایی حاکی از کینه و نفرت از من استقبال کنند.
Tamim Nazari
از اعماق آیندهام و از تمام مدتی که بار این زندگی پوچ و بیهوده را به دوش کشیده بودم، نسیمی مبهم از ورای سالهایی که هنوز نیامدهاند به سویم میوزید، و این نسیم سرراهش، همه چیز را در سالهایی نه به اندازهٔ سالهای عمرم واقعی و یکسان میکرد. مرگ دیگران برایم چه اهمیتی داشت؟ یا عشق یک مادر و خدایش، و زندگیهایی که برای خودشان برمیگزینند، و سرنوشتهایی که دارند؟ چون فقط یک سرنوشت است که مرا برای خودش انتخاب میکند، و همراه با من، میلیاردها برگزیدهٔ دیگر که مثل این کشیش میگویند برادرانم هستند.
Tamim Nazari
مردن در سی سالگی یا هفتاد سالگی فرق چندانی باهم ندارد، چون طبعآ در هر دو صورت، مردها و زنان دیگری به زندگیشان ادامه خواهند داد، آنهم طی میلیونها سال
Tamim Nazari
که مسئلهٔ نامطلوب در اعدام با گیوتین این است که هیچ شانسی برای محکوم باقی نمیماند، مطلقاً هیچ شانسی. بهطور خلاصه، مجازات مرگ برای فرد محکوم بهطور قطع و یقین تصمیمگیری شده بود. قضیهای بود قطعی شده، ترکیبی کاملاً مشخص، موضوعی به توافق رسیده که جای هیچ تجدید نظر یا تغییری در آن وجود نداشت. اگر هم برحسب تصادف ضربه کاری نمیشد، تکرارش میکردند. در نتیجه موضوع ملالآور در این میان این بود که محکوم آرزو کند دستگاه گیوتین کارش را خوب انجام دهد
Tamim Nazari
مردی که اخلاقاً مادرش را میکشد به همان اندازهٔ کسی که دست به کشتن کسی بلند میکند که به او هستی بخشیده، از انسانیت به دور است
Tamim Nazari
باز هم کوشیدم به حرفهای دادستان گوش بدهم چون حالا داشت دربارهٔ روحم صحبت میکرد.
میگفت در روح من کند و کاو کرده، ولی آقایانِ قضات هیچ چیزی در آن نیافته است. راست میگفت، من اصلا روح نداشتم، و نه هیچ خصلتی انسانی، هیچ یک از اصول اخلاقی هم که به آدمها احساس میبخشد، در من وجود نداشت.
Tamim Nazari
این ساعتی بود که خیلی وقت پیش خودم را در آن خوشوقت مییافتم. آنچه در آن زمان انتظارم را میکشید، خوابی سبک و خالی از رؤیا بود. با این همه چیزی در آن عوض شده بود، چون به جای انتظار فرا رسیدن فردا، سلولم در انتظارم بود. انگار مسیرهای آشنای رسم شده در آسمان تابستان، هم میتوانستند به زندان ختم شوند، و هم به خوابهایی معصومانه.
Tamim Nazari
دربان موقعی که به جایگاه شهود رسید نگاهی به من انداخت و بعد سرش را برگرداند. به پرسشهایی که از او شد پاسخ داد. او هم گفت نخواستهام مامان را برای آخرین بار ببینم، سیگار کشیدهام، خوابیدهام و شیر قهوه خوردهام. آنوقت احساس کردم چیزی همهٔ حاضران در سالن را علیه من تحریک کرد، برای اولین بار پی بردم گناهکارم.
Tamim Nazari
در این موقع بود که یک ردیف چهرهها را رو به روی خودم دیدم. همه نگاهم میکردند: فهمیدم آنها اعضای هیأت منصفه هستند. ولی نمیتوانم بگویم چه چیزی یکایک آنها را از هم متمایز میکرد. فقط یک احساس داشتم: جلو نیمکت تراموایی قرار گرفته بودم و همهٔ مسافران ناشناسش، این فرد تازه وارد را برانداز میکردند تا ببینند چه چیز مسخرهای در او دیده میشود. میدانستم که این فکر احمقانهایست، چون اینجا، آنها دنبال چیز مسخرهای نمیگشتند، بلکه در جستوجوی جنایت بودند.
Tamim Nazari
همان موقع و برای اولینبار طنین صدایم را به روشنی شنیدم. آن صدایی را که از روزها پیش در گوشهایم طنین میانداخت به جا آوردم و فهمیدم که در تمام این مدت تنها و با خودم حرف زدهام. آنوقت به یاد گفتههای پرستار در روز خاکسپاری مامان افتادم. نه راه گریزی نیست
Tamim Nazari
یک روز که زندانبان گفت پنج ماه است آنجا هستم، حرفش را باور کردم، ولی مفهومش را نفهمیدم. برای من هر روز مثل روز پیش بود که به همان شکل و با انجام همان کارها میگذشت
Tamim Nazari
دریا روی ماسهها با موجهای کوچکش نفسنفس میزد. من به کندی بهطرف صخرهها میرفتم و احساس میکردم پیشانیام زیر تابش خورشید دارد ورم میکند. همهٔ سنگینی گرما را روی شانههایم احساس میکردم که مرا از راه رفتن باز میداشت. هر بار که نفس گرم دریا را روی صورتم حس میکردم، دندنهایم را بههم میفشردم و دستهایم را توی جیبهای شلوارم مشت میکردم، با تمام وجودم میخواستم به گرمای خورشید و به این رخوت ناراحتکنندهای که بر سرم فرو میریخت غلبه کنم. با هر درخشش تیغ مانندی که از ماسهها، از صدفهای سفید شده، یا شیشه شکستههای روی ساحل بیرون میجست،، فکهایم بیشتر بههم فشرده میشدند.
Tamim Nazari
حرارت خورشید آسفالت را ترکدار کرده بود. پاها توی آسفالت فرو میرفت و رد براقی از خود به جا میگذاشت. کلاه چرمی کالسکهچی که آن بالا نشسته بود، انگار در این قیر مذاب جوشانده شده بود. من میان رنگ آبی و سفید آسمان و یکنواختی این رنگها، یعنی سیاهِ چسبناک آسفالت از هم گسسته، مشکی کدرِ لباسها و سیاهِ براقِ کالسکه سرگردان مانده بودم. خورشید، بوی چرم و پهن اسبهای کالسکه، بوی ورنی و رایحهٔ عود، خستگی یک شب بیدار خوابی، همهٔ اینها نگاه و افکارم را مغشوش میکرد.
Tamim Nazari
پس از رفتن کشیش، آرامشم را باز یافتم.
Fatemeh Karimian
در برابر این شب پرنشانه و پرستاره، برای اولین بار بدون هیچ امیدی قلبم را به روی این بیتفاوتی محبتآمیز دنیا گشودم. از اینکه دیدم اینچنین شبیه من و اینچنین مهربان است، احساس کردم خوشبخت بودهام و هنوز هم هستم.
Pariya
مرگ دیگران برایم چه اهمیتی داشت؟ یا عشق یک مادر و خدایش،
Pariya
هیچ چیز اهمیتی نداشت و خوب میدانستم چرا. او هم میدانست چرا. از اعماق آیندهام و از تمام مدتی که بار این زندگی پوچ و بیهوده را به دوش کشیده بودم، نسیمی مبهم از ورای سالهایی که هنوز نیامدهاند به سویم میوزید، و این نسیم سرراهش، همه چیز را در سالهایی نه به اندازهٔ سالهای عمرم واقعی و یکسان میکرد.
Pariya
طبعاً امید یعنی اینکه آدم در حال فرار، در گوشهٔ کوچهای، به ضرب گلولهای از پا در آید.
Pariya
حجم
۹۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۹۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
قیمت:
۱۶,۰۰۰
۸,۰۰۰۵۰%
تومان