بریدههایی از کتاب وحشی
۴٫۳
(۲۲۱)
این زندگی من بود؛ همچون تمام زندگیها، اسرارآمیز و بدون بازگشت و مقدس. خیلی خیلی نزدیک، بینهایت قابل لمس، تماماً متعلق به من.
چهقدر فوقالعاده بود که به حال خود رهایش کنم.
کاربر mim_ alf
ما فقیر نیستیم، چون از عشق غنی هستیم!
کاربر mim_ alf
در این دنیا چیزهای شگفتانگیز دیگری وجود داشت.
آن چیزهای شگفتانگیز در وجودم همچون رودخانهای جاری شده بودند. گویی که نمیدانستم میتوانم نفس بکشم و سپس کشیده بودم.
کاربر mim_ alf
.
غم و اندوه چهرهای ندارد!
کاربر mim_ alf
یاد گرفتم که دنیا هرگز با کسی شوخی ندارد. هرچیزی را بخواهد میگیرد و دیگر هیچگاه آن را بازنمیگرداند.
کاربر mim_ alf
مایلها بیهیچ دلیلی مگر تماشا کردن تجمع درختها و چمنزارها، کوهها و بیابانها، نهرها و صخرهها، رودخانهها و علفها، غروب و طلوع خورشید پیادهروی کنی چگونه احساسی دارد. تجربهای دشوار و اساسی بود
کاربر mim_ alf
و در نهایت، حقیقتی را دیدم که حتی از ماه شگفتانگیزتر بود: آن دستهای خنک کوچک دست نبودند، بلکه آنها صدها قورباغهٔ کوچک سیاهرنگ خنک بودند.
قورباغههای لزجِ سیاهِ کوچک از سرتاپایم بالا میرفتند.
کاربر mim_ alf
شاید بودن در میان زیبایی طبیعت ویراننشده به معنای آن بود که من نیز میتوانم ویران نشوم، بیاعتنا به چیزهایی که از من گرفته شده بود، بیاعتنا به کارهای تأسفآوری که نسبت به دیگران و یا خودم انجام داده بودم. با وجود تمام شکهایی که داشتم، دربارهٔ این شک نداشتم: طبیعت نظم و ترتیبی داشت که من نیز شاملش میشدم
کاربر mim_ alf
تنهایی همیشه برایم یک مکان واقعی بود، انگار تنهایی یک موقعیت نبود، بلکه بیشتر شبیه به اتاقی بود که میتوانستم در آن خلوت کرده و خود واقعیام را پیدا کنم
کاربر mim_ alf
در زندگی معمولیام، پیش از پاسیفیک کِرِست، عاشق کتابهایم بودم، ولی در مسیر، حتی کتابها برایم معنای والاتری پیدا کرده بودند. آنها دنیایی بودند که وقتی بهراستی خیلی تنها بودم یا شرایط سخت بود یا تحمل کردن دشوار، میتوانستم خودم را در آنها گم کنم.
کاربر mim_ alf
ترس موجب ترس میشود. قدرت موجب قدرت. خودم را مجبور کردم که موجب قدرت باشم. و طولی نکشید که دیگر نترسیدم.
کاربر mim_ alf
آن زمان بهمحض اینکه خودم را در مقابل آینهٔ بخارگرفته دیدم، چیزی که به ذهنم خطور کرد زنی با حفرهای درون قلبش بود. آن زن من بودم
کاربر mim_ alf
مادرم مُرده بود. مادرم مُرده بود. مادرم مُرده بود. همهچیزهایی که دربارهٔ خودم تصور کرده بودم، همراه با آخرین نفس او ناپدید شده بود.
کاربر mim_ alf
دیگر او برای من در آنجا و در میان گلها نیست. او برای من درجای دیگریست؛ تنها جایی که میتوانم به او دسترسی داشته باشم. درونِ وجودم.
کاربر mim_ alf
مادرم بارها و بارها میگفت: «ما فقیر نیستیم، چون از عشق غنی هستیم.»
کاربر mim_ alf
دعایی در ذهنم رژه میرفت، هرچند واژهٔ دعا برای توصیف آن رژه خیلی مناسب نیست. در مقابل خدا متواضع نبودم. حتی به خدا اعتقادی نداشتم. دعایم این نبود: خدایا، خواهشاً به ما لطف کن.
کاربر mim_ alf
به پاهای برهنهٔ دربوداغانم که تعدادِ کمی از ناخنهایشان باقی مانده بود خیره شدم. پاهایم تا چند اینچ بالاتر از قوزکِ پا؛ جایی که جوراب پشمی بهپا میکردم، رنگپریده شده بود. پُشت پاهایم عضلانی و قدرتمند و پُرمو شده بود، بهعلت گردوغبار خاکی شده بود و تعدادی کبودی و خراش بر رویشان دیده میشد. پیادهرویام را از موهاوی آغار کرده بودم و تصمیم نداشتم تا وقتی دستهایم پُلی را که از روی رودخانهٔ کُلُمبیا-واشینگتن میگذشت لمس کند، از پیادهروی دست بِکِشم؛ پُلی با نامی پُرزرقوبرق که در مرز اورِگُن قرار داشت: پُل خدایان.
کاربر mim_ alf
تنها بودم. پابرهنه بودم. بیستوشش ساله بودم و همچنین یتیم. یک ولگرد واقعی
کاربر mim_ alf
روزی پس از آنکه متوجه شده بود در حال مُردن است، با گریه گفت: «هیچوقت فرمون زندگیم دست خودم نبود. من همیشه چیزی بودم که دیگران میخواستن. من همیشه دختر یا مادر یا همسر کسی بودم. هیچوقت خودم نبودم.»
میشه گفت کتابخوان
یاد گرفتم که دنیا هرگز با کسی شوخی ندارد. هرچیزی را بخواهد میگیرد و دیگر هیچگاه آن را بازنمیگرداند.
میشه گفت کتابخوان
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۶۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰۵۰%
تومان