پیادهروی تکنفرهٔ سه ماههام آغازهای بسیاری داشت. اولین آغاز؛ تلنگر تصمیم انجام دادنش، و در پیاش دومین آغاز؛ که مصممتر شدم عملاً انجامش دهم، و سپس سومین آغاز طولانی؛ که شامل هفتهها خرید و بستهبندی کردن و آماده شدن برای انجام دادنش بود. از شغلم که پیشخدمتی بود استعفا دادم و طلاقم را نهایی کردم و همهٔ داروندارم را فروختم و با همهٔ دوستانم خداحافظی کرده و برای آخرین بار بر سر مزار مادرم رفتم. از مینیاپولیس تا پورتلندِ اورِگُن رانندگی کردم و چند روز بعد، با هواپیما به لُسآنجلس رفته و با ماشین به موهاوی رفتم و از آنجا با ماشینی دیگر به بزرگراهی رفتم که مسیرِ پاسیفیک کِرِست از کنارش میگذشت.
saba284
در هنگام جدا شدن به همان اندازه صمیمی بودیم که در حین با هم بودن. همهچیز را به هم میگفتیم؛ واژههایی که بهنظر میرسید هیچگاه بین دو انسان ردوبدل نشده باشد، با هم روراست بودیم. حقایق زشت و زیبا را به هم میگفتیم.
سعیدا
ترس، تا حد زیادی، زادهٔ داستانهایی است که برای خودمان تعریف میکنیم، بنابراین تصمیم گرفتم تا به خودم داستانی متفاوت از داستانی که به یک زن گفته میشود، بگویم. به خودم حکم کردم که من در امان هستم. من قوی هستم. من باهوش هستم. هیچچیزی نمیتواند مرا شکست بدهد. پافشاری روی این داستان نوعی کنترل کردن ذهن بود، ولی در بیشتر مواقع، جواب میداد. هرمرتبه که صدایی ناشناخته از جایی میشنیدم یا چیزی وحشتناک را در ذهنم تصور میکردم، نادیدهاش میگرفتم. حقیقتاً اجازه نمیدادم تا ترس بر من غلبه کند. ترس موجب ترس میشود. قدرت موجب قدرت. خودم را مجبور کردم که موجب قدرت باشم. و طولی نکشید که دیگر نترسیدم.
سعیدا
توضیح دادم که دیگر او برای من در آنجا و در میان گلها نیست. او برای من درجای دیگریست؛ تنها جایی که میتوانم به او دسترسی داشته باشم. درونِ وجودم.
اسپاگتی خانوم
نمیشود با فشار دادن شلغم از آن خون گرفت،
میشه گفت کتابخوان
یاد گرفتم که دنیا هرگز با کسی شوخی ندارد. هرچیزی را بخواهد میگیرد و دیگر هیچگاه آن را بازنمیگرداند.
کاربر ۲۳۶۸۹۹۱