بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وحشی | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب وحشی

بریده‌هایی از کتاب وحشی

نویسنده:شرل استرید
انتشارات:نشر ستاک
امتیاز:
۴.۳از ۲۲۱ رأی
۴٫۳
(۲۲۱)
روی صندلی‌ای که کنار شومینهٔ هیزمی بود، نشستم و نامه‌هایم را خواندم. اولین نامه از طرف اِیمی بود، دومین نامه از طرف پال بود، سومین نامه -هیجان‌انگیزترین‌شان- از طرف اِد بود؛ فرشتهٔ مسیر که او را در چمن‌زار کِنِدی ملاقات کرده بودم. او نوشته بود اگر این نامه رو دریافت کردی یعنی که تونستی از پس راه بربیای شِرِل! از خواندن آن واژه‌ها خیلی خرسند شدم و با صدای بلند خنده‌ای سر دادم و مرد پیری که پشت صندوق بود نگاهم کرد. پرسید: «اخبار خوب از خونه رسیده؟» گفتم: «آره. یه چیزی تو همین مایه‌ها.»
کاربر ۱۳۹۶۷۲۲
نمی‌شود با فشار دادن شلغم از آن خون گرفت،
AS4438
دسته‌گل‌های رنگارنگ، پُرزرق‌وبرق و فوق‌العاده‌ای را که او در دهانش برایم آورده بود، از او می‌پذیرفتم. او پوزه‌اش را آن‌قدر به من می‌مالید تا گل‌ها را از او بگیرم و من متوجه می‌شدم که مرا بخشیده است.
کاربر ۱۳۹۶۷۲۲
بودن در کنار تام و دوگ، باعث می‌شد تا هر زمان که صدای شاخه‌ای را در تاریکی می‌شنیدم یا باد شدیدی می‌آمد، با خودم نگویم من نمی‌ترسم، من نمی‌ترسم. ولی من این‌جا نبودم تا از گفتن من نمی‌ترسم جلوگیری کنم. می‌دانستم که آمده بودم تا با ترس‌هایم مقابله کنم، آمده بودم تا به‌راستی با همه‌چیز مقابله کنم. همه‌چیز و همهٔ کاری که باید انجام می‌دادم همین بود. کاری که وقتی فرد دیگری کنارم بود نمی‌توانستم انجامش دهم.
شیوا
همیشه وقتی از چیزی عصبی می‌شدم با گفتن آن یک واژه، می‌کوشید تا متقاعدم کند که باید اوضاع را همان‌طور که هست، بپذیرم.
شیوا
فریاد زدم: «کسی این‌جاست؟» هرچند آشکار بود. کسی این‌جا بود. من بودم. من این‌جا بودم. احساسی که چندین سال نداشتم: خودم را درون وجودم احساس می‌کردم، درون کهکشانِ راه شیری بی‌انتها، جایگاهم را اشغال کرده بودم.
یاور
تنهایی همیشه برایم یک مکان واقعی بود، انگار تنهایی یک موقعیت نبود، بلکه بیشتر شبیه به اتاقی بود که می‌توانستم در آن خلوت کرده و خود واقعی‌ام را پیدا کنم.
یاور
حتی در تاریک‌ترین روزهای زندگی‌ام -آن روزهایی که نامم را انتخاب می‌کردم- قدرت تاریکی را دیدم. دیدم، که در واقع، گمراه شده‌ام و آن گمراه بودنم در سخت‌ترین شرایط زندگی باعث شده تا چیزهایی را متوجه شوم که پیش‌تر امکان نداشت متوجه شوم.
سادات
هیچ‌جوره نمی‌شود فهمید که چه چیزی باعث می‌شود یک اتفاق رخ دهد و اتفاق دیگر نه. چه چیزی منجر به چه چیزی می‌شود. چه چیزی باعث نابودی چه چیزی می‌شود. چه چیزی باعث شکوفایی یا مرگ یا تغییرِ مسیر یک چیز می‌شود.
n re
می‌کوشیدم جوری رفتار کنم که انگار همه‌چیز روبه‌راه است. غم و اندوه چهره‌ای ندارد!
n re
هرکلمه‌ای که می‌گفتم در هوا محو می‌شد. درست مانند وقت‌هایی که می‌کوشیدم دعا کنم. به شدت دعا می‌کردم، دیوانه‌وار، به خدا، هرخدایی؛ به خدایی که نمی‌توانستم پیدایش کنم یا بشناسمش. مادرم را لعنت می‌کردم که به من هیچ آموزش دینی‌ای نداده بود. او به‌علت ناخشنودی از تربیتِ کاتولیکِ سرکوب‌گر، در بزرگ‌سالی از رفتن به کلیسا امتناع می‌کرد، و حالا داشت می‌مُرد و من حتی خدایی نداشتم. به کُلِ جهانِ پهناور دعا کردم و امیدوار بودم خدایی در آن باشد که به حرف‌هایم گوش دهد. دعا کردم و دعا کردم،
n re
تنها بودم. پابرهنه بودم. بیست‌وشش ساله بودم و همچنین یتیم. یک ول‌گرد واقعی، چند هفته پیش وقتی به غریبه‌ای نامم را گفته و توضیح داده بودم که چه‌قدر در دنیا سرگردان بوده‌ام، مرا این‌گونه قلمداد کرده بود.
vahid1987
روزی پس از آن‌که متوجه شده بود در حال مُردن است، با گریه گفت: «هیچ‌وقت فرمون زندگیم دست خودم نبود. من همیشه چیزی بودم که دیگران می‌خواستن. من همیشه دختر یا مادر یا همسر کسی بودم. هیچ‌وقت خودم نبودم.»
فریبا
برای درمان جراحتی که پدرت به‌وجود آورده، مجبوری از جات بلند شی و مثل یک جنگجو با زندگی بجنگی. خنده‌ای تلخ. ‫عقب بردن نوار. تکرار. ‫عقب بردن نوار. تکرار. ‫پدرم وقت‌هایی که عصبانی بود، وقتی سه، و چهار، و پنج، و شش ساله بودم، مشتش را در فاصلهٔ چند اینچی صورتم می‌گرفت و می‌پرسید: «بزنم دهنت رو خُرد کنم؟ بزنم؟ ها؟ ها؟ ها؟ ها؟» ‫«جواب منو بده!»
صدف
شاید بودن در میان زیبایی طبیعت ویران‌نشده به معنای آن بود که من نیز می‌توانم ویران نشوم، بی‌اعتنا به چیزهایی که از من گرفته شده بود، بی‌اعتنا به کارهای تأسف‌آوری که نسبت به دیگران و یا خودم انجام داده بودم. با وجود تمام شک‌هایی که داشتم، دربارهٔ این شک نداشتم: طبیعت نظم و ترتیبی داشت که من نیز شاملش می‌شدم.
صدف
‫کوله‌پشتی‌ام، با همان سنگین بودنش، برایم مانند همراهی جان‌دار به‌نظر می‌رسید. دیگر او فولکس‌واگن بیتلی که در اتاق مُتل موهاوی بر دوشم انداختم، نبود. حالا کوله‌پشتی‌ام دارای نام بود: هیولا. ‫ آن نام را به بهترین شکل ممکن برایش برگزیدم. از این‌که چیزهایی که برای زنده ماندن لازمشان داشتم می‌توانست روی دوشم باشد شگفت‌زده شده بودم. و، از همه شگفت‌انگیزتر آن بود که می‌توانستم حملشان کنم. چنین چیز تحمل‌ناپذیری را تاب آورم. تحقق یافتن چنین چیزی به‌علت توانایی جسمی و مادی نبود، بلکه از قلمرو احساسی و معنوی‌ام سرچشمه می‌گرفت.
صدف
نقشه می‌تواند مکان‌هایی که رفته‌ام را نشان دهد، ولی تمامی کوشش‌هایی که کرده‌ام را نه.
فرشاد در سرزمین عجایب
«هیچ‌وقت فرمون زندگیم دست خودم نبود. من همیشه چیزی بودم که دیگران می‌خواستن. من همیشه دختر یا مادر یا همسر کسی بودم. هیچ‌وقت خودم نبودم.»
گلناز
قدرت تاریکی را دیدم. دیدم، که در واقع، گمراه شده‌ام و آن گمراه بودنم در سخت‌ترین شرایط زندگی باعث شده تا چیزهایی را متوجه شوم که پیش‌تر امکان نداشت متوجه شوم.
سعیدا
هرشب، مشتاق بودم که به داخل چادرم بروم، برای این ناچیزترین احساس که چیزی از من در برابر دنیا محافظت می‌کند، مرا سالم نگه می‌دارد، نه از خطرش، بلکه از پهناوری‌اش.
سعیدا

حجم

۶۱۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

حجم

۶۱۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰
۵۰%
تومان